فصل تابستان بود خورشید گرمای خاصی داشت
هوا چقدر برای گردش دلچسبتر شده بود
یه فکری به ذهنم رسید ، تند دوید م سمت خونه ی پدر بزرگ که سمت راست حیاط بود
سلام اقا جون خوبی؟
قربون نوه ی گلم برم من،خوبم چه عجب از این طرفا
امممممم
راستش اقا جون اگه امکانش هست ما رو ببر مزرعه تا کمی تفریح کنیم؟
باشه تا شما اماده بشین منم میام حیاط یه نیم ساعت دیگه حرکت می کنیم
قربون اقا جونم برم من
چشم پس من رفتم به دخترا خبر بدم
اقا جون از ذوق و شادی من لبخند بر لب نشاند
امکان نداشت من چیزی بخواهم او برایم فراهم نکند ، نوه های زیادی داشت اما منو بیشتر از همه دوست داشت شاید برای همین می خواست من با فرشاد ازدواج کنم برای همین موضوع از عمه و فرشاد دل چرکین بود.اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به باغ رسیدیم
سورنا:هورررررا بزارید من اول پیاده بشم
من: تو چه خبرته سورنا یه لحظه صبر کن دیگه
مهتاب:خخخ اتاناز شوق بچه رو کور نکن بزار پیاده بشه
من:مهتاب اخه نمیزاره حتی من اول پیاده بشم بعد
شهرزاد:واااا دخترا شما هنوز دارید دعوا می کنید؟
به سمت لیلی و شهرزاد رفتم مهتاب و سورنا هم به ما ملحق شدند همیشه به باغ اقا جون با هم می امدیم و کلی خوش می گذروندیم.سرم و بلند کردم دیدم همه شون این چی سرشون رو انداختند پایین و دارند از ماشین دور میشن یک به ان داد زدم:
ایها الناس کجا تشریف می برین؟
لیلی:اتاناز باز چی شده؟
هیچی بی زحمت تشریف بیارین این وسایل رو منتقل کنید تو کلبه
دخترا به این لحنم خندیدند هر کدوم یکی از وسیله هارو بردند تو کلبه
اقا جون رفت تو باغ بگردد ما هم بعد اماده کردن ناهار که مامان پخته بود.نوار گذاشتیم و بزن و بکوبی راه انداخته بودیم
شهرزاد:اتاناز بلند شو با لیلی محلی برقص تا حالمون جا بیاد
نه شهرزاد حوصلش رو ندارم
مهتاب:واااا اتاناز تو که برا رقص محلی اماده باش بودی
بی خیال.برا یه وقت دیگه بمونه
سورنا:خانم ناز داره وا لا یه کف مرتب بزنید خودم براتون یه رقص محلی بیام
سورنا هی از خودش ادا در می اورد و دخترا می خندیدند اما من دریغ از یه لبخند خشک.خیلی وقت بود که حتی حوصله ی خودمو هم نداشتم چه برسه به رقص و اینجور چیزا
همه ی دوستانم چند ماه بود خنده هایم را ندیده بودند اما مگر کسی جرعت داشت دلیلش را بپرسد؟
بپرسند که چه بر سر اتاناز قبلی امده بود ، که مرا اینگونه مغرور و سنگ کرده!!!
بعد از صرف ناهار دخترا رفتند تو باغ فقط مهتاب و من ماندیم تو کلبه بعد چند لحظه دیدم هوای کلبه دلگیره رو به مهتاب گفتم
مهتاب؟؟؟
جونم خواهرم
بریم تو باغ بشینیم
باشه بریم
دست همدیگر را گرفتیم و راهیه باغ شدیم ارام و شمرده به سمت درخت های میوه حرکت می کردیم نفس عمیق کشیدم و گفتم:
هوممممم به به چه هوای تازه ای
مهسا می بینی نعمت های خدا رو!!!!
مهتاب چیزی نگفت و با پایش به سنگ هایی که سر سختانه جلوی پایش قد علم می کردند ضربه میزد انگار تو یه عالم دیگه ای سیر می کرد که به یکباره با صدای تحلیل رفته صدام زد
اتاناز؟؟؟
بله خواهری؟
اتاناز چرا این همه فرق کردی؟می دونستم که عاشق فرشاد نبودی؟ اتاناز من می فهمیدم که فقط خواستی فرشاد رو قبولش کنی اما خواهر دلیل این همه ناراحتیت برام نا مشخصه؟؟؟
دیگر قدم از قدم بر نداشتم و ایستادم ، سرم را پایین انداختم.و گفتم:
مهتاب می خوای دلیل غمی که نابودم می کنه رو بدونی؟می خوای بفهمی چمه؟می خوای ازم چی بشنوی مهتاب؟
اتاناز من…
هیسسسس
فقط گوش کن
مهتاب من فرشاد رو نمی خواستم از اولش ازش متنفر بودم اما وقتی ازت پیغام می فرستاد که دوسم داره و از طرفی کل اهالی می دونستند نشون کردشم نخواستم ابرو بره خواستم با این سن کمم ابرو داری کنم برا همین به وجود فرشاد فقط عادت كردم فقط عادت
اما مهتاب می دونی از چی دلم می سوزه؟
از اینکه من از بچگی با فرشاد حرف نمیزدم الانم دلم برا معصومیت خودم می سوزه برا سادگیم که حرفای فرشاد رو باور کردم . برا کودکیم که عذاب سختی کشیدم . مهتاب ، حرفای مردم به درک نگاه های پر معنیشون به جهنم کودکیم به جهنم اما از این دلم می سوزه که دلیل فرشاد برا این کارش چی می تونست باشه خودش گفته بود دوسم داره خودش هم زد زیرش
فقط باید دلیل کارش رو بدونم.تا ندونم عذاب می کشم
دستم را به صورتم کشیدم اما صورتم کی خیس شده بود؟
نگاهم را به مهتاب دوختم مهتاب همچنان گریه می کرد از بچگی همین بود تا ناراحتیم و یا اشکم رو می دید میزد زیر گریه
مهتاب این حرفا رو نگفتم که گریه کنی عزیزم
مهتاب:اتاناز الهی مهتاب فدات بشه الهی مهتاب پیش مرگت بشه ،همین جا بهم یه قولی بده؟؟
این چه حرفیه مهتاب خدا نکنه، باشه حالا چه قولی؟؟
قول بده دیگه خودتو داغون نکنی
لبخند تلخی مهمون لبانم شد
گفتم:مهتاب من با اینایی که بهت گفتم بزرگ شدم و زندگی کردم اگه قرار بود بمیرم تا حالا مرده بودم
نترس بادمجان بم افت نداره
مهتاب با مشت به شانه ام زدو گفت:
لال شو اتاناز این حرفا چیه دیوونه
هییییی مهتاب
من خودمو داغون نمی کنم اما تصمیم دارم غیر قابل نفوذ باشم طوری که پسرا حتی نتونند بهم سلام بدن ، مهتاب دیگه اتانازی که می شناختیش مرد ، تو باید الانه منو قبول کنی
می دونم سختت میشه . می دونم صمیمیت قبل رو ندارم می دونم و نمی تونم کاری بکنم
من باید همین جوری باشم مهتاب.
مهتاب:نه اتاناز من تو رو همه جوره قبولت دارم بهتره بریم دیگه دیر وقته . بقیه منتظرمونن.
نگاهی به پشت سرمون انداختم دیدم حق با مهتابه اقا جون داشت صدامون می کرد باید بر می گشتیم خونه.
یه مدت گذشت اما من همون اتاناز غیر قابل نفوذ بودم. می دانستم مادرم یواشکی خواستگارا رو رد می کنه ، از این بابت خوشحال بودم
شهرزاد با یکی از خواستگارای قبلیه من ازدواج کرد من هم از متاهل شدن دختر عمویم خوشحال بود.هر چند شهرزاد دختر عموی بابام بود اما برام فرقی نداشت من دوسش داشتم دختر مهربونی بود
مهر فرا رسید اواسط مهر بود مهتاب داشت تو کلاس شیرینی پخش می کرد دلیلش را هم کسی نمی دانست وقتی به من رسید با صدای بلند شعر تولدت مبارک را می خواند و بچه ها هم با او می خواندند
و من به خودم امدم ، امروز تولدم بود تولدی که باید متفاوت طی می شد
از صندلی بلند شدم وعینه دو خواهر همدیگر را بغل کردیم و ارام زیر گوش مهتاب گفتم:
دختر همیشه عاشق همین کارات بودم عشق من تویی فقط تو
بعد با صدای بلند هر دو خندیدیم
مهتاب هر سال تولد منو شیرینی می اورد سر کلاس
دیگر بیش از نیمی از همکلاسی هایم نامزد بودند فقط منو و مهتاب و لیلی و چند نفر دیگر مجرد بودند
شب تولدم بود خودکار و دفترم را برداشتم رفتم تو حیاط روی سکو و باز هم زیر نور کمرنگ ماه
اوایل پاییز بود و هوا سوز کمی داشت
نوشتم:
دفتر مهربانم می دانم تو هم از درد هایم خسته شدی دیگر تمام شد از امروز زندگیه جدید من شروع میشه اما فقط خودمو خودم
دفترم دیگر اسم هیچ پسری را نخواهم اورد و دیگر اجازه ی ورود و دخالت هیشکی رو تو زندگیم نخواهم داد سخت می شوم عینه سنگ و محکم عینه کوه مغرور و نابود کننده می شوم عینه رعد و برق
دفترم نمی دانم سال دیگر خاطره ام چه خواهد بود اما راضیم به رضای خودش
دفتر را بستم و بغل کردم چشم به اسمان دوختم که ماه یه هلال کوچکی داشت هر شب باید چند دقیقه محو ماه می شدم اگر نگاهش نمی کردم دلتنگش می شدم
**********
در اتاق نشسته بودم که صدای مهتاب را شنیدم
مهتاب:سلام زندایی خوبین؟
مامان:سلام دخترم ممنون تو خوبی مامانت اینا خوبن؟؟
مهتاب:سلام دارن خدمتتون زن دایی
راستی دخترا کجان؟
مامان:سورنا رفته خونه ی دوستش اما اتاناز تو اتاقشه برو پیشش.
مهتاب:چشم.پس با اجازتون
چند بار با انگشتش به در زد.چه عجب تین مهتاب در زدن رو یاد گرفت