فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    تقدیم به قلب مهربان امام زمان (عج ا…)


    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    امشب غزل طراوت بــاران گرفته است
    عطروهوای نرگس وریحـان گرفته است

    شاید دوباره دل شده زوار جـــــمـکــران
    یا تذکره زمنجی قـــــــــــرآن گرفته است

    مهدی بیــــا،بیــا که دلم بی قـرار تــوست
    آقا نفس زندبه ی من جـــــان گرفته اسـت

    امشب دلــــم هوایـــی دیدار روی توست
    یعنی هـــوای نیمه شعبـــــان گرفته است

    درانتهای کوچه ی بن بـــست انــــتـــظار
    صبرو قـــرارشیعه که پــایان گرفته است

    امید ما به روشنی ذوالــفــقــــار تــوســـت
    از دیو کفر کز همه ایــــــمان گرفته است

    غـــــرق گناه و ظلمت وتاریکی شبــیــــــم
    گوییم عزیز فاطمه هـــــجــران گرفته است

    آن یوسف غریــــب که در چـاه غیبت است
    ازغفلت ما سر به گــــــریـــبان گرفته است

    ای مهدی عزیز جان مادرت بیــــــــــــــــــا
    دنیا غبار وحشت وعــــصــیان گرفته اسـت

    “فلاح”تمام کرد این غــــــزل به نــام تـــــو
    امـــا غــــزل زهستی توجـــان گرفته است

    ^^^^^*^^^^^

    ناشناس

    Khalijefars13
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    تنهایی به راهتون ادامه بدین…


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    بابام همیشه میگه آدمی که خوبی رو نمیفهمه بدیم حالیش نیست

    یه نگاه دوباره بندازین به روابطتون
    فرقی نمیکنه از چه نوعی باشه
    عاشقانه،دوستانه و فامیلی

    اگه طرفتون خوبی و وفاداری و احترام سرش نمیشه
    رفتن و بی وفایی و بدیتونم نمیفهمه

    پس با خیال راحت توی دنیای حماقتاش جابذارینش و یه نفس عمیق بکشین و تنهایی به راهتون ادامه بدین

    oOoOoOoOoOoO

    چیٺی چیٺی
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    “همه چی درست میشه نگران نباش”


    *0*0*0*0*0*0*0*

    کسی که تو 15/16سالگی دوسش داشتی و دیگه نیست
    به احتمال زیاد تو 25 سالگی هیچ اهمیتی نداره
    (:

    اون امتحان ریاضی که تو دبیرستان کلی معدلتو میاره
    پایین وقتی داری لیسانس میگیری هیچ اهمیتی نداره
    (:

    مشکلاتی که امروز باهاشون مواجه میشی
    با این که الان بنظرت آخر دنیا میان

    ولی 1 سال دیگه اصلا اهمیتی نداره
    (:
    همه چی درست میشه نگران نباش
    (:

    *0*0*0*0*0*0*0*

    user_send_photo_psot

    ننه پـُــفـــــکـــی
    نوشته های اندرویدی

    خاطرات خوشگل ننش|دو بیشعور


    جا داره سلامی عرض نموییم خدمته همه شوما خنگولستانیای عَیزم✋
    سری جدیده خاطراتمو باز شرو کردم اگ مورد پسند واقع بشه ادامه میدم

    @~@~@~@~@~@

    عاغا مصه یکی از خاطراتم این یکی عم برمیگرده ب اون خونه باغیه وسط جنگل تو یکی از دهاتای همدان

    شبی از شبهایه پر ستاره‌ و صگگگ درصد سیاه و تیره‌ی آسمون قشنگ اونجا بود ک اتفاقن دایی اینا و بابابزرگم اینا هم خونه ما بودن
    ی پسر دایی دارم هم سنه یاسین داداچم ک کلاس شیشم‌ان این چلغوزا

    این ننمون ب یاسین گف اوی لندهور
    (ینی پسره گلم)
    بپر از خونه خالت ی سطل ماست بگیر⁦

    خونه خالمم تقریبا نزدیک بود ولی طوری ک باید ی قسمتی از جنگل و ی جایی بدونه هیچ نوریو طی بنمویی تا برسی

