کنار خانواده نشستم
پدر بهم نگاه می کرد و این نگاه هایش منو معذب می کرد
تا اینکه پدر تاب نیاورد و پرسید:
اتاناز؟
بی معطلی گفتم
جانم بابا
اتاناز فکرهاتو کردی دخترم؟
با شرم سرم را پایین انداختم
فکرهایم را کرده بودم هر چند دلم رضا نمی داد اما
دل به دریا زدم و گفتم
بابا من نظر خاصی ندارم هر تصمیمی که خودتون بگیرین منم راضیم
اشک گوشه ی چشمم جمع شد
ماندن،پیش از این جایز نبود
زیر لب
با اجازه ای گفتم و راهیه حیاط شدم
خلوت تنهایی هایم
رفیق دلشکسته ام
ماه شب بود
بی اراده دو جفت چشم مشکی در ذهنم نقش بست
اما من نمی خواستم دیگر به عشقم فکر کنم
پس فکر های مزخرف را پس زدم
اما اشک تو این مدت مرحم دلمه
بی صدا اشک ریختم
شک داشتم با شخصی غیر از ایلیار بتونم خوشبخت بشم
نفسم را بیرون دادم
تا حدودی حال روحیم خوب بود اما هنوزم موفق به فراموشیه کامل ایلیار نشدم
کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم
به استراحت نیاز دارم
به خلوتی که دلم را باز کند
جایی به دور از هر هم همه ای
فکری به ذهنم رسید.تند رفتم داخل و کنار بابا نشستم و خندون گفتم
بابا؟
بله دخترم؟
من برم یه چند روزی شهر پیش بی بی ؟؟
بی بی عمه ی بابا بود پیر بود و تنها خونه ی بی بی بهترین مکان برای ازادیه ذهن و دلم می تونست باشه.بابا کمی مکث کرد و گفت:
راستش اتاناز نمی تونم اجازه بدم بری
بابا خواهش می کنم من به این مسافرت نیاز دارم.فقط برا چند روز؟؟؟
هر چند راضی نیستم اما اگه دلت می خواد.باشه برو
ممنونم بابایی
خواهش می کنم دختر گلم
پس با اجازتون من برم لباسامو اماده کنم و صبح زود راه بیوفتم
باشه برو بابا فقط به مش احمد میگم که اون برسونتت مرد مورد اعتمادیه
چشم هر جور صلاح بدونی بابا.
*****
یه ساعتی می شه رسیدم
بی بی زن مهربانی بود و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد
به دور از هر دغدغه ای تفریح می کردم
گاهی وقتا به نزدیک ترین پارک می رفتم
فکر می کردم
به گذشته
به اینده
به زندگیم
حال دلم خوب شده بود
چهره ام با طراوت شده جذابیت خاصی داشت دختری دلربا شدم سنگین رفتار می کرد م و سنجیده سخن می گفتم در این چند روزمنو بی بی بهم عادت کردیم
اما
دیگه باید بر می گشتم
با مهربانی دست چروکیده ی بی بی رو بوسیدم و گفتم
بی بی بخدا شرمندت شدم خیلی زحمتت دارم دستت درد نکنه
لبخند محجوبی زد و گفت
اوا این چه کاریه دختر تو هم مثل نوه ام می مونی خوشحال شدم دیدمت بازم بهم سر بزن دخترم
رو چشم بی بی اگه فرصتی بود حتما میام بی بی
فعلا با اجازه؟
خدا به همراهت دخترم.برو به سلامت
در ماشین مش احمد نشستم و سلام دادم
سلام
سلام دخترم خوش گذشت
اره عالی بود
مش احمد ماشین را به حرکت در اورد در میانه های راه گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش کردم که اسم مامان رو دیدم دکمه ی اتصال رو زدم
سلام مامان
سلام دخترم خوبی اتاناز؟
عالیم مامان شما خوبین بابا و سورنا خوبن؟
اره اونا هم سلام می رسونند
سلامت باشن مامان
اتاناز؟
جونم مامان
راستش …
مامان چیزی می خوای بگی ؟
والا دخترم چی بگم.واقعیتش امروز عروس خاله ام امده بود اینجا می شناسیش که مرضیه خانم رو میگم
اره مامان می شناسمش.حالا برا چی امده بود؟؟؟
والا می گفت امده برا برادر زادش خواستگاری خیلی هم ازش تعریف می کرد
مامان میشه بعدا در مورد حرف بزنیم الان تو راهم بعد امدنم حرف میزنیم
باشه اتاناز مواظب خودت باش منتظرتیم
چشم مامان کاری نداری؟
نه دخترم خداحافظت
یا علی مامان
شب ساعت دوازده به خونه رسیدم
حسابی خسته بودم بعد دیدن خانواده ام به اتاقم رفتم
خوابم می امد نای ایستادن نداشتم
خودم را با لباس های بیرون روی تختش انداختم
ضربه ای به در زدند.زیر لب گفتم
بفرمایید
مامان وارد اتاق شد وکنارم نشست
دخترم؟
جونم
سفر خوش گذشت؟
اره مامان عالی بود
اتاناز نظر بابات مثبته اما باید در مورد پسره تحقیق کنه
تو هم بهتره فکر هاتو بکنی
اخم کردم.مامان با این حرفش شمشیر و از رو بسته بود.تند گفتم