خلاصه:رمان از زندگی واقعی چند نفر هستش که حوادث های زیادی پیش روشون ظاهر میشه و هر کدوم زندگی جداگانه ای برا خود می سازند
شخصیت اصلی رمان دختری سخت کوش به اسم اتانازه که با وجود سن کمش مشکلات زیادی رو تحمل می کنه
قسمت اول | هنوز کودکم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
طبق عادتی که داشتم تا نور خورشید به چشمم خورد چشمانم را باز کردم . بعد از کش و قوسی به دستانم به ساعت نگاه کردم انگار وقت چندانی نداشتم باید اماده می شدم و خودم را به مدرسه می رساندم از تخت خواب بیرون امدم و زیر لب مثل همیشه زمزمه کردم بسم الله خدایا امروزم را هم بر تو توکل می کنم.از اتاق بیرون رفتم هه انگار سورنا مثل همیشه خواب مونده باید بیدارش می کرد به سمت اتاقش رفتم چند بتر در زدم اما فایده ای نداشت داخل اتاق رفتم.ارام صدایش کردم
سورنا بلند نمیشی من رفتم مدرسه ها دیگه دیره مدیر مون می خوای گیر بده منکه دیگه اعصاب دعوا باهاش رو ندارم.مگه با تو نیستم دختر بیدار شو دیگه
سورنا:اه آتانازتو چقدر عجله ای،تا تو صبحونه بخوری منم امدم هنوز که دیر نیست
بهش چشم دوختم فقط یک سال و خورده ای ازم کوچک تر بود با اینکه از دستش حرص می خوردم اما هیچ وقت دلم نمی امد هم بازی کودکی ام را اذیت کنم و یا دلش را بشکنم.توی افکارم غرق بودم که رسیدیم به مدرسه.سورنا به طرف دوستانش رفت و منم با چشمانم دنبال بچه ها می گشتم.که صدای مهتاب رو شنیدم
مهتاب:به به اتاناز خانم مشتاق دیدار.به سمتش برگشتم سلام خواهر گلم خوبی؟پس لیلی و شهرزاد کجا--اوناهاشن دارن میان!در همین حین لیلی و شهرزاد هم به ما ملحق شدند
اوه سلام خانما خوبین خوشین سلامتین؟
ما خوبیم اتاناز خانم شما چطورین چرا کمپیدایی؟لبخند ملیحی به لیلی زدم می دانستم که محض شوخی حرف میزند مگر نه ما چهار تا از بیست و چهار ساعت بیست ساعتش رو کنار همدیگر می گذراندیم.والا!
میگم لیلی خوبه که همین دیشب همدیگر و دیدیم ها اخه بابا چرا کم پیدام؟
لیلی هم لبخند زد و شهرزاد و مهتاب به دیونه بازی های ما می خندیدند که صدای معام اجازه ی وراجی بیشتر را بهمون نداد...
مدیر : دخترا زود بیایین سر کلاستون که دیر شد
*************
زنگ اخر بود و باید به خونه می رفتیم ،مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای ناله ی شهرزاد رو شنیدم اخه زیادی تنبل بود و فقط به عشق ما به مدرسه می امد.شهرزاد:واااای اتاناز خسته شدم !شهرزاد تو که عمرا درس بخونی !
با ارامش مخصوصی لبخند زدم و مثل هميشه با متانت خاصی که داشتم چادرم را بر سر انداختم و با دوستان چندین ساله ام که هم فامیل بودیم و هم همکلاسی از مدرسه خارج شدیم
من در میان همکلاسی هایم تنها فردی بودم که چادر سر می کرد ان هم با مخالفت خانوادم و به خواست خودم ، برای خودم عقاید خاصی داشتم تو کوچه حرف نمیزدم اما تو جمع دوستانم شیطون بودم
لیلی:اهان راستی اتاناز خبر داری یه همسایه ی جدید امده وای ای کاش میدیدی سه تا پسر خشگل داره که دوتا شون معرکه است اما بزرگه نامزد داره.کاش ببینیشون.با دهن باز داشتم به وراجی های لیلی گوش می دادم.دیگه اعصابم بهم خورد…
هیسسسسس اه چته تو لیلی تو کوچه ایم ها زشته این حرفا چیه ، خدا برا خانوادش نگهش داره.یعنی چه یه ساعته داری در مورد غریبه ها حرف میزنی.