    یاسین ک موجبات تفریح و دو چرخه سواریش فراهم گشتیده بود اومد با پسرداییم بره ک منم نمی‌دونم چی شد ک اونطوری شد و تحت تاثیر جَو قرار گرفته و گفتم برید کنار منم میام

    عاغا چنگیزمو
    (گوشیم هستش همون‌طور ک مستحضرید😜)
    برداشتمو اینام دو ترک ی جوری خودشونو رو دوچرخه جا کردن و رفتیم
    رفتنیش چون یکم سربالایی بود این یاسین با زور و هن هن رکاب میزد مارپیچی زیگزاگی میرفتن
    :/

    منم ک طبق معمول فاز برداشتم زدم با چنگیزم راهو براشون نورانی نمودم و افتادم جلوشون
    😎
    رسیدیم ماستو گرفتن آویزون کردن ب دسته دوچرخه و گفتن بریم حالا
    عاغا من دیدم این بی فرهنگایه خرچُسونه هی لبخند ژوکوند میزننو زیر زیرکی باهم حرف میزنن⁦
    ☹️⁩
    افتادیم تو سرازیری یهوووو تن تن رکاب زدن سرعت گرفتنو منو گذاشتن
    😨
    حالا تاریک بودنش بماند… صدا سگ و گرگ و شغال و همه چی عم میاد فق مرحوم سعدی شیرازیو نداریم با خاجه حافظ گوگولی
    😟
    همونطور ک چنگیز دستم بود با نهاااایتههه سرعت سعی میکردم برسم بشون
    ولی خب ی مشکلی بود اونم این ک بخاطر دووییدنم و چون سفت چنگیزو گرفتع بودم دسم، نورش هی چپ و راس میشد ینی در واقع جلو پامو نمی‌دیدم
    😐😑

    با هر قدم ی دور چپه راه و ی دورم راسته راهو میتونستم رویت بنمویم
    😐

    بعد همچیییین میدوییدم ک جلوی دمپاییه داشت جر میخورد قشنگ با انگشتام زمینو سنگ ریزهارو حس میکردم

    هی همینطور صگگگ دو میزدم برسم بشون و فوششون میدادم اونام با خباثت میخندیدن و تند تر میرفتن جالب اینجاس ک خودمم باشون هار هار می‌خندیدم
    😐😂😂😂
    یک آن حس کردم همی انگشتام ک ع جلوی دمپایی بیرون بودن بدددد گیر کردن ب سنگا
    😱
    تعادلمو ع دس داده نمودم حس کردم الانه ک با صورت پـَخه زمین بشم
    😰
    تو همو ثانیه ک رو هوا بودم با خودم میگفتم آیییییی فاطی الا میریزی زمین دکوراسیونت کلن عوض میشههههه
    😱😨
    آییییی ننه دخدرت جوون مرد شد… جوون مرد؟!؟

    جوون مرگ؟!؟

    هرچی
    :/
    آیییییی چلاغ شی با این دوییدنت دخدره ی کج
    😧😨
    آیی اصن صگگگ تو روحه شوما دوتا بیشور ک تند میرین مجبور شم بدووعم

    وسطه همین سخنان بودم ک ب اذن خدای متعال و با تکیه بر توان های اینجانب یجوری خودمو نگه داشتم ک فقد نیوفتم
    😩

    با اون دس انداز حس کردم چاک دمپاییه دوبرابر شد قشنگ دیگه نصف پام از دمپایی بیرون بود
    😐

    با همو فرمون ادامه دادم یکم دیگم دوییدمو جیغ جیغ کردم ک رسیدیم

    همی ک رسیدیم درحالی ک نفسم بالا نمیومد و بنظرم سیستم تنفسم اِرور404 میداد شرو کردم ب فوش
    من میگفتم اونا میخندیدن باز خودمم میخندیدم
    خلاصه ارواحه شریفشونو خیلی مورد عنایت قرار دادم
    😒

    مصه عادم ک نمیتونستم نفس بکشم
    :/
    زرتی ضربان قلب گرفتم بالای صدوپنجا بود

    از عجایب خلقت بود ک سنگ کوب نکردم

    در کل ک هرکی عم جای اون دوتا بود با اون وعضه دووییدنم سیاه و کبود میشد از خنده
    😂😂
    ولی خب عبرت گرفتم ک دیه این دوتا بیشوره چلغوزو عادم حساب نکنم
    😤😤

    @~@~@~@~@~@

    شومام عبرت بگیرین بارک‌الله
    والسلامو علیکوم و رحمت الله و برکاته✋

    فآطمهـ😂
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    قسمت هفتم | رفیقا


     

    دیگر مطمعن شد که یه چیزی شده

    اه مهتاب د بگو دیگه  اینقدر عینه افتاب پرست ها رنگ عوض نکن که اعصابم رو خورد کردی!!!

