شش ماه با همه ی خوشی ها و بدی هایش گذشت
مامان داشت صدامون می کرد
آتاناز ؛ مادر هم خودت هم سورنا زود حاضر بشید بایر بریم تولد دختر دایت آیلار
من:مگه امروز تولدشه مامان؟
اره زن داییت دیروز زنگ زد دعوتممون کرد
باشه پس من برم به سورنا هم خبر بدم
به سمت اتاق سورنا رفتم
با انگشت ضربه ای به در اتاقش زدم ، صدایش را شنیدم
۷بیا تو اتاناز
سلام سورنا خانم خواب بودی
اره اتاناز امروز حجم درسام زیاد بود خسته بودم
خوب ،سورنا زود اماده شو باید بریم تولد آیلار،منم برم اماده بشم الان صدای مامان در میاد
باشه
لبخندی بر روی خواهرم پاشیدم و روانه ی اتاقم شدم
پیرهن جدید اندامی به رنگ قرمز و سفید را برای اولین بار به تن کرد م و یه شلوار کتان مشکی پوشیدم تیپم را با شال مشکی که گل های قرمز داشت و کفش های مشکی کامل کردم راه مون زیاد دور نبود و به مانتو احتیاجی نداشتم سر سری چادرم را بر سر کردم
سورنا قبل از همه رفته بود ومن در کنار مادر به راه افتادم.هوا ی بدی بود باد و گرد و خاک همه جا رو پر کرده بود
واااای مامان چه باد شدیدیه
اره دخترم، تند راه بریم بهتره
مامان چند قدمی از من جلو بود وارد کوچه که شدیم بعد از پیمودن راهی باد با لجاجت تمام چادرم را به بازی گرفت
*******راوی********
انگار سری نهفته بود که باد اجازه نمی داد این دختر چادرش را بر سر نگه دارد
تا اینکه باد موفق شد چادر را از سرش بردارد، گویا باد هم به افسونگری این دختر حسادت می کرد
اتاناز برگشت با شرم تمام ،چادرش را از زمین کمی دور تر از خودش چنگ زد
کوچه خلوت بود اما
عجیب چشم یک پسر دختری که از نداشتن چادرش خجالت می کشید را گنکاش می کرد
پسری که خیلی وقت بود کلنجار رفتن دختر با چادرش را تماشا می کرد
پسر مومنی بود خوب می دانست گناه می کرد اما چه سری بود که نمی توانست چشم بگیرد
چندین بار خواست ازش چشم بردارد اما نتونست
پسر با خود گفت:
یا خدا من چیکار می کنم چشم به ناموس مردم دوختم ،خدایا منو ببخش
برای همین با موتورش کمی عقب رفت تا نتواند دختر را تو ان کوچه ببیند اما باز هم ندانست چه شد که دوباره موتور را کمی جلو کشید و کوچه را دید زد اما
با یک جفت چشم قهوه ای رو به رو شد
هیچ کس تو کوچه نبود اما اتاناز انگار در زمان حال نبود پسری که عجیب به دل پی نشست. زیر لب گفت:
این کیه که نگاهش را به من دوخته.خدایا فتبارک الله و احسن الخالقین
شاید همه ی این اتفاقات چند ثانیه طول نکشید اما برای این دو، قدر یک سال بود
هیچ کدام از غریبه ها نمی توانستند از یگدیگر چشم گیرند تا اینکه اتاناز با نگاه های خیره ی پسره به خودش امد اخم هایش را در هم کشید بر گشت و محکم و استوار قدم بر داشت پسره لبخند مغروری به لب نشاند و به دور شدن دختر چشم دوخت و بعد لحظه ای از انجا دور شد
حدود یک هفته ای از تولد ایلار گذشته بود اما اتاناز سر گردان بود ، کمتر حرف میزد و بیشتر سکوت می کرد احساس عجیبی در دلش داشت
******آتاناز******
نمی دانم تو این مدت چه مرگم شده بود حس عجیبی داشتم.شب بود چشم به اسمان دوختم اسمان با ستارگان ریز و درشتش می تابید و هر از گاهی ستاره ای بهم چشمک میزد
خدایا چه حسیه دروون قلب من چرا اینگونه شدم چرا حالا باید دنیا رنگ دیگری به خود بگیرد چرا قبلا زیبایی های دنیا را نمی دیدم
چشمم به ماه افتاد
سلام رفیق تنهایی هام
می بینی منو من همون دخترک مغرورم
همون اتاناز غیر قابل نفوذم
اما
اما نمی دانم چم شده
نمی فهمم حال دگرگونم رو
ماه من
تو می دونی چم شده؟؟؟؟
اونجوری نگام نکن می دونم که دلیل حالم و می دونی
راستش خودم هم می دونم چم شده
اما باور کردنش برام سخته خیلی سخت
ماه من
بی تابم بی تاب دو چشم رنگ شبی
مسخره است اره
چون اتاناز نمی تونه بی تاب باشه.
هه، تو هم بهم بخند شریک شبهای تنهایی هام!!!!
روزها می گذشت و من بی تاب تر می شدم مدام نگاه های اون پسر جلوی چشمانم نقش می بست
نمی شناختمش تا به دنبالش بگردم اصلا او را در این محل ندیده بودم
اما این را می دانستم که دلم می خواست یک بار دیگر ان نگاه را حس کنم
از دوستانم دوری می کردم و در جمعشان حاضر نمی شد م هیشکی حال مرا درک نمی کرد
حتی نتوانستم در جشن نامزدیه فاطمه حاظر باشم دلم فقط تنهایی می خواست تا چشمان رنگ شب را برای هزارمین بار مجسم کنم
اما خوشحال بودم که فاطمه به عشقش رسید
***
در کنار فاطمه جای گرفتم ، معلم دینی یمان نیامده بود کنجکاور بودم نسبت به حسی که داشتم فاطمه داشت از حامد می گفت فرصت خوبی بود که ازش سوالات ذهنیم رو بپرسم
فاطمه؟؟؟
هومممم
هوم چیه دختر مثل ادم جواب بده
خوب بگو ببینم اتاناز چیزی می خوای بگی؟؟؟
راستش… فاطمه میگم که عشق چه شکلیه؟اصلا حسش چیه؟ادم چطوری عاشق میشه؟
فاطمه چشمانش را ریز کرد و بهم نگاه کرد
به این نگاه فاطمه لبخند ملایمی زدم اما غرورم را نشکستم.باید چیزی بهش می گفتم:
اینجوری نگام نکن فقط می خوام بدونم چه شکلیه که همه ازش دم میزنند
فاطمه به صندلیش تکیه داد و گفت:
اتاناز عشق خیلی شیرینه
وقتی عاشق شدی هنگامی که می بینیش ضربان قلبت زیاد میشه
دست و پات میلرزه.نمی تونی ازش چشم برداری.نمی تونی ازش دور بمونی و
دست راستم را روی صندلی مشت کردم و سرم را کمی به پایین خم کرده بودم و در سکوت به حرفای فاطمه گوش می کردم
نمی خواستم شکست غرورم رو در برابر چیزهای دیگری بپذیرم.فاطمه همچنان ادامه میداد:
خلاصه اتاناز جان،عشق یهویی می اید و برای همیشه می مونه
چشم بهم دوخت و مطمعننا حال من از چشمان تیز بینش پنهان نمی موند.پرسشش منو از خیال در اورد،
فاطمه:خوب حالا فهمیدی عشق چیه؟
سرم را بلند کردم
ممنون فاطی اره فهمیدم
زنگ اخر هم زده شد و باید بریم خونه
امثل همیشه ارام و متین راهیه خونه شدم تنها بود م که موتوری از کنارم رد شد بی اختیار یاد آن نگاه افتادم شک نداشتم که خودش است موتوریه پیچید داخل یکی از کوچه ها
با افکار تشویش شده وارد خانه شد م و صدای مهتاب رو می شنیدم که داشت با مامان حرف میزد رفتم جلو و بهشون سلام کردم
سلام
سلام دخترم خسته نباشی
ممنون مامان
چشمم رابه مهتاب دوختم.از دیدنش خوشحال شدم رفتم نزدیک و گفتم
ببینید کی اینجاست مهتاب خانم راه گم کرده بودی خانمی
مهتاب:بخدا در گیر بودم اتاناز اصلا وقت آزاد ندارم
خوبه خوبه، خودتو لوس نکن پاشو بریم تو اتاقم منم لباسامو عوض کنم.
مهتاب رو به مامان کرد و گفت:
پس با اجازه ی زن دایی.
مامان:برین دخترم. برین خوش باشین.اجازه ی ما هم دست شماست
با مهتاب به اتاقم رفتیم
مهتاب نشست روی تخت و منم بعد تعویض لباس هام روی مبل تک نفری اتاقم نشستم
مهتاب چه خبرا نامزدت خوبه از زندگیت راضی هستی؟
مهتاب:هی بد نیست می گذرونیم خواهر.