زیاده روی کرده بودم اما لیلی و بقیه ،کسانی نبودند که با کوچک ترین حرفم برنجند مطمعننا اگه انگونه بودند هیچ وقت برای دوستی و رفاقش بر نمی گزیدمشون من خاص بودم و باید رفیقانم هم خاص باشند.لیلی سرش را پایین انداخت و زیر لب معذرت خواهی کرد گویا فهمیده بود که کارش از خط قرمزم گذشته.خواهش می کنم لیلی معذرت خواهی چیه فقط برا خودت میگم یه دختر باید با ابرو رفتار کنه.لیلی به رویم لبخند زد و منم جوابش را با لبخند دادم از دوستانم خداحافظی کردم و وارد حیاط بزرگمون شدم
هوومممم مامان عاشقتم قربونش برم فکر کنم بازم حیاط رو اب پاشی کرده من عاشق خاک ابخورده ام یه ارامشی خاصی داره.از اعماق وجودم نفس کشیدم گویا با این کارم نفس کشیدن خاک را حس می کردم.کفش هایم را از پا در اوردم و در جا کفش گذاشتمشون و وارد پذیرایی شدم
مامان سلام خسته نباشی من امدممممم
سلام دخترم تو هم خسته نباشی دست و صورتت رو بشور و بیا ناهارت رو بخور،چشم مامان جونم الان میام
بعد خوردن ناهار در کنار خانواده ی چهار نفره، رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
همین که سرم رو به بالش گذاشتم حرفای لیلی در مورد اون همسایه یادم افتاد اما یه غم کهنه به دلم چنگ انداخت گره ابروانم را بیشتر کردم همیشه این جریان اعصابم رو بهم میزد نمی دانستم که گناهم چیست که با این غم بزرگ شدم اصلا برا خودم زندگی نکردم
نفهمیدم کی بزرگ شدم که الان۱۳سالم شد این غم حتی کودکیم رو از من گرفت
چشمام رو باز کردم کمی بعد یادم افتاد که در حینی که فکر می کردم به خواب رفتم.
***********
صدای مهتاب رو می شنیدم که داشت می امد سمت اتاقم،مهتاب صمیمی ترین دوستم و دختر عمه ام بود یه محبت خاصی میون ما دوتا بود
مهتاب:به اتاناز خانم وقت خواب
وا مهتاب تو باز پیدات شد حداقل یه در بزن دختر
خخخخ از خداتم باشه که چشات و باز می کنی فرشته ای مثل من رو می بینی
هه شتر در خواب بیند…. می بینی که فیلا از خدام نیست
اتاناز می کشمت ها لوس نشو بلند شو بچه ها تو حیاط منتظرن برا بازی،در حالی که داشتم بلند می شدم گفتم
تو برو منم همین الان میام
روسریم را به سر کردم و از اتاق خارج شدم.حتی صدای دخترا تا خونه هم می امد بی اختیار از خوشحالیشان لبخند بر لبم نشست. ما چهارتا دوست در کنار هم همدیگر را می ساختیم همه توی مدرسه حتی معلما هم بهمون حسودی می کردند به چهار قلوهای افسانه ای معروف بودیم
گریه ها و خنده ها و حتی قهر هایمان شیرین و دلنشین بود ---
بازی که تمام شد ؛ همه مون با تن خسته و لبخند به لب تو باغچه ی کوچک حیاط نشستیم و چایی که مادر اورده بود را می نوشیدیم
لیلی:واااای از خستگی دارم می میرم ، شهرزاد:نگو لیلی نگو چقدر ماها بازی کردیم؟
خخخخخ چه زود شماها شونه خالی می کنید؟
مهتاب:وااا اتاناز تو یکی که خستگی برات معنی نداره ما که خسته شدیم اتاناز خانم با اجازه ما بریم