    مهتاب:اممممممم
    راستش…
    راستش…
    برام خواستگار امده!

    چشمانم از تعحب گرد شد

    برای رفیقم خوشحال بودم هر چند سن و سالی نداشتیم اما رسم و فرهنگمون بود
    دخترا زود ازدواج می کردند

    چشمانم را شیطون کردم.دلم یه کمی بازیگوشی با رفیق فابریکم را می خواست عیبی نداشت که.گفتم:

    خوب مهتاب اینکه چیزی نیست یعنی تا این حد تو خونه ترشیده بودی؟؟؟

    مهتاب؛کوفت اتاناز کوفت

    ما که مثل شما نیستیم که دم به دقیقه خواستگارا برامون صف بکشه

    واااا اره جون خودت نمی بینی از دستشون خلاصی ندارم

    یه روز پسر نخست وزیر میاد

    فرداش هم پسر مدیر عامل

    هر دو به دیونگیه خودمون با صدای بلند خندیدیم.ازش پرسیدم:

    مهتاب جدا از شوخی،پسره رو دیدی؟؟

    مهتاب:واااا اتاناز حرفا میزنی ها خودشو ندیدم عکسش رو دیدم قراره اگه نظرمون مثبت باشه پسره بیاد حرفامونو بزنیم

    مهتاب دیونه عکسش رو می اوردی من ببینمش دیگه

    بعدش هم با ناراحتیه ساختگی از مهتاب رو گرفتم.مهتاب می دونست که اهل قهر کردن نیستم با ناز گفت:

    خوب حالا خانم خانما قهر نکن تو مگه نمی دونی بدون تایید تو من حتی اب هم نمی خورم چه برسه به خواستگار ، بیا اینم عکسش

    برگشتم سمتش از پسرا متنفر بودم اما دوست داشتم همسر اینده ی رفیقم را ببینم

    خوب خوب خوب ، اممم مهتاب؟؟؟

    جونم خواهری؟؟؟

    پسره خوبیه اما در موردش به داداشات بگو تحقیق کنند.خودتم تا باهاش حرفاتو نزدی جواب حتمی رو نده

    از پسره خوشم نیامده بود اما برا دل مهتاب هر کاری می کردم ، به نظر من هیچ پسری جذاب نبود حتی از بازیگرایی که تو مدرسه دوستانم از انها تعریف می کردند متنفر بود م. خودم بودم و خودم

    از نظر من زندگیم ارزش شریک شدن با نامردا رو نداشت

    بعد چند هفته مهتاب نامزد شد پسره رو دوست داشت من هم برایش خوشحال شدم امروز به خواست خودم رفته بودم خانه ی مهتاب چون جشن نامزدیش بود و بهترین روز برای مهتاب پس باید پیشش باشم.همه در تلاطم بودند رفتم کنار عمه و گفتم؛

    عمه هر کاری هست بگو من امدم کمک

    عمه:نه دخترم راضی به زحمتت نیستم کاری نیست عزیزم تو برو پیش مهتاب

    وااا عمه اگه کاری تو اشپز خونه نداری من میوه و شیرینی ها رو برم بچینم؟

    عمه:راستش دوست نداشتم تو به زحمت بیافتی اما دخترم حالا که خودت می خوای برو بچینشون

    عروس عمه هایم  پذیرایی را اماده می کردند اخه مهتاب غیر فرشاد یه داداش بزرگتر به اسم فرید داشت که برا منم عینه داداش بود. به انها لبخندی زدم و رفتم کنار مهتاب و دوتایی میوه و شیرینی ها رو اماده کردیم

