قسمت سوم o*o*o*o*o*o*o*o به دختر بچه ها توجه کردین؟ دیدین همش دنبال اینند که یکی نازشون رو بخره؟ بخصوص سه ساله باشه و شیرین زبونی کنه و دلبری کنه!!! هاااا فهمیدی می خوام از کی بگم اصلا شاید خودت دختری می دونی که دخترا بابایی اند می خوان باباشون نازشون رو بخره وقتی بابا رو می بینی دنبال بهونهای که یه جوری توجه بابا رو جلب کنی اما طفل سه سالهی حسین چی؟ نخواست بابا نازش رو بخره نخواست بابا بهش توجه کنه اما دلتنگ بود دلتنگ آغوش پدر پر محبتش دلتنگ داداش با غیرتش دلتنگ هم بازی کوچکش دلتنگ عموی، شیر مردش رقیه وقتی سر بریده ی بابا رو دید بهونه نیاورد فقط گفت: بابا دلتنگم o*o*o*o*o*o*o*o
شهید «علیرضا اشرف گنجویی» در طول مدتی که در جبهه حضور داشت، چندین نامه دلتنگی با همسرش «ملیحه ابراهیمی» رد و بدل کرده است که یکی از این نامهها ، در ۵ شهریورماه سال ۱۳۶۳ نوشته شده است o*o*o*o*o*o*o*o o*o*o*o*o*o*o*o بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم خداوندا! اگر تمامی درختان قلم و تمامی آب دریاها مرکب [شوند]، شاید بازهم توان بازگو کردن احساسات جوشیده از قلب این عاشق دلخسته را در قالب واژهها و کلمات نداشته باشند مقدمتاً با سلام گرم به پیشگاه امام زمان و رهبر کبیر انقلاب اسلامی که در دامان یگانه بانوی عالم بشریت، فاطمه دخت والاگُهر پیامبر تربیت یافتهاند و همچنین عرض سلام به حضور والامقام زنانی که در بستر خونین تاریخ رهرو راه فاطمه و زینب (س) بودهاند و از دامان تعلیم و تربیتشان مردانی به درجات رفیع ایمانی عروج کردند که این مردان خود ورقزننده و سازنده صفحات درخشان تاریخ انسانیت بودند. منجمله خدمت بهترین زن عالم موجود، ملیحه خانم این مادر نمونه در سنگر تعلیم و تربیت ملیحه جان ! الان پنج روز است که از هم جدا شدیم. اما خود میدانی چقدر برایم سخت گذشته [است] باور کن گاهی اوقات فکر میکنم اگر به رضای خداوند متعال فکر نمیکردم، چگونه میتوانستم دوری از عشق جاودانهام ملیحه را تحمل کنم امیدوارم خداوند به ما توفیق عمل برای یاری دینش عنایت فرماید عزیزدلم، ای جگر گوشهام! پس از آنکه لحظه جدایی فرا رسید و با دنیایی از خاطرات خوش و دلی گرفته از غم دوری از هم جدا شدیم، من در مسیر، خودم به تهران رسیدم که همانطور در سایر نامهها گفتم، آقای صافی و خانواده نبودند که از آنجا به سنندج و از آنجا به مریوان آمدم و الان که مشغول نوشتن این نامه هستم و در سنگر نشستهام و ساعت حدوداً ۶ است در مورد آمدنم احتیاج به ذکر نیست، فقط این را بدان که خدا میداند با تمام وجود باور کن معنی این لفظ با تمام وجود اینجا میفهمم که یعنی چه، با تمامی ذرات وجودم هر لحظه میدانی که تمامی به یادت هستم و شاید در هر آن صدها بار، روحم به سویت پرواز میکند و پروانهوار گرد شمع وجود و هستی خودم ملیحه میگردم ملیحه جان! همانطور که ابتدا گفتم به خدا توانایی انعکاس آنچه در سرم دارم در خود نمیبینم و فقط این را بدان که دوستت دارم بیش از هر زمان دیگر و این خود معجزه الهی است که الحمدالله روزبهروز این عشق قلبی بیشتر میشود ملیحه عزیزم! خواهشی که دارم این است که از خودت مواظبت کنی؛ زیرا مطمئن باش راحتی خاطر من، در این منطقه دور افتاده زمانی است که بدانم در کمال صحت و سلامت هستی. بهخصوص که حالا دیگر امانتی داری و جمعاً شدهاید امانتین ملیحه جان! اگر مرا دوست داری به فکر خودت و بچهات باش و مرتب به دکتر