هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما

تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی…

*~*~*~*~*~*~*~*

دلم گواه خوبی نمیداد
یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه

نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم

مادر جون کجا میری این وقت شب؟
دروغی سر هم کردم

میرم پیش سامان

نگاهی بهم انداخت معنی خر خودتی رو میداد

مامان: دیر وقته پسرم نمیشه فردا بری؟

اردلان: نه کارش دارم

پدرم اومد نگاه نگرانی بهم انداخت: برو پسرم، فقط حرفای منو فراموش نکن تو پسر محکمی هستی

چیزی از حرفاش نمیفهمیدم واسه همین یه خداحافظی سرسری کردم و زدم بیرون، سرمای استخوان سوز توی وجودم رخنه کرد، آسمون هوای باریدن داشت، با سرعت خودمو به کوچه جلوه اینا رسوندم

اما از چیزی که دیدم یه لحظه تموم علائم حیاتیم رو از دست دادم، بی شک اگه چنگ نزده بودم به درخت کهنسال سربه فلک کشیده نقش زمین میشدم

خدایا چطور ممکنه؟ من میمیرم
اگه هدفت امتحان کردن منه بدون که تاب و توان این درد رو ندارم
یه چیزی مثل دُمل چرکی توی گلوم گیر کرده بود
خدایا نه‌؛ خواهش میکنم

دُمل سرباز کرد و کمی راه نفسم باز شد دستی به صورتم کشیدم خیس بود، اردلانی که نمیدونست گریه چیه حالا اشکهاش برای پایین اومدن با هم مسابقه گذاشته بودن

آسمون صائقه ای زد برای لحظه ای همه جا روشن شد

کامیونی در خونشون پارک شده بود و چند نفر با عجله وسیله ها رو بار میزدن

پس بگو چرا همه میخواستن من امشب برم همه میدونستن بجز خودم، آخه رفتن این وقت سال پس مدرسه بچه ها چی میشه؟ میرانی خدا ازت نگذره چطور این کارو کردی؟

آسمون شروع کرد به باریدن ابتدا نرم نرم سپس شدت گرفت اشکهام با قطرات بارون مخلوط شدن کار اونها هم سرعت گرفت، جلوه رو دیدم چادر به سر در حالی که کارتون خیلی کوچیکی به دست داشت غمگین و سلانه سلانه اومد بیرون نمیدونم چجوری تو اون تاریکی چشمش به من افتاد نگاهمون قفل شد به هم

اون هم گریه میکرد این رو از مردمکهای لرزونش فهمیدم انقدر به هم خیره شدیم که نه تنها هیکلمون خیس بارون شد بلکه کارتونی که توی دستش بود تبدیل به خمیر شد

آسمون می غرید و میبارید، میرانی رو از گوشه چشم دیدم رفت کنار جلوه هر چقدر باهاش حرف زد بی فایده بود رد نگاهش رو گرفت و رسید به من دستش رو دور شونه های جلوه گذاشت و اون رو به خونه هدایت کرد با گریه و به سختی رفت

من همچنان اونجا ایستاده بودم به حال مرگ افتاده بودم میرانی اومد سمت من دیگه هیچی برام مهم نبود

بهم که رسید نگاه طولانی به صورتم انداخت تو نگاهش یه چیز عجیبی بود مثل غم مثل پشیمونی

از اینجا برو پسر جون‌

دستی به صورتم کشیدم

هیچ وقت نمیبخشمت هیچ وقت

عقب گرد کردم و با سرعت به سمت خونه دویدم، مثل بچه ای که کتک خورده با صدای بلند گریه میکردم حتی فرصت نشد ازش خداحافظی کنم، پاهام محکم توی آب فرود میومد و صدای چلپ چلپ میداد خودمو به خونه رسوندم، پدرم توی ایوون ایستاده بود خودمو با شتاب پرت کردم توی آغوشش

بابا چرا به من نگفتین چرااااااا؟ من میمیییرم به خدا میمیییرم

پدرم چیزی نگفت تنها منو محکم توی آغوشش نگه داشت

مثل یه بچه بی پناه انقدر زار زدم که آخرش نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومدم که جسم مریضم توی رخت خواب بود

روزهای زندگیم به سختی هرچه تمام تر می گذشت، افسرده شده بودم کسل و بی حال دیگه قید مدرسه رو زده بودم تنها بیرون رفتن من فقط تا دمه پنجره ای بود که باز هم متروکه شده بود میرفتم اونجا ساعت ها تو سرما به انتظار می ایستادم تا شاید جلوه ای که دیگه نمیدونستم کجاست و در چه حاله بیاد پنجره رو باز کنه و با لبخند دستاشو تکان بده تا برق النگوهای رنگارنگش چشممو بزنه، نفس عمیقی کشیدم دونه های برف مثل پر از آسمون به زمین میریختن، همه جا ساکت بود مثل اینکه شهر آروم خوابیده

آخرین نگاهمو به پنجره انداختم و راهمو به سمت خونه کج کردم بین راه فرهان رو دیدم نگاهی بینمون رد و بدل شد نگاه من خالی از هر حسی بود و نگاه اون پر از ندامت و غم از کنارش عبور کردم مچ دستمو گرفت

نگاهمو به دستامون بعد به صورتش انداختم

فرهان: من از تو انتقام گرفتم ولی بد حال خودم گرفته شد، اگه من جلوی خشم و زبونم رو گرفته بودم هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد بازی که شروع کردم دو سر باخت بود رفیقات منو زدن حقم بود ولی میخوام تو منو بزنی اونقدر که دلم خنک بشه

پوزخندی زدم اون باز هم به فکر خودش بود دستمو با شدت از دستش کشیدم بیرون که صدام زد

اردلان من دلم نمیخواد تو رو تو این حال ببینم من آدم بدی نبودم ولی شدم، خیلی بد شدم

حوصله شنیدن اراجیفشو نداشتم تنهاش گذاشتم و به خونه رفتم، گوشه ای از خونه چمباتمه زدم شال گردنی که برام بافته بود رو مثل یه شئ با ارزش از دور گردنم باز کردم، یه شال گردن و یه برگه امتحانی یاددگاریهایی بودن که ازش داشتم، فکرش لحظه ای از ذهنم نمیرفت

در اتاق به صدا در اومد

چیه؟

ارغوان: امین اومده دنبالت

نچ حتما اومده بود بازم سرزنشم کنه که چرا خودمو به این حال انداختم

برو بگو خوابیده اصلا بگو نیست حوصلشو ندارم

صدایی نیومد مدتی بعد در اتاق باز شد و امین اومد تو

مگه دستم بهت نرسه ارغوان

امین: حالا دیگه چشم دیدن منو نداری؟

اردلان: شِر نگو امین من حوصله خودمم ندارم

امین: منو بگو اومده بودم یه خبر خوب بهت بدم لیاقت نداری که

اردلان: دیگه هیچ خبری حال منو خوب نمیکنه

درحالی که چشماش از خوشحالی میدرخشید با خباثت گفت

خیلی خوب چیز خاصی نیست فقط جلوه نامه داده که مثل اینکه برات مهم نیست خداحافظ من رفتم. قلبم ایستاد نمیدونم چقدر گذشت که به خودم اومدم با سرعت و پای برهنه از خونه زدم بیرون تو حیاط سُر خوردم نزدیک بود با سر بخورم زمین که چنگ زدم به نرده ها

امین: یواش بابا نکام از دنیا نری؟

اردلان: نامرد کجا رفتی؟

دستشو داخل جیب کتش کرد و پاکتی از توش در آورد: بیا داداش این مال توئه به گمونم سختی ها دیگه تموم شده دستی به شونه ام کشید و تنهام گذاشت

با دستهای لرزون نامه رو باز کردم اونو به صورتم کشیدم بوی زندگی میداد بوی عطر رقیق شده

وقتی که خوندمش احساس آرامش به تموم سلول های بدنم برگشت نوشته بود که به خرمشهر رفتن

پدرش از رفتارش پشیمون شده از اینکه از من دوره دلش خیلی تنگه، نوشته بود که منتظرم می مونه حتی تا ته دنیا و در آخر شماره تلفن جایی که سکونت داشت رو نوشته بود

نامه رو روی قلبم که حالا آروم شده بود گذاشتم به داخل رفتم نگاهم روی تلفن ثابت موند، تو دلم قیامتی به پا شد از طرفی می ترسیدم زنگ بزنم از طرفی هم دلم به هول و ولا افتاده بود در جدال بین دل و عقلم دلم پیروز میدان شد

مثل یه دیدار پنهانی قلبم محکم میزد تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم بعد از چند بوق دلنواز ترین صدا توی گوشم پیچید

الو چیزی نگفتم، الووووو چرا جواب نمیدی؟

نفس منقطعی کشیدم آب دهانم رو قورت دادم

منم اردلان

صدایی نیومد با دلتنگی گفتم

نمیخوای حرفی بزنی؟ جلوه؟ جلوه خانمِ گل؟

جلوه: اردلاااان تویی؟

اردلان:آره عزیزم منم نمیدونی تو این مدت چه حالی داشتم روزی صد بار میمردم و زنده میشدم

جلوه: حال منم بهتر از تو نبود اردلان خیلی بهم سخت گذشت، ولی دیگه تموم شد درسته که از هم دوریم ولی راحت با هم حرف میزنیم، پدرم هم دیگه آروم شده راستش از وقتی اومدیم اینجا پشیمون شده از رفتار هاش

اردلان: جلوه منتظرم بمون لطفا. چشم به هم بزنی میام پیشت فقط یکمی تحمل کن

جلوه: میمونم تا هر وقت که تو بخوای، از این به بعد همیشه برات نامه میفرستم، توام بفرست اما بده به عطیه پست کنه

بعد از مدتها خنده شیطونی کردم

عطیه کبوتر نامه رسونه

اون هم خندید: چقدر دلم برای خنده هات تنگ شده. دوباره همو می بینیم؟

جلوه: آره می بینیم، خیلی زود‌

اردلان: جلوه؟

جلوه: بله‌

اردلان: خیلی دوست دارم

جلوه: منم دوست دارم

 

اردلان: مواظب خودت باش

جلوه: تو بیشتر خداحافظ

اردلان: خدا نگهدارت

تلفنو سر جاش گذاشتم آرامش به وجودم برگشته بود

ما باز هم همدیگرو میدیدم این بار دلم به روشنی نور بود، سرمو به آسمون گرفتم

خدایا شکرت‌ که دل منو نشکستی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄
پنجره | قسمت شانزدهم ◄
پنجره | قسمت هفدهم ◄
پنجره | قسمت هجدهم ◄
پنجره | قسمت نوزدهم ◄
پنجره | قسمت بیستم ◄
***
پنجره | قسمت بیست و یکم ◄
پنجره | قسمت بیست و دوم ◄
پنجره | قسمت بیست و سوم ◄
پنجره | قسمت بیست و چهارم ◄
پنجره | قسمت بیست و پنجم ◄
پنجره | قسمت بیست و شیشم ◄
پنجره | قسمت بیست و هفتم◄
پنجره | قسمت بیست و هشتم ◄
پنجره | قسمت بیست و نهم ◄