    مهتاب؛اخیش خسته شدم ببخش اتاناز تو رو هم از صبح خستت کردم

    مهتاب یه بار دیگه این حرف رو بزنی قول نمیدم تا جشن زندت بزارم هاااااا منو تو که این حرفا رو نداریم دختر خوب

    بعد بلند شد م رفتم پذیرایی یه نوار شاد گذاشتم و صداش را تا اخر زیاد کردم و دست مهتاب رو گرفتم و کشیدم

    مهتاب:واااای اتاناز منو کجا می بری دختر؟

    بدو بریم تو اتاقت حرف اضافه نزن دیر میشه الان مهمونا میان باید حاضرت کنم

    رفیق من امروز باید بدرخشه

    چشمک نَمَکینی بهش زدم

    مهتاب را روی تخت نشاندم و موهایش را به نحوه زیبایی درستش کردم خودم از قصد جلوی اینه ننشاندمش که نتونه خودشو ببینه

    و بعدش شروع کردم به ارایش صورتش تنها رفیقی که می ترسید م با ازدواج کردنش منو فراموش کنه ، یه لحظه دلم گرفت و همچنان که مشغول بودم چشم از صورتش بر نمی داشتم کاش مهتاب با ازدواجش ازم دور نشه که دنیا رو سرم خراب میشه. کارم  را تمام کردم و مهتاب دستم راگرفت و در کنارش نشاند

    و دستش را دور شونه ام حلقه کردو گفت:

     

    مهتاب:آتاناز ممنونم که تنهام نزاشتی ممنونم که با وجود اینکه اینجا راحت نیستی بازم به خاطر من امدی

    اتاناز تو بهترین دوست و هم کلاسی و خواهرم بودی هیشکی نمی تونه تو رو از من جدا کنه اینو مطمعن باش اتاناز،

    دلم شاد شد و لبخند رضایت بخشی بر لب نشاندم چه خوب بود که مهتاب حال دلمو  می فهمید.لبخندی به صورتش پاشیدم و از کنارش بلند شدم که همزمان مهتاب گفت:

    خوب خانم ارایشگر می تونم تو اینه خودمو ببینم.

    نه عروس خانم هنوز کارم تموم نشده

    یه کمی صبر کن

    رفتم به سمت کیفم که لباس های خودم را هم در ان قرار داده بودم

    یه کیسه ی بزرگ بیرون اوردم و دادم دست مهتاب،مهتاب با تعجب پرسید.

    اتاناز این چیه؟

    بازش کنی می فهمی.

    وقتی کیسه رو باز کرد با خوشحالی گفت:

    مهتاب:واااای دختر اخه تو چرا زحمت کشیدی چه خشگله

    چه زحمتی وظیفم بود کادوی نامزدیته تا تو بپوشیش منم اماده بشم

    رفتم یه گوشه ای،موهایم را آزادانه دور شانه هایم ریختم ارایش ملیحی روی صورتم نشاندم

    یه تونیک ساده و پوشیده و خوش دوخت به رنگ سبز فسفری که کمی کوتاه بود رو با ساپورت به تن کرد م و صندل های ۵سانتی همرنگش را هم پوشیدم.سایه ی فسفری چشمانم و رنگ قهوه ای شون هرمونی خاصی با لباسم داشتند. خوب می دانستم که هنوز حرف مردم تمام نشده.آتاناز همیشه باید بهترین بود

    برگشتم سمت مهتاب که دیدم هیچ حرکتی نمی کنه  خودم هم دست کمی از مهتاب نبودم خندم گرفت عینه این عاشقای دلخسته هر دو محو هم بودیم که بعد چند لحظه لبخند بر لب هر دو مون مهمون شد.مهتاب با جیغ گفت:

    واااای اتاناز الحق که ناز شدی دختر تو یه فرشته ای فرشته امروز خیلی مواظب خودت باش ها من رو رفیقم غیرت دارم.