برو... اگر در طول این مدت خطایی از من سر زد طلب عفو و بخشش دارم خلاصه اینها همه از ضعف ایمانی ماست، به بزرگواری خودت ببخش. به خدا نمیخواهم نامه را تمام کنم؛ زیرا تمام وجودم صحبت شده و تماماً صحبتهای عاشقانه و از ته دل، ولی امیدوارم بزودی زود از نزدیک دیدارت کنم علیرضا اشرف گنجویی در سال ۱۳۴۱ در مشهد به دنیا آمد و دوران دبستان و راهنمایی را در سرآسیاب فرسنگی کرمان گذراند و در ایام انقلاب بهعنوان یک نیروی فعال در تظاهرات ضدرژیم شرکت میکرد و در فعالیت اجتماعی و فرهنگی نقش اساسی داشت. وی در سال ۱۳۵۹ وارد دانشکده افسری امام علی (ع) و یکی از افسران فعال در عرصه سیاسی شد و با بخش عقیدتی ارتباط قوی داشت علیرضا اشرف گنجویی در سال ۱۳۶۳ وارد جبهه حق علیه باطل شد و در تیرماه سال ۱۳۶۶ در منطقه سومار به شهادت رسید و پیکر مطهرش تا ۲۴ سال مفقود بود که بعد از سالها انتظار، در تیرماه سال ۱۳۹۰ خود را به مراسم سالگرد شهادتش رساند *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄ نامه های عاشقانه | قسمت دوم | محمدرضا ملک خواه ◄
oOoOoOoOoOoO قسمت سوم تو از من گم شده ای “ربات” حتما این هم یکی از ویژگی های آن ریات پیشرفته بود که وقتی انسانی در خطر است به او کمک کند با این سوال مانده بودم مگر انسان این را طرحی نکرده؟ پس چرا خودش به وقت کمک به هم نوع اش غیب میشود؟ انگار آدم ها تمام کمبود های شان را داشتند با این ربات ها جبران میکردند و از آن جایی که ربات طبق یک برنامه پیش میرود و قدرت تصمیم گیری و تعقل ندارد، آدم هر گونه که دلش بخواهد میتواند آن را بسازد دقیقا همان چیزی که در انسان رخ نمی دهد آدم ها هر چقدر هم که تربیت شوند بالاخره یک جایی در یک موقعیت بخصوص تمام شرافت و انسانیت شان به گِل مینشیند و منافع شان را بر هر چیزی مُقدم میبینند ربات بیچاره برگشت و به سمتم آمد دستش را دراز کرد و روی شانه ام گذاشت هر چند تنها یک فلز بود با برنامه ای از پیش تعیین شده اما همینکه خودم را روی تخت بیمارستان تنها ندیدم دلم گرم شد آقای پزشک پس از معاینه ی مجدد گفت امشب را باید در بیمارستان بمانی فردا مرخص میشوی دارو هایت را سر ساعت مصرف کن چند قدم فاصله گرفت و دوباره چرخید سمتم و انگشتانش را به حالت قدم زدن توی هوا حرکت داد و در ادامه گفت: پیاده روی فراموش نشود آن ربات شب تا به صبح کنارم نشسته بود هر وقت چشم باز میکردم نور آبی رنگ چشمانش را در تاریکی اتاق میدیدم که تکیه داده بود به دیوار و داشت با چشمان باز استراحت میکرد هر از چند گاهی هم یک موسیقی میگذاشت سلیقه ی موسیقی اش عالی بود من با چشمان بسته گوش می دادم او با چشمان باز دلم میخواست بدانم شماره تلفن هایی که در موبایل اش ذخیره کرده متعلق به چه کسانی ست؟ دلتنگ می شود یا نه؟ عاشق شده است؟ دلم میخواست بدانم در دنیای ربات ها چه میگذرد؟ اصلا از عصر تا الان کسی نگران اش نشده؟ مگر کسی نگران من شده بود؟ من فرق زیادی با این ربات نداشتم هیچ کس در هیچ طول و عرضی از این جغرافیا انتظارم را نمی کشید دلم میخواست من هم یک ربات بودم روی یک برنامه ی مشخص و از پیش تعیین شده نه ذهن داشتم که چیزی یادم بیاید نه قلب داشتم که برای کسی بلرزد نه احساساتی که برای کسی رم کند نه هیچ چیز دیگر باز یاد جمله ی اورسن ولز افتادم درست گفته بود، خیلی درست نمی دانم چرا این روزها مدام یاد آن حرفش می افتم بالاخره صبح شد و اجازه ی مرخصی ام را دادند ربات مذکور جلوی درب بیمارستان روبه روی ام ایستاد و دستش را دراز کرد این تصویر را به صورت لانگ شات تصور کنید از لابه لای عبور مردم و شلوغی خیابان و تردد تاکسی پرنده ها دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدم اش .... oOoOoOoOoOoO ...ادامه دارد علی سلطانی