پشت بند حرفش با سوالی که پرسید دست و پام رو گم کردم
راستی اتاناز خودت چطوری چیزی شده این روزا کم حرف شدی؟پیدات نیست؟
طبق عادت همیشگیم سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی می کردم
قطره اشکی لجوجانه از چشمم سرا زیر شد و مهتاب هم آن را حس کرد
با تعجب پرسید
اتاناز چی شده
باز هم حرفی نزدم.گفتنش سخت بود خیلی سخت!!!اصلا چه باید می گفتم و فقط چند بار سرم را که پایین بود از حرص به طرفین تکان دادم و زیر لب با اشکهای جاری خواندم
همه میگن ای داد بی داد فلانی هم به دامش افتاد
کار دله دلم می خواد
دوسش دارم بله دوسش دارم
هر کی میرسه این روزا زخم زبونم میزنه
زخم زبون اینو اون اتیش به جونم میزنه
اگه بلا نازل بشه اب دریاها گل بشه
جونم فدای دل بشه
دوسش دارم بله
نتونستم ادامه بدم هق هقم سکوت اتاق را شکست
مهتاب زیر پایم زانو زد دستم را گرفت و با چشمان پر اشکش گفت
عشقت مبارکه عزیز جونم
حالا این شاهزاده سوار بر اسب کی هست؟
غمگین خندیدم،مسخره بود که ندونم عاشق کی شدم اما گفتم:
نمی دونم
بعد کل جریانات این مدت را باز گو کردم.اینکه چطوری دل باختم اینکه چشمان رنگ شبش دنیام شده.اینکه تو این مدت خواب و خوراکم رو ازم گرفته
مهتاب مشخصات پسره رو پرسید و منم به او گفتم.مهتاب مهربون خندید و گفت:
نگران نباش عشقت رو پیداش می کنم مگه آتاناز ما چند بار عاشق میشه که دست رو دست بزاریم.خودمم کنجکاوم که ببینم کدوم پسری بالاخره این دل سنگی رو دزدید
مهتاب؟؟؟
جون دلم
می ترسم
از چی؟؟؟
از عشق
وااا اتاناز عشق که ترس نداره
چرا مهتاب عشق گاهی وقتا بی رحمانه ترین دشمن ادم میشه
به دلت بد نده اتاناز خانم
مهتاب خدا حافظی کرد و یه چشمک محض اطمینان خاطرم زد و رفت
****
یک هفته بعد
عصر بود روی تختم دراز کشیده بودم و به نقاشیه منظره ای که روبه روی تختم زده بودم چشم دوختم
نقاشی مال خودم بود نمی دونم با چه حسی کشیده بودمش احساس عجیبی به این منظره که یه کلبه ی چوبی را در دلش پنهان کرده بود ، داشتم
به فکر فرو رفتم ، خیلی وقت بود خونه ی عمه كوچیکم نرفته بودم ؛ باید امروز یه سر بهش میزدم هر چه باشد زحمت های که در دوران کودکی برایم کشیده بود رو نمی تونستم فراموش کنم.
رفتم سراغ مامان تا ازش برا رفتن اجازه بگیرم
اوه قربون پیشنهادت ابجی ، منم تو خونه دلم پوسید ،الان میام
رفتم اتاقم از موقعی که باد چادرم را برداشته بود همیشه زیر چادر مانتو می پوشیدم
با این فکر لبخند تلخی مهمان لبانم شد دستم از حرکت ایستاد جلوی اینه ی قدی رفتم
به تصویر خودم خیره شدم ابروان پر پشت و کشیده و بینیه کشیده و چشمان قهوه ای نافذ و لبان خوش فرم و خوش رنگم، و تیپ ساده و اما امروزی ام، دختری را نشان میداد که ارزوی هر پسری بود
با صدای سورنا چادر را در سرم منظم کردم و به راه افتادم
اما….
تقدیر چه کارهایی با ادم نمی کنه
سر نوشت چه نوشته هایی که برامون نمی نویسه
دل چه کارهای هست که باهامون نمی کنه
و….
دل چقدر زود رسوایت می کنه
******راوی******
چند قدم مانده بودند تا خونه ی عمه ، در خونه ی همسایه ی کناری باز شد و یه پسر قد بلند و چهار شونه که عجیب آشنا به چشم میزد در چهار چوب در نمایان شد
با صدای در سرش را بلند كرد خدای من او چه می بیند!!!
زمزمه کرد
خودش هست
این پسر خوشتیب،همونیه که با نگاه بی پرواش عاشقم کرده بود!!!
