ایلیار نگاه سنگینی را روی خودش چند بار حسکرد
سرش را بلند کرد و چشمانش را چرخاند و باز هم چشمان قهوه ای روشن اتاناز در تاریکیه شب درخشید
سرش را پایین انداخت و گفت
امکان نداره اتاناز از میان این همه پسر مرا نگاه کند
دلش برای یه لحظه درد گرفت برا فکری که به ذهنش رسید
زیر لب گفت
کاش اتاناز عاشق هیچ کدوم از این پسرا نباشد
سرش را بلند کرد
خدایا می شنوی؟عاشق حسود میشه
کاش اتاناز قلب من ، عاشق هیچ پسری نباشه . من صبرش رو ندارم خدا
از فکری که ذهنش را مشغول کرده بود.سرش را ملایم به طرفین تکان داد و دستانش را به صورتش کشید تا افکارش را پس بزند
اتاناز با دیدن ایلیار تو این حالت دلش ضعف رفت
کمرش را به در تکیه داد دستانش را پشت سرش گذاشت
سرش را سوی اسمان بلند کرد لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت
خدایا بازم مرسی
که گذاشتی امشب ببینمش
به ارامی با ایلیار خدا حافظی کرد و روانه ی خانه شد .باورش نمی شد چهار ساعت بود که در حیاط نشسته
دفتتر خاطراتش را برداشت و نوشت
سلام بهونه ی زندگیم
امروز بد جور دلتنگت بود
ودر اخر دیدمت
راستی تا یادم نرفته رنگ سفید بهت میاد
دوست دار همیشگیت اتاناز
و امضا کرد
عاشق بود دیگر
دفترش را بست
سرش را روی بالشتش گذاشت و به رویا رفت
یه باغ رویایی
درست همونی که در رویاهای اتاناز بود
جیک جیک پرندگان
شر شر اب رود خانه
و همه و همه یه باغ رویایی ساخته بودند
اتاناز قدم میزد و به رودخونه نزدیک میشد
انگار یکی کنار رودخانه نشسته بود
هر چه نزدیک تر میشد سایه واضح تر میشد
پسری زانو هایش را بغل کرده بود و به رودخونه زل زده بود
اتاناز با حیرت صدا زد
ایلیار
ایلیار سرش را برگرداند و به اتاناز نگاه کرد
و چیزی نگفت
اتاناز به آرومی رفت نشست کنار عشقش بدون هیچ دغدغه ای
حالا که می دانست رویایش خواب است بی پروا عمل می کرد
بی پروا نگاه می کرد
بی پروا دل می بست
بی پروا لبخند می بست
و بی پروا
دست ایلیار را در دستش گرفت
اما…
چرا دستان ایلیار اینقدر سرد بود
طوری که از سرمای دست ایلیار تنش لرزید و از خواب بیدار شد
صورتش عرق کرده بود
از مسجد صدای اذان می امد
گویا اذان صبح بود
رفت وضو گرفت
چادر سفیدش را بر سر کرد و قامت بست
سلام نمازش را گفت
سر سجاده ی مهربانی ها به فکر فرو رفت حتی از فکر به خوابش تنش میلرزید
مادر بزرگش می گفت خواب سحر واقعیت داره
دستانش را به سوی اسمان بلند کرد
ای امید نا امیدان.نا امیدم نکن از در گهت
با همان وضو سر نقاشیش نشست
نقاشیه صحنه ی عاشورا
با صلوات مداد را در کاغذ سفید حرکت داد
دلش انقدر پاک بود که حتی دلش نمی امد مشک اب را بکشد
باید برای مسابقه و نمایشگاه مدرسه نقاشیش را تمام می کرد
***
انروز پنج شنبه بود صبحانه اش را خورد
