در مدرسه از من پرسیدند وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟
پاسخ دادم: خوشحال
گفتند: سوال را درست متوجه نشدی
گفتم: شما زندگی را درست متوجه نشده اید
جان لنون
اول مهر شده بود
داشتیم تو خیابون قدم میزدیم و این دختر کوچولو های با نمک اول دبستانی رو نگاه میکردیم و کلی ذوق میکرد
یه دفعه برگشت گفت: ببین جانم اولا اینکه اسم دخترم بهاره
ثانیا بهار من رو باید فقط تو این مدرسه غیر انتفاعی ها ثبت نام کنی
نبینم دخترمون رو تو این مدرسه های دولتی ثبت نام کنی، دخترم سختی بکشه
براش از این کفش های صورتی میگیری
من میدونم بهار من مثل مامانش عاشق رنگ صورتیه
در ضمن براش خوراکی همیشه از این بیسکوئیت ها و شیر کاکائو میگیری
و یک چیز دیگه اینکه روز اول مدرسه باهاش میری و اونو میز اول مینشونی که خوب حواسش به درس و معلمش باشه
میگفتم: اصلا از کجا معلوم بچمون دختر بشه..؟؟
میگفت: نمیدونم ولی یه حسی مثل یقین تو دلم هست که بچه ما دختر میشه
چند سال گذشت
روی مبل دراز کشیده بودم و همسرم واسم یه لیوان چایی آورد
دخترم از مدرسه برگشت
همین که وارد خونه شد کیفش رو گذاشت و اومد سمت من و گفت: بابا… بابا یه چیزی بگم؟؟
گفتم: بگو قربون شکل ماهت
گفت: من امروز یه دوست پیدا کردم، بابا من و اون کلی به هم شبیه هستیم… اونم اسمش بهاره
همون بیسکوئیت و شیر کاکائویی که من داشتم رو داشت
اونم کفشهاش مثل من صورتی بود
و جالب اینجاست که مامان اونم مثل تو به اون گوشزد کرده بود که میز اول بشینه
چشمام رو بستم و بغض کردم
قطره اشکی از گوشه چشمم اومد
چاییم را داغ داغ سر کشیدم… همسرم گفت چی شده..؟؟
گفتم: داغ بود
خیلی داغ بود
فقط متنفرم از
وقتی بیش از حد خودمو توضیح میدم واسه
یه نفر حس میکنم دارم قطعه قطعه و
دور ریخته میشم
تحمل آدما از اونجایی واسم سخت شد که سعی کردن بجای درک کردن دورم بزنن
هیچوقت تموم نمیشه هر چقدرم دور بشی صدسال هم که بگذره فرقی نداره نمیتونی فرار کنی، خاطره ها همیشه میمونن
بدترین قسمت زندگی اونجاست که بعضی وقتا خودمون هم نمیدونیم چرا دلمون گرفته
بعضیام هستن ، کافیه اشتباه کنی تو رو شون بخندی . باید کلی قسم و دلیل بیاری منظورم اونی که تو فکر میکنی نبود
آدما از اینکه ضعیفن گریه نمیکنن
گریه میکنن چون خیلی وقت بوده که قوی بودن، خسته شدن
کم آوردن
همیشه نسبت به کسانی که بیشتر دوست داریم سختگیرتر میشیم چون توقع انجام خیلی کارها را از اونها نداریم
🙂
بلبلی روی گلی نشست
گل به بلبل لبخندی زد
اما،
بلبل توجه نکرد و مشغول اواز خواندن شد
گل به بلبل گفت صدای خوشی داری
بلبل توجهی نکرد و فقط با حسرت گل را نگاه کرد
گل از بلبل پرسید چرا به علاقه ی من اهمیتی نمیدهی؟؟؟
بلبل با نگاهی پر حسرت و صدای غمگین جواب داد: اخر نمی خواهم همچون باد، همچون باران، همچون انسان… نامردی باشم زیر نفرت های تو…. زیر نفرت های معشوقم باشم
من مسافرم و تو استراحتگاه مسافر
ولا غیر
به من بنگر
چه میبینی؟؟؟ به جز بغض در من چه میبینی؟؟؟
بغضی که چندسالیست همراه من است
و همینجا،در گلویم جا خوش کرده است
به به نویسنده شدم رفتتت
خودم نوشتماااا کیف کنین
دختر: خدایا دلم شکسته
خدا: میدونم… ببخشش
دختر: اخه خداجونم اشکامو نیگاه
خدا: میبینم.. ببخشش
دختر: خدا جونم قلبم درد میکنه اخه
خدا: منم احساس میکنم… ببخشش
دختر: نیگاه کن بغض کردم
خدا: میدونم… ببخشش
دختر: خدایا ببین چه قدر داغونم
خدا: میدونم ببخشش
دختر: خدایا اخه بدجور ناراحتم
خدا: میدونم… ببخشش
دختر: خدایا ببین چه قدر درد میکشم
خدا: احساس میکنم… ببخشش
دختر: چرا خدا؟
خدا: اخه اگه نبخشیش با خشم من روبرو میشه
دختر: باشه.. میبخشمش
خدا: ازته قلبت؟
دختر: خداجونم من دیگه قلبی ندارم… نیگاه وقتی رفت قلبمو زیر پاهاش خرد کرد
خدا(درحالی که چشم هایش خیس میشود) میبینم… حالا دیگه من نمیبخشمش
اگر چشمی را گریاندی بترس… بترس از وقتی که درمیان هق هق شبانه اش خدارا صدا میزند
گاهی ما ادمها انقدر سنگ میشویم که قلب شیشه ای اطرافیانمان را نشانه میگیریم این را فراموش نکن که هرگز نمیتوانی احساس کسی را درک کنی
اگر درهنگام بی نیازی کسی را که قبلا به او نیاز داشتی ترک کردی درهنگام بدبختی به او نیاز مند میشوی