تا اینکه یکسال پیش مثل همیشه تو حیاط نشسته بودم و فکر می کردم که صدای عمه هایم که مهمانمان بودند را شنیدم عمه الهام:اقا جان تو که می دونی اتاناز از بچگیش به اسم فرشاد بود حالا اجازه بده تو عروسیه پسر بزرگم در جمع انگشتر دستش کنیم اینجوری برا هر دوشون بهتره؟ دخترم من بابا بزرگشم اصل کاره باباشه و خود اتاناز ! عمه الهام:برادر نظرت چیه؟ والا خواهر من نمی دونم هر جور صلاحه همون کار رو بکنید و باید نظر اتاناز رو هم بپرسیم. تا این حرف را شنیدم عصبی از جایم بلند شدم اما تردید داشتم که می توانم برای اولین بار رو حرف بزرگترا حرف بزنم یا نه! تردید را کنار گذاشتم و وارد خانه شدم
تا ساعت دو ظهر خواب بودم سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد همین که بیدار شدم ناهار و صبحونمو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم خیر سرم میخواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم که همین که کیفم را باز کردم دفتر متین را دیدم . و بازش کردم در صفخه اول بزرگ نوشته بود به نام او و زیرش با خط ریز نوشته بود خدایا این ترمم مثل ترمهای پیش کمکم کن ...........من محتاج کمکتم اوه...اوه....پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه خوب خدا جون از این کمکا به ماهم بکن صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته شده بود سریع همه جزوه اش را کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم حالا وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد
قسمت سوم ضربه مغزی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ صدای زنگ خواستگار نفسش را بند آورده بود و به زور آب دهانش را قورت میداد اما ذره ای تغییر در چهره ی بی تفاوتش احساس نمیشد نامرتب بودن لباس هایش را بهانه کرد و از میان جمعیت خارج شد و سمت اتاق خواب رفت با عجله چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد تا ناهید را مقابل آیینه نبیند که دل در دلش نیست و از چشمانش ذوق و شوق سرازیر است وارد اتاق شد و تکیه بر دیوار داد و زانوهایش را بغل کرد خیره به در و دیوار و سیگار پشت سیگار این همان اتاقی بود که در کودکی برای اولین بار بافتن مو را لای گیسوهای ناهید یاد گرفته بود این همان اتاقی بود که ساعت ها نشسته و با ناهید ریاضی کار کرده بود این همان اتاقی بود که وقتی ناهید خبر مرگ پدر بزرگ را شنید،دو ساعت در بغل خسرو گریه کرده بود تا آرام شود این همان اتاقی بود که بوی کودکی شان را میداد بوی عشقی که شاید از همان روزها شعله ور شد اما دم نزد قاب عکسی روی دیوار چشمانش را گرفت که ناهید دستانش را دور گردن خسرو حلقه زده بود بی اختیار دستش را روی گردنش کشید و قاب عکس را محکم بغل کرد و روی زمین نشست صدای جمعیت به گوشش میرسید، صدای عروس خوشگلم به گوشش میرسید صدای خنده و صدای ناهید که پلک هایش را میدوخت در حال خودش به سقف زل زده بود که ناگهان ناهید به همراه خواستگارش بی هوا وارد اتاق شدند سراسیمه از جا پرید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم