♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

تبدیل شده بودم به یه تیکه گوشت گوشه خونه

من که دیگه رازم پیش همه برملا شده بود

چندین و چند بار رفتم تو کوچشون ولی پدر بی وجدانش تمام پنجره ها رو جوش زده بود

عطیه بیچاره هم به خاطر من کلی حرف شنید

دیگه رسماً تموم راه های ارتباطی من با جلوه قطع شده بود، حال و روزم رقت انگیز بود

همه منو به حال خودم گذاشته بودن، مادرم مدام دورم میچرخید هرچیزی که قبلا دوست داشتم برام میاورد اما اون نمی دونست که دوای درد من یه آدمه

که در عین نزدیکی چند تا کوچه فرسخ ها ازش دورم
یادمه یه روز به سامان گفته بودم تیله خیلی دوست دارم ولی از ترس جواد که نکنه قورتشون بده هیچ وسیله ریزی نگه نمیداریم

اون دیوونه هم تمومه تیله های پچگیشو که داخل یه شیشه خیار شور بود برام آورده بود، دوست ساده و بی غل و غش من فکر میکرد غم من با دیدن اون تیله های رنگارنگ تموم میشه

غافل از اینکه این غم و درد توی تموم رگهای بدنم ریشه دوانیده بود، اون میرفت، امین میومد با کلی مسخره بازی و تو سر و کله زدن وقتی میدید تلاشش بی فایده است با یه نگاه غمگین و وارفته من رو ترک میکرد

فرهان راست میگفت اون به بدترین صورت ممکن از من انتقام گرفت

همون روزی که مقابلش دو دفه سیلی خوردم، و اون با لذت له شدن غرورمو تماشا میکرد کاشف به عمل اومد که اون بارها منو تعقیب کرده تا ازم آتو بگیره، بی همه چیز روز قرار رو فهمید و صاف رفت گذاشت کف دست میرانی

تمومه اینا رو خودش وقتی داشت از کتکهای امین و سامان جون میداد گفت
اونقدر مقابل من زدنش که خون بالا آورد ولی هیچی دیگه برای من مهم نبود من که مثل یه مرده متحرک شده بودم، چه فایده با کتک زدن اون نه دل من خنک میشد نه همه چیز به حالت قبل برمیگشت

چند روزی بود که رفتار همه یه جور مشکوکی شده بود، پچ پچ های ریز پدر و مادرم رو میشنیدم اما تا من میرفتم پیششون دست از حرف زدن برمیداشتن، چشمهای نمدار مادرم پر از نگرانی بود و پدرم همدردی تو عمق چشماش موج میزد، ارغوان با ترس و دلسوزی خواهرانه نگاهم میکرد، معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم

اون روز خیلی ناگهانی امین و سامان اومدن خونمون و گیر داده بودن که همین امروز بریم لواسون باغ بابا بزرگ امین یه هوایی تازه کنیم با تعجب و بی حوصله بهشون گفتم

خل شدین تو این سرما کی حوصله بیرون رفتن داره

نگاهی با استرس بینشون رد و بدل شد

سامان: بابا کپک زدی بس که تو خونه نشستی، حالا که بعد از عمری سالار خان خسیس خان (پدر بزرگ امین) لطف کردن و با کلی منت کلید باغشون رو دادن به این بدبخت تو نه میاری، بابا سنگ مفت گنجشک مفت بیا بریم دیگه

امین: راست میگه یه هوایی تازه میکنیم توام حالت بهتر میشه

اردلان: بچه ها باور کنید من نمیتونم بیام، دلو دماغ ندارم، اعصابم ناراحته سفر رو هم به کام شما تلخ میکنم شما برید خوش بگذره

امین نگاه دلخوری بهم انداخت: دستت درد نکنه دیگه آقا اردلان دوستاتو چه جوری شناختی، اینکه تو این شرایط تنها ولت کنن برن پی عشق و حال نه داداش ما هم نمیریم

دستمو روی شونش گذاشتم و دلجویانه گفتم

من حالم اصلا خوب نیست ببخش منو داداش اگه حرفی میزنم باعث رنجشتون میشه

امین: دیگه از این حرفا نزن که شاکی میشم ما برادریم، برادر تو مشکلات و سختیها برادرشو رها نمیکنه

بعد از رفتنشون به فکر فرو رفتم رفتار اونها هم مشکوک بود این پیشنهاد بی مقدمه برای رفتن به باغ مثل پیشنهاد فرار به یه مجرم تحت تعقیب بود، دیگه مطمئن شدم که همه، چیزی رو از من پنهان میکنن با صدای بلند تلویزیون رشته افکارم پاره شد با غرغر در اتاق رو بستم و خودمو پرت کردم رو تخت

ادامه دارد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

پنجره | قسمت اول ◄
پنجره | قسمت دوم ◄
پنجره | قسمت سوم ◄
پنجره | قسمت چهارم ◄
پنجره | قسمت پنجم ◄
پنجره | قسمت ششم ◄
پنجره | قسمت هفتم ◄
پنجره | قسمت هشتم ◄
پنجره | قسمت نهم ◄
پنجره | قسمت دهم ◄
پنجره | قسمت یازدهم ◄
پنجره | قسمت دوازدهم ◄
پنجره | قسمت سیزدهم ◄
پنجره | قسمت چهاردهم ◄
پنجره | قسمت پانزدهم ◄
پنجره | قسمت شانزدهم ◄
پنجره | قسمت هفدهم ◄
پنجره | قسمت هجدهم ◄
پنجره | قسمت نوزدهم ◄
پنجره | قسمت بیستم ◄
***
پنجره | قسمت بیست و یکم ◄
پنجره | قسمت بیست و دوم ◄
پنجره | قسمت بیست و سوم ◄
پنجره | قسمت بیست و چهارم ◄
پنجره | قسمت بیست و پنجم ◄
پنجره | قسمت بیست و شیشم ◄
پنجره | قسمت بیست و هفتم◄
پنجره | قسمت بیست و هشتم ◄