    مهتاب عینه لوتی ها حرف میزد.برگشتم ازش پرسیدم

    مهتاب تو اینه خودتو دیدی؟؟

    یهو غرید:

    واااا زهر مار دختر اونقدر محوت شدم که خودمو فراموش کردم

    رفتم جلو دستش رو گرفتم و به سمت اینه ی قدی بردمش و خودمم کنارش ایستاد
    مهتاب چشماش گرد شده بود باورش نمی شد اون دختر تو آیینه خودش باشه

    موهای فر شده اش که به صورت ساده ی تزیین شده بود و تل طلایی که یه طرفه روی موهایش جا خوش کرده بود و ارایش طلایی و قهوه ایش هرمونیه خاصی با رنگ چشمان قهوه ای روشنش ایجاد کرده بود و لباس طلایی بلندش که شانه ها و بازوهایش را به نمایش گذاشته بود او را عینه پرنسس ها کرده بود برگشت سمت من اشک در چشمانش حلقه زده بود و من چقدر دلم می گرفت از این اشکهای که از چشمان رفیقم سرازیر می شد حتی اگر اشک شوق باشند.تمام حسشو ریخت توی چشمانش و گفت:
    واااای اتاناز واقعا ممنونتم .

    کفش های بند طلاییه مهتاب رو به پاهاش کردم  و رفتم کمی دورتر و رفیقم را نظاره کردم.مهتاب واقعا خواستنی شده بود

    رفتم و او را بغل کردم و گونه اش را بوسیدم.و براش ارزوی خوشبختی کردم

    امیدوارم تا اخر عمرت خوشبخت بشی خواهری.

    مهتاب دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

    ممنونم اتاناز جان.خدا جواب همه ی خوبی هات رو میده.

    با این حرف مهتاب سرم رو پایین انداختم.اما مهتاب ادامه داد:

    آتاناز هر کسی تو رو نمی شناسه اما من هر کس نیستم منکه با تو قد کشیدم و بزرگ شدم می دونم چه دل بزرگ و مهربونی داری خدا بندگان خوبش رو امتحان می کنه اما پشت این امتحاناتش راحتی هایی هم داره همیشه همینطور صبور باش آبجی.

    سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و سرم رو به نشانه ی باشه تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم:

    بهتره بریم پیش مهمونا الان صدای مادر شوهرت در میاد  ؛ دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شدیم و وارد سالن شدیم و با سر با مهمان ها سلام کردیم رو به مهتاب گفتم:

    مهتاب بیا بریم تو بشین جایگاه عروس تا منم ببینم چیکار می کنم.

    مهتاب می دونست من امروز سنگ تمام خواهم گذاشت
    رفتم سمت دستگاه اهنگ مخصوص رقصم را پلی کردم

    می دانستم این جماعت بزرگ شده ی روستای دور افتاده اند و غرق در کار خودشان حاظرم شهادت بدم که از اهنگ هایی هم که تو مجالس استفاده می کردند هیچ چیزی نمی فهمیدند فقط یاد گرفته بودند تکون بخورند که مثلا دارن می رقصند. و این را هنم خوب می دانستم بهم می گویند دختر چشم سفید.اما برایم هیچ حرفی مهم نبود مهم دل خودم بود که خوش بود.با چشم دنبال لیلی گشتم و کنار اشپز خونه پیداش کردم رفتم کنارش و
    دست لیلی را گرفتم به سمت پیست رقص کشیدمش
    با ریتم اهنگ رقص مخصوص منطقه ی خودمون را اجرا کردیم به جرات میشد بگی که ما دو تا رفیق تو این منطقه به‍ترین رقص محلی را اجرا می کردیم

    بعد از یک ساعت سر گرمی ورود عاقد رو اطلاع دادن ، من چادر رنگی ام را سر کردم و شال همرنگ لباس هایم را که بر سر داشتم را مرتب کردم اما باز هم چادر از زیباییم کم نکرده بود که بلکه افسون ترم کرده بود

    بابا و بابای مهتاب و فرشاد و برادر بزرگ مهتاب،اقا فرید در اتاق عقد بودند منو لیلی و شهرزاد هم در کنار مهسا بودیم به علاوه



    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    خرید کردن زنان | طنز


    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    زن دستش را دراز کرد و از روی رگالی که من نزدیکش بودم پیراهن بچگانه ای برداشت و گفت: آهااااا علیرضا! خودشه
    این همونه لباسیه که واسه امیرحسین دنبالش می گشتم. خوبه؟

    مرد شبیه فلامینگویی بود که تازه از یک سفر طولانی فرود آمده بود وسط فروشگاه. گردن باریک و بلندی داشت و موهای سرش ریخته بود
    گردنش را کج کرد و گفت: آره! خوبه