مامان اگه اجازه بدین امروز می خوام با دخترا مسجد رو تمیز کنیم برا محرم ؟؟؟
چرا که نه دخترم کارتون بهترین کاره خدا قوت
ممنون مامان پس من رفتم فعلا خدا حافظ
به سلامت دخترم
اتاناز چند تکه دستمال و کمی لوازم گرد گیری را با خودش برداشت و از حیاط خارج شد
مسجد زیاد دور نبود
در مسجد را باز کرد دست بر سینه گذاشت و سرش را خم کرد و سلام داد
هیچ وقت بدون سلام وارد خانه ی الهی نمی شد
چادرش را زمین نگذاشت اما برای راحت بودنش چادر را بر کمرش بست.دستمال گرد گیری را برداشت و شروع کرد به گرد گیری
بعد چند دقیقه یکی را کنارش حس کرد
خیلی خونسرد برگشت و با مهتاب روبه رو شد
با عصبانیت گفت
مهتاب تو می میری سلام کنی؟؟؟
بخدا اتاناز محو کار کردنت شده بودم.خوشم امد خیلی با دل و جون کار می کنی
مهتاب روی چهار پایه ایستاده بود و هم کار می کرد هم حرف میزد
اتاناز چه خبرا خودت خوبی
هیییی مهتاب بد نیستم تو چی خوبی؟نامزدت خوبه؟
اره خواهری ما هم خوبیم
راستی اتاناز از ایلیار چه خبر؟
با این حرف مهتاب ،اتاناز دست از کار کشید
دستانش را پایین انداخت و با دستمال در دستش بازی می کرد
هیچ خبری نیست
چند روزی میشه ندیدمش
با ورود لیلی و شهرزاد حرفشان را تمام کردند
هر کدام مشغول کاری بودند
نزدیک های ظهره
کارشان رو به اتمام هست
عمو امید متوفی مسجد یا الله گویان وارد مسجد می شد
عمو امید مردی مسن و زحمت کشی بود که زندگیش داستانی بود برای خودش
اتاناز چادرش را بر سر کرد و گفت
بفرما تو عمو امید
سلا دخترای خودم خوبین
شهرزاد : اره عمو خوبه خوبیم
لیلی : عمو خودت خوبی
اره دخترم منم خوبم اتاناز خانم می بینم که بازم جهاد کردی
نه عمو چه جهادی اینکار طبق عادتام شده اگه انجام ندم احساس گناه می کنم
به هر حال دخترا دستتون درد نکنه
و بعد رفت سمت سیم و لامپ ها تا از سالم بودنشون اطمینان داشته باشه
و دخترا باز هم مشغول کارشان شدند.عمو امید بعد از برسی زیر لب گفت
فکر کنم این لامپ خراب شده
اتاناز با صدای عمو امید برگشت سمتش
چیزی شده عمو امید
نه دخترم فقط یکی از لامپا خرابه ، برم یکی رو بیارم تا تعویضش کنه
باشه عمو برو.
***
بعد از نیم ساعت عمو امید باز هم یا الله گویان وارد شد و پشت سرش یک پسر جوان وارد شد
اتاناز شیشه ها را پاک می کرد و اصلا حواسش به دیگران نبود تمام حواسش به این بود که شیشه لک نداشته باشه
اما صدا ها را می شنید.عمو امید داشت به اونی که همراهش توضیحاتی می داد پسرم این لامپه ،باید تعویض بشه .از چهار پایه برو بالا و عوضش کن
بعد مکثی صدای اون جوان امد که گفت:عمو امید شاید بازم دستم نرسه.
عمو با اطمینان گفت:نه پسرم دستت میرسه.چهارپایه بلنده،
جوان کمی من من کرد و گفت:
راستش عمو امید برق ممکنه بگیرتم من شرمندم اما هیچی از برق سر در نمیارم نمی تونم عوضش کنم.
