اتاناز برای اخرین بار بهم نگاه کرد
زانو زده بود م دست زخمیم را روی زانویم مشت کردم و دست سالمم را پشت گردنم گذاشتم
و مردانه هق میزد م و اشک میریختم
و در اخر نگاه اتاناز در چشمانم ثابت ماند
اصلا نمی توانستم اشکم را محار کنم
می دانستم که اتاناز با نگاه خیره اش داره تصویر مرد روبه رویش را در ذهنش هک می کنه.وقتی دید غمگین نگاه می کنم
دیگر موندن بیشتر از ان را جایز ندانست
چشمانش دوباره بارونی شد با چادرش صورتش را پوشاند و به سمت مهتاب دوید چندین بار صدایش زد م خودمم دلیل این کارم را نمی دانستم اما جوابی نشنیدم
اتاناز تا کنار مهتاب رسید دست او را گرفت و به سرعت از دیدم خارج شدند.
درمانده بلند شدم و راه خونه رو پیش گرفتم
🌸🌸🌸🌸
امروز جشن عقد و نامزدیم مثلا.مسخره ترین جشن عمرم هیچ حسی نداشتم
کت و شلوار مشکیه براق با پیراهن سفیدم را به تن کردم اونم فقط بخاطر اصرار مامان،مگر نه من امروز مشکی پوش هستم.جلوی آیینه ی قدی ایستادم چقدر این لباس جذابم کرده بود.
آه جگر سوزی کشیدم.شاید
اتاناز بارها این مدل لباس پوشیدنم را تجسم کرده همان گونه که من بار ها اورا با لباس عروس تجسمش کرده ام
اما
نه برای الان
برای عقد خودم و اتاناز
زود تر آماده شدم که ساعتی با خودم خلوت کنم تحمل محیط خونه رو نداشتم.سویچ را از روی پا تختی چنگ زدم و از خونه بیرون زدم
باید به یه محیط ارام می رفتم برا همین به سمت باغ ها و صحرا های اطراف راندم
روی تخته سنگی نشستم دست زخمیم را نگاه کرد هنوز بعد گذشت چند روز پارچه ای که عشقم بسته را باز نکرده ام
دست زخمیم را روی قلبم گذاشتم و بهش توپیدم
تو چته؟
چرا بی قراری می کنی؟
اروم باش
رسوا شدم تو دیگه رسوای عالمم نکن
قلبم دیگه بهونه ی نبودنش رو نگیر
اتاناز قسمت ما نبود
قلبم فقط مهر اتاناز را برای همیشه در خودت نگهش دار
گوشیم زنگ خورد
برای هزارمین بار
می دانستم مهمان ها منتظرند
سوار ماشین شدم و حرکت کردم
وارد خو نه که شد م همه کف زدند
در دلم پوزخند زدم و با خود گفتم
اره
به سلامتیه بدبختیم
به سلامتیه عشقم که به فنا رفت
به سلامتیه دلم که الان اینجا نیست
به سلامتیه اشک هام
به سلامتیه زجه های اتانازم که الان حالشو نمی دونم
به سلامتیه قلب شکسته ام
بزنید کف مرتب
بی معطلی وارد اتاقم شدم و در را بستم دستم را روی در گذاشتم و سرم را به ان تکیه دادم
حال خوبی نداشتم
چه می شد امروز اتاناز عروس این خونه می شد خداااااا
دستی ظریف روی شانه ام نشست تند برگشتم زهرا در اتاقم چه می کرد و من چرا بودنش را حس نکردم
خودم را به عقب کشیدم با اخم به زهرا زل زدم.کاش می تونستم از زمین محوش کنم .صدای پر نازش حالم رو بهم زد.
تا الان کجا بودی؟چرا داری زجرم میدی؟چرا اینجوری می کنی ایلیار؟؟
هه مسخره بود واقعا نمی دونست چرا اینجوری می کنم.اما باید حرفام رو باهاش تا می کردم رو بهش گفتم:
زهرا از من انتظار محبت نداشته باش ، تو با خواست خودت اینجایی.تو می دونی که من هیچ علاقه ای بهت ندارم .