    زن یقه لباس را برگرداند و گفت: نه
    ببین اینجا دوختش خوب نیست. گردن بچه رو می خوره. ببین؟

    فلامینگو که بافت راه راهی تنش کرده بود با چشم های کم رمق گفت: آره

    امیرحسین پنج، شش ساله لابلای لباس های روی رگال وول می خورد
    زن شلوار لی رنگ پریده ای برداشت و گفت: این رنگش خوبه؟

    مرد خودش را کج کرد
    دستش را بالا برد و موهای اندک روی سرش را خاراند: آره خوبه. قشنگه

    زن شلوار را به کمر امیرحسین گرفت و گفت: نه!خوب نیست. همین رنگ رو مامانم براش خرید. یادت نیست؟

    فلامینگو گفت: آها! آره! راس میگی

    دلم می خواست بگویم: به خدا داری خالی می بندی علیرضا! عمراً یادت باشه

    زن دوباره چرخید و پیراهن دیگری برداشت
    مرد تکیه داده بود به دیوار
    شلوار لی به پاهای لاغر و بلندش زار می زد
    زن گفت: این چطوریه؟ یقه اش هم نمی زنه. دست بزن جنسش رو ببین

    مرد دستش را دراز کرد و با بی حوصلگی لمسش کرد و گفت: آره خیلی جنسش خوبه. همینو بگیر
    زن دوباره لباس را گذاشت روی رگال و گفت: نه! صدرا پسر همسایه بالایی مون رنگ همینو داره

    فلامینگو آنقدر بی حوصله بود که فکر می کردم الان یک پایش را بلند می کند و می گذارد نزدیک زانویش. یا بالهایش را باز می کند و شلخته پرواز می کند و از فروشگاه می زند بیرون

    زن پیراهن دیگری برداشت و گفت: این چطوره؟

    مرد: آخه تو که قراره خودت بپسندی یا نپسندی واسه چی نظر منو می پرسی؟ من میگم خوبه میگی نه! میگم جنسش خوبه میگه همسایه داره! میگم رنگش خوبه میگی

    هنوز حرفش تمام نشده بود که زن لباس را گذاشت سرجایش و با غیظ و صدای خفه ای گفت: اصلاً تقصیر منه که نظر توی بی سلیقه رو می پرسم. بعد پشتش را کرد به فلامینگوی خسته و دست امیرحسین را گرفت و رفت سمت دیگر فروشگاه

    فلامینگو گردنش رها شد و زل زد به سرامیک های سفید فروشگاه. انگار می خواست سرش را بکوبد وسط برکه

    دلم می خواست بروم جلو و بگویم: علیرضا! غصه نخور! سرت رو بذار روی سینه خودم عزیزم! توی این دنیا تنها نیستی

    @~@~@~@~@~@

    احسان محمدی

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    سرگرمی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بنگر
    چگونه
    دست تکان می دهم
    گویی
    مرا برای
    وداع آفریده اند

    user_send_photo_psot

    گرگ عاشق آهویی شد ؛
    تمام دندان هایش راکشید كه اورانخورد ؛
    آهوی او رفت ؛ حالا او ...

    user_send_photo_psot

    دل من کرده هوس شعر و غزل از رخ یار

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    دل من کرده غلط ...

    user_send_photo_psot

    *@@*******@@*

    در گیرو دار زندگی ، فراوان پیش میآید که باهمدرگیر می شویم

    بکوشیم ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    دو دوست به نام‌های سام و مایک در اتوبوس بودند. ناگهان ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    رابطه فقط اونجاش خوبه كه صبح از خواب پا ميشي, پيامشو رو ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    دست‌هایت را که گم کردم
    به دیوارها آگهی زدم
    از یابنده تقاضا ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    همه چي جديدش خوبه
    عشق قديميش

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    از خونه که بیرون اومد همه چیز جور دیگه ای بود..عینکش رو برداشت و ها ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    بـسلامتـے وُجــــدان
    چـــون
    تـنــهـا ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    چادر به سرت، کیف به دوشت داری

    در دست خودت دست مرا کم داری

    ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    يه آدمهايى هستند انگار متفاوتند با همه همين كه مى آيند ...

    user_send_photo_psot

    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .