user_send_photo_psot

@~@~@~@~@~@

زن دستش را دراز کرد و از روی رگالی که من نزدیکش بودم پیراهن بچگانه ای برداشت و گفت: آهااااا علیرضا! خودشه
این همونه لباسیه که واسه امیرحسین دنبالش می گشتم. خوبه؟

مرد شبیه فلامینگویی بود که تازه از یک سفر طولانی فرود آمده بود وسط فروشگاه. گردن باریک و بلندی داشت و موهای سرش ریخته بود
گردنش را کج کرد و گفت: آره! خوبه

زن یقه لباس را برگرداند و گفت: نه
ببین اینجا دوختش خوب نیست. گردن بچه رو می خوره. ببین؟

فلامینگو که بافت راه راهی تنش کرده بود با چشم های کم رمق گفت: آره

امیرحسین پنج، شش ساله لابلای لباس های روی رگال وول می خورد
زن شلوار لی رنگ پریده ای برداشت و گفت: این رنگش خوبه؟

مرد خودش را کج کرد
دستش را بالا برد و موهای اندک روی سرش را خاراند: آره خوبه. قشنگه

زن شلوار را به کمر امیرحسین گرفت و گفت: نه!خوب نیست. همین رنگ رو مامانم براش خرید. یادت نیست؟

فلامینگو گفت: آها! آره! راس میگی

دلم می خواست بگویم: به خدا داری خالی می بندی علیرضا! عمراً یادت باشه

زن دوباره چرخید و پیراهن دیگری برداشت
مرد تکیه داده بود به دیوار
شلوار لی به پاهای لاغر و بلندش زار می زد
زن گفت: این چطوریه؟ یقه اش هم نمی زنه. دست بزن جنسش رو ببین

مرد دستش را دراز کرد و با بی حوصلگی لمسش کرد و گفت: آره خیلی جنسش خوبه. همینو بگیر
زن دوباره لباس را گذاشت روی رگال و گفت: نه! صدرا پسر همسایه بالایی مون رنگ همینو داره

فلامینگو آنقدر بی حوصله بود که فکر می کردم الان یک پایش را بلند می کند و می گذارد نزدیک زانویش. یا بالهایش را باز می کند و شلخته پرواز می کند و از فروشگاه می زند بیرون

زن پیراهن دیگری برداشت و گفت: این چطوره؟

مرد: آخه تو که قراره خودت بپسندی یا نپسندی واسه چی نظر منو می پرسی؟ من میگم خوبه میگی نه! میگم جنسش خوبه میگه همسایه داره! میگم رنگش خوبه میگی

هنوز حرفش تمام نشده بود که زن لباس را گذاشت سرجایش و با غیظ و صدای خفه ای گفت: اصلاً تقصیر منه که نظر توی بی سلیقه رو می پرسم. بعد پشتش را کرد به فلامینگوی خسته و دست امیرحسین را گرفت و رفت سمت دیگر فروشگاه

فلامینگو گردنش رها شد و زل زد به سرامیک های سفید فروشگاه. انگار می خواست سرش را بکوبد وسط برکه

دلم می خواست بروم جلو و بگویم: علیرضا! غصه نخور! سرت رو بذار روی سینه خودم عزیزم! توی این دنیا تنها نیستی

@~@~@~@~@~@

احسان محمدی