اتاناز که از مکالمه ی ان دو کلافه شده بود بدون اینکه نگاهش را به ان سو سوق دهد گفت
عمو امید ،پسری که از برق بترسه وای بحال زندگیش
لامپ رو بزارید اونجا الان خودم تعویضش می کنم
دخترم مگه بلدی ؟؟؟
اره عمو چیزی نیست که
پسره کنجکاو بود تا دختری که با جسارت تمام حرف میزند را ببیند که در همان حال اتاناز سرش را چرخاند و همان گونه که سرش پایین بود به سوی چهار پایه می رفت
اما ان پسر محو صورت دختر جسور شده است
دختری که بی مهابا به سمتش می امد
نمی تواند از او چشم بردارد
اتاناز نزدیک چهار پایه که رسید زیر نگاهش دو جفت جوراب مردانه دید سرش را کم کم بالا گرفت تا دلیل کنار نرفتن پسر را ببیند
و
کاش هیچ وقت ان جسارت را نمی کرد
کاش هیچ وقت ان حرف را به عمو امید نمیزد
و حداقلش…
کاش هیچ وقت سرش را بلند نمی کرد
اتاناز دختر با جسارتی هست اما نه در کنار عشقش.در کنار عشقش دلش که می لرزید هیچ،دستانش هم می لرزید
این بار اتاناز کم اورد
و در چشمان مشکیه ایلیار غرق شد
و چه غرق شدن شیرینی
برای اولین بار بود
این همه به هم نزدیک ایستاده اند
برای اولین بار بود بی پروا همدیگر را نگاه می کنند
ایلیار چطور حدس نزده که دختر با جسارت این محله فقط اتاناز هست و بس
ایلیار گوشه ی لبش را بالا برد لبخند بی تفاوتی زد
اما خدا می داند که در دل این پسر عاشق چه می گذرد
لبخندش حاکی از غرورش هست
اما اتاناز در خواندن حرف از چشم دیگران مهارت خاصی دارد
ایلیار با غرور تمام رو در روی دختری که ماه ها ارزوی حرف زدن با او را دارد
لب باز کرد، دستی که در ان لامپ بود را به سمت اتاناز گرفت و گفت
خوب
دختر خانم بفرمایید این لامپ اینم شما شاید شما اهل زندگی هستین
ایلیارخودش از حرف زدن خودش تعجب کرد
اما می خواست جسارت عشقش را بسنجد تا ببیند تا چه حد اتاناز جسور و زرنگ است
اتاناز خیلی خوب معنیه تعنه ای که ایلیار به او زد را فهمید ایلیار حرف خودش را به خودش زده بود
بدون هیچ معطلی ای لامپ را بدون اینکه دستش با دست ایلیار برخورد داشته باشه ازش گرفت
چادرش را جمع کرد تا راحت باشد و از سرش چادر نیوفتد فرز و سریع از چهار پایه بالا رفت با مهارت خاصی لامپ را تعویض کرد و ریلکس پایین امد
و با تکبر تمام به ایلیار نگاه کرد و رفت پیش دوستانش
مهتاب خنده اش گرفته بود به لج کردن این دو عاشق با هم
ایلیار در دلش به جسارت معشوقش افرین گفت
وبا خدا حافظیه زیر لب از مسجد خارج شد
*****اتاناز*****
مسجد کار زیادی داشت حسابی همه مون خسته شدیم اما می ارزید.مسجد برق میزد.با بچه ها از مسجد خارج شدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و هر کدوم به خونمون رفتیم.داخل شدم و سلام دادم رفتم کنار مامان و سورنا رو کاناپه نشستم و بلند گفتم:
آخیش،واااای مامان اونقدر خستم که نگو.
سورنا حق به جانب گفت:
اتاناز خوبه که کوه جابه جا نکردی.که این همه داری ناز میایی
سورنا اخلاقش همینه هر وقت خودشو ناز می کنه از هفت دولت ازاده اما منه بدبخت رو نمیزاره ناز بیام که.اینم شانس منه.برا اینکه کم نیارم گفتم
کوفت سورنا من مثل تو که بیست و چهار ساعته پدر این تی وی رو در نمیارم که
بابا که می دونست اگه ما دوتا بحث کنیم بحثمون تمومی نداره با تند خویی گفت:
باز شما دوتا با هم دعوا کردین
بابا همش تقصیر ه اتانازه
بابا به شوخی گوش سورنا را گرفت
ای شیطون منکه می دونم گناهکار اصلی کیه
هر سه با هم خندیدیم.مامان در حین بلند شدن گفت:
هر کی گشنشه بیاد شام
با حرف
مامان همه روانه ی اشپز خانه شدیم
سر سفره بابا پرسید
اتاناز امروز مسجد رو گرد گیری کردین؟؟؟
اره بابا جات خالی . یه حس خوبی به ادم دست میده که غیرقابل وصفه