همونیه که غرورمو شکست
همونیه که با یه نگاه دلمو با خودش برد.
اره…
این خود نامردشه
همونیه که برا اولین بار عاشقم کرد.
آتاناز مغرور از شکست غرورش در برابر این پسر از حرص دندان هایش را بهم سایید
ایلیار حواسش به دو تا دختری که به سمت او می رفتند نبود ، اما تا برگشت در یک نگاه دختری که بی پروا نگاهش می کرد را شناخت
اتاناز کسی نبود که با یک بار دیدنش نتوان شناختش
اتاناز خاص بود
از هر لحاظ دختری که مثل اون روز تیپ کاملی داشت و برای دومین بار تا نگاه پسره رو دید اخم در هم کشید و چشم باز داشت و وارد حیاط عمه اش شد.ایلیار پوز خندی زد و رفت
بعد شام با سورنا برگشتند خانه ،حال و هواش عجیب بود.به ارامی به بابا سلام کرد
سلام بابا خسته نباشی
ممنون اتاناز جون
خوبین دخترا مهمونی خوش گذشت؟
سورنا:اره بابا نمی دونی که عمه فریبا سنگ تموم گذاشته بود هر کاری کردیم نمونیم شام نزاشت
اتاناز در سکوت به حرفای بابا و سورنا و گه گاهی هم مادرش ، گوش می سپرد
ساکت بود
اخر می دانی؟ دختر که باشی
عاشق که باشی
فکر و ذهنت فقط عشقته
دختر که باشی
عاشق که باشی
فقط تو قلبت زندگی می کنی
دوست نداری کسی سکوتت رو بهم بزنه که مبادا تصویر عشقت از ذهنت پاک بشه
شب شده بود پرده ی اتاقش را باز گذاشته بود بخاطر نزدیک بودن عید هوای اسفند ماه عالی بود
روی تختش بر روی یه دستش نیمخیز خوابیده بود
چشمانش را به ستارگان چشمک زن سپرد
فکرش باز هم پرواز کرد
باز هم اوج گرفت
بازم هم دلش بهونه گرفت
بازهم رفت به چند ساعت پیش،تو کوچه،اون پسر
جذاب تر از اون روز بود خیلی جذاب
اتاناز اینبار واقعا دلش را باخته بود.خودش هم باورش نمی شد که این اتاناز بی پروا همان دختر قبل هستش
اما حسابی با خودش و دلش و غرورش سر جنگ داشت
غرورش بهش نهیب میزد
دیدی اتاناز نتونستی پایبند باشی؟
اتاناز دیدی حتی منکه غرورت بودم رو شکوندی؟
زیر لب با حرص به صدای ذهنش گفت
خفه شو
هه اره بایدم شکستتت رو قبول نکنی.
و بعد گفت:
دیگه ازت که یه غرور پوچی خسته شدم
تا الان برا مردم زندگی کردم اما از اینجا به بعدش رو برا خودم زندگی می کنم
غرور کیلو چنده برو گمشو لعنتی فقط گم شو
چه حس قشنگی بود
عاشق بودن
دلت رو جا گذاشتن و
انتظار کشیدن
انتظار کشیدن کسی که حتی نمی شناختیش
لای چشمانش را باز کرد
نور خورشید از پنجره چشمانش را زد
چند بار چشمانش را باز و بسته کرد تا به رو شنایی عادت کرد
به ساعت نگاه کرد
ساعت یازده صبح رو نشون میداد
خواب مونده بود
خوب بود که امروز جمعه بود
دست و صورتش را شستو
نشست جلوی ایینه و موهایش را شانه زد
در همین حین
در اتاقش به شدت باز شد
اتاناز دستش را از ترس گذاشت روی قلبش
وااای مهستاب بمیری از ترس سکته کردم چته خوب
مهتاب قهقهه زد
اتاناز مژدگونی بده عشقت و پیداش کردم
هیسسسسس چه خبرته یواش تر الان مامامن اینا می شنوند دیونه
مهتاب دستش را گذاشت روی لبانش بعدش صدایش را ارام کرد و ادامه داد
دختر نزن تو ذوقم دیگه بزار بگم
اتاناز لبخند محوی زد
خوب حالا بگو ببینم چته
اره داشتم می گفتم شاهزاده ی سوار بر اسب شما همون همسایه ی کوچه بالایی که با خاله فریبا همسایه اند.
پسره ۱۹ سالشه
درس می خونه
اسمش اقا ایلیار هستش