د لا مصب میگم هیچی نگو ؛ نگو چون حساب تو سواست ، نگو چون تو این مدت ازت بی مرمامی ندیدم
اما مهتاب اینو بدون که
سرم را رو به اسمان بلند کرد م و یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
اینوبدون که تو همیشه برا م عزیز بودی و هستی هیچ چیز نمی تواند مانع رفاقت من با تو باشد اما تو اگه بخاطر داداشت خواستی می تونی دیگه باهام حرف نزنی اما من نمی تونم بی خیال رفاقت چندین سالمون باشم
وااا اتاناز قربونت برم خواهر این چه حرفیه هیچ کس حتی برادرم هم نمی توانه مانع رفاقت من با تو باشه
در همین حین شهرزاد و لیلی و بقیه به ما ملحق شدند بازم جمع دوستا نمون جور شد
دوستانی که بر سر رفاقتمون برا هم جان می دادیم
***
اما سرنوشت چه تقدیری برای ما اندیشیده بود؟راه مدرسه تا خونه رو طی کردم و به خونه رسیدم در حیاط بزرگمون که همیشه باز بود وارد جیاط شدم و مسیر حیاط تا خونه رو طی کردم طبق عادت همیشگیم کفش هایم را در کفش کن قرار دادم و وارد سالن شدم و با صدای بلند سلام دادم
سلام به خانواده،
بازهم با لبخند وارد خانه شده بودم و هیچ چیز قادر به از پا انداختن من نبود
حتی..
سلام دخترم خسته نباشی؟
ممنونم مامان
اتاناز؟
جونم مامانی؟
چیزی شده دخترم؟
دست و پایم را گم کردم
نه عزیز دلم چرا اینو می پرسی مامانی؟
اتاناز صورتت غمگینه چرا؟
مادر بود دیگر،خودش بزرگم کرده بود و با غم چشمانم اشنا بود
لبخند ملیحی زدم هر چند نمی شد چیزی را از چشمان تیز بین مادر پنهون کرد
نه قربونت برم چیزیم نیست مامان فقط کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم برا ناهار نمیام الان با مهتاب یه چیزی خوردیم گشنم نیست!
باشه دخترم برو استراحت کن
راهیه اتاقم شدم.و از خودم متنفر بودم که دروغ گفتم در رو قفل کرد م ودستگاه را رو شن ،و بی هوا یه اهنگ پلی کردم
ای خدا دلگیرم ازت
ای زندگی سیرم ازت
ای زندگی می میرم و
عمرمو می گیرم ازت
چقدر اهنگ باهوای دلم سازگاری داشت
اصلا چقدر هوای دلم ابری بود
واقعا از زندگیم سیر شده بودم
در اتاق قفله و هوای اتاق با اهنگ نفس گیرش دلگیره
پس نیازی ندارد نقش بازی کنم و لبخند ی که برایم مزخرف ترین بود به لب بنشانم
صدای هق هقم با صدای اهنگ در هم امیخت
این غصه های لعنتی از خنده دورم می کنند
این نفسای بی هدف زنده به گورم می کنند
چه لحظه های خوبیه ثانیه های اخره
فرشته ی مردن من منو از اینجا می بره
صدای زجه هایم سنگ را هم اب می کردن
اخه چرا خدا چرا
مگه من چند سال دارم مگه گناهم چیه چرا از کودکیم با این غم بزرگم کردی؟؟؟
با همان حال زارم و چشمان خیسم خوابم برود
وقتی بیدار شدم گنگ بود و دیگر از اتاناز قبلی خبری نبود
سردی چشمانم لرزه به تن می انداخت صدای صاف و مغرورم همه را حیرت زده کرد حتی لبانی که اون لبخند همیشگی را نداشت و از همه مهمتر نفرت چشمانم ادم را می ترساند
از دیروز لب به غذا نزده بودم الان هم باید به مدرسه بروم و دیرم شده بود
سلام مامان من رفتم خدا حافظ
اتاناز صبحونه؟
نه دیرم شده
خانم صادقی با ابهت همیشگی وارد کلاس شد،بعد احوال پرسی بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت اتاناز یه باراین شعر رو بخون تا حال و هوای کلاس عوض بشه.هر چند حوصلهی دکلمه خوانی رو نداشتم اما با حال ندارم خوندم.با صدای بلند و رسا یه شعر عاشقانه ی غمگین که عجیب با حال دلم قرین شده بود و صدایم عجیب سوزی داشت.و دکلمه خوانی ام حاصل چندین سال تمرینم بود.که کل مدرسه محو خوانندگیم بودند.به هر سختی ای که بود درس فارسی مون تموم شد
زنگ تفریح بود و تو حیاط کنار مهتاب و بقیه نشسته بودم نگاه های دیگران اذیتم می کر.د زیرا همه می دانستند که من از ودکی نشون کرده ی فرشاد بودم و حالا فرشاد نامزد کرده بود .هر چند بارها این نشون بودن رو کنار دوستان و همکلاسی ها تکذیب کرده بودم اما بازم اذیت می شدم.لیلی کنجکاو پرسید:
لیلی:مهتاب اون دختره کو؟ نشونمون بده
مهتاب:اوناهاش لیلی اونجا نشسته!
سرم را بلند کرد م و مسیر نگاه لیلی را گرفتم و در همین حین پرسیدم:
کدوم دختره ؟مگه اون کیه؟
لیلی بی خبر از همه جا گفت نامزد فرشاد هستش
باز هم با دیدن دختر غم به دلم چنگ انداخت
دخنری که حتی قیافه ی خوبی نداشت
نفرت تمام وجودم را در بر گرفت
نفرت به همه ی مذکر هایی
که دخترا برایشان اسباب بازیست
اگه فراموش کردن راحته پس من هم می توانم فراموش کنم همان طور که توانستم بپزیرم!
مهتاب:آتاناز ؟هووووی کجایی؟؟