user_send_photo_psot

..♥♥………………

اول مهر شده بود
داشتیم تو خیابون قدم میزدیم و این دختر کوچولو های با نمک اول دبستانی رو نگاه میکردیم و کلی ذوق میکرد

یه دفعه برگشت گفت: ببین جانم اولا اینکه اسم دخترم بهاره
ثانیا بهار من رو باید فقط تو این مدرسه غیر انتفاعی ها ثبت نام کنی
نبینم دخترمون رو تو این مدرسه های دولتی ثبت نام کنی، دخترم سختی بکشه
براش از این کفش های صورتی میگیری
من میدونم بهار من مثل مامانش عاشق رنگ صورتیه
در ضمن براش خوراکی همیشه از این بیسکوئیت ها و شیر کاکائو میگیری
و یک چیز دیگه اینکه روز اول مدرسه باهاش میری و اونو میز اول مینشونی که خوب حواسش به درس و معلمش باشه

میگفتم: اصلا از کجا معلوم بچمون دختر بشه..؟؟

میگفت: نمیدونم ولی یه حسی مثل یقین تو دلم هست که بچه ما دختر میشه

چند سال گذشت

روی مبل دراز کشیده بودم و همسرم واسم یه لیوان چایی آورد
دخترم از مدرسه برگشت
همین که وارد خونه شد کیفش رو گذاشت و اومد سمت من و گفت: بابا… بابا یه چیزی بگم؟؟

گفتم: بگو قربون شکل ماهت

گفت: من امروز یه دوست پیدا کردم، بابا من و اون کلی به هم شبیه هستیم… اونم اسمش بهاره
همون بیسکوئیت و شیر کاکائویی که من داشتم رو داشت
اونم کفشهاش مثل من صورتی بود
و جالب اینجاست که مامان اونم مثل تو به اون گوشزد کرده بود که میز اول بشینه

چشمام رو بستم و بغض کردم

قطره اشکی از گوشه چشمم اومد
چاییم را داغ داغ سر کشیدم… همسرم گفت چی شده..؟؟
گفتم: داغ بود
خیلی داغ بود
فقط متنفرم از

..♥♥………………