ایلیار من ارزو دارم برا همه ی این روزا ارزو دارم
دستم را بالا اورد م حرصم گرفته بود اما نزد م حقش بود که سیلی محکمی حواله ی صورت پر ارایشش می کردم .زهرا ترسیده بود.برام مهم نبود بهش توپیدم:
خفه شو زهرا
تو ارزوی دختری رو به دلش گذاشتی پس ارزوتو به دلت میزارم
دیگه حرفی نمی مونه و خلاص
صدای عاقد در سرم اکو می شد زهرا بله را گفته بود الان عاقد منتظر جوابم بود
اما من در جشن نیستم روحم داره سیر می کنه
دختری که چادرش را باد به بازی گرفت
دختری که گستاخانه به روی پسران ایستاد
دختری که بی مهابا از چهار پایه بالا رفت و لامپ را تعویض کرد
دختری که گوشه ی شالش را پاره کرد و به زخم دستش بست
با انگشتم نم گوشه ی چشمم را گرفتم
دست زخمیم را لمس کردم
برادرم به شانه ام فشار اورد و گفت
ایلیار جان عاقد منتظرته
به خودم امدم
زیر لب گفتم اتاناز منو ببخش.ببخش عشقم
به اجبار بله گفتم
******راوی*****
بله را گفت و ندانست اتاناز از ناراحتیه پیش از حد زیر سرم هستش
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد
نخوان عاقد نخوان
کسی که دلش پیش دیگریست محرم دیگری نمی شود
🌸🌸🌸🌸
دو ماهی گذشت
اتاناز خواستگاران زیادی داشت اما راضی به ازدواج نمی شد طبق همه ی روز ها که مهتاب بهش سر میزد امروز هم امده به دختر دتییش سر بزنه
سلام دختر دایی
سلام مهتاب خوش امدی
خیلی ممنون خوبی اتاناز؟
هییییی بد نیستم
از هر دری حرف زدند تا اینکه مهتاب پرسید
اتاناز تونستی بانبودنش کنار بیایی
همین حرف مهتاب کافی بود زخم دل اتاناز سر باز کند
با گریه گفت مهتاب خیلی دلتنگشم دارم می میرم
تو این مدت ندیدمش
دارم دیونه میشم مهتاب دارم نابود میشم
ایلیارم دیگه مال من نیست
اما دلم حالیش نیست مهتاب
هی بهونه ی دیدنش رو می گیره
دارم زره زره جون میدم
سختمه خیلی سخت
مهتاب سر اتاناز را روی شانه اش گذاشت و گفت
بگو خواهر بگو بزار دلت اروم بگیره
چته رفیق عاشق من؟
چرا سراغ اونی که رفته روباز می گیری
اون بر نمی گرده دیگه پیشت بسه بهونه گیری
اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه می میری
ببین چه حال و روزی داری
تموم زندگیت شده سه چهارتا عکس یادگاری
منتظر یه فرصتی شروع کنی به گریه زاری
این دست تقدیر عزیز من،تو تقصیری نداری
🌸🌸🌸🌸
شب بود
دلش بی قرار تر از همیشه نمازش را خواند
برف سنگینی می بارید و سرمای شدیدی بود
اما عاشق که اینا سرش نمیشه
پالتویش را پوشید و کلاه بافتنیش را بر سر کرد حدود نیم متر برف باریده بود
دیوانه بود که به حیاط می رفت
دلش می خواست ایلیار را ببیند کار هر شبش بود تو حیاط می نشست به امید دیدن یار اما ایلیار پیدایش نبود
اما امشب خیلی دلش بی قراری می کرد یه ساعتیه در حیاط نشسته
طاقتش طاق شد
گلایه کرد
به خدایش
دست انداخت رو صورتش و خودش را میزد و گریه می کرد و گلایه
خدااااااااا
چراااا عاشقم کردی؟
لا اقل بگوچرا ازم گرفتیش
چرا برا عشقش جنون پیدا کردم
خدا بسمه
کم اوردم
میشه برگه ی امتحانم رو پس بدم
اونی که عاشقم کرده پس می تونه از یادم ببرتش
اره خدا تو می تونی
یاد رضا افتاد اونی که ضامن اهو شد
امام رضا تو که ضامن اهو شدی
تو که مریضا رو شفا دادی
بیا ضامن من هم باش و شفا م بدم
بخدا عاشقی بد دردیه خیلی بده
بخصوص که عشقشت نباشه
امام رضا قربون کرمت
الان نه
اقا جون می دونم گناهان زیادی داشتم اما کمکم کن ایلیار رو فراوش کنم و هر وقت به کلی پاک شدم اون موقع منو برا زیارتت بطلب