فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: moein

    عاشقانه ای واقعی قسمت 9


    13742774-9432-l
    بسم رب الشهدا

    عاشقانه ای واقعی قسمت نهم

    محافظ درهای حرم

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.

    خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود”جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است” و پایین آن امضا شده بود.

    گریه امانم نمی داد،
    گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
    گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
    قول داد آخرین‌بار باشد.
    گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
    خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
    گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
    گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور…» اشک‌هایم امانم نمی‌داد…

    واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.

    اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.

    گفت «برویم خانه حاجی؟»
    پدرم را می‌گفت. قبول نکردم.
    گفت «برویم خانه پدر من؟»
    نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم.
    گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
    گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»
    گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.»

    با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
    امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.

    آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
    «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
    با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
    به من گفت «چطور زهرا؟»
    خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود…
    به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
    اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.

    می‌گفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان، خانمم، عزیزم…»
    عصبانی‌تر ‌شدم. ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد.
    گفتم «بله، شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟ مرا می‌خواهی چکار؟»
    گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
    گفتم «خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!»
    گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شده‌ام.»

    برای نرفتنش به او می‌گفتم «امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.»
    می‌گفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید می‌رفتم. قول می‌دهم جبران ‌کنم…

    ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم
    گفتم «ان‌شاء الله… سلامتی تو برای من بس است.»

    وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
    299 مرداد ، اولین اعزامش به سوریه بود .

    با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند!

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عاشقانه ای واقعی قسمت 8


    بیبی

    بسم رب الشهدا

    عاشقانه ای واقعی قسمت 8

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌شدیم. می‌دانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
    تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.
    به امین گفتم «امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی …»
    خندید و گفت «می‌دانم. مگر قرار است شهید شوم.»
    گفتم «خودت می‌دانی و خدا،که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»

    سر شوخی را باز کرد گفت «مگر می‌شود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»

    ✳️باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می ‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
    مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد.
    گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای.
    خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم.
    شب‌ها خواب ندارم و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم…»
    گفت «ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!»
    گفتم «نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد…»
    گفت «مگر می‌شود؟»
    گفتم «من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود…»
    سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌
    گفتم «در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
    گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟»
    گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و…»

    برنامه سوریه‌اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
    گاهی کمی دیرتر به خانه می‌آیم
    کلی شکایت می‌کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
    می‌خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و … را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می‌رسد، به خانه بیایم.
    ✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
    به خانه می‌آمدم و دائماً تماس می‌گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!

    گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می‌گرفت و به خانه می‌آمد!
    می‌خندیدم و می‌گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
    می‌گفت «نه، دلم برایت تنگ شده…»
    یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می‌گرفت و به خانه می‌آمد…

    آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می‌رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
    هرچه می‌گفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم…»
    می‌گفتم «من اینطور راحت‌ترم… دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم…»
    امین می‌گفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»

    راستش را بخواهید دلم می‌‌‌خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد….
    امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی‌ام را برای او بگذارم.

    انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!
    نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
    گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.»

    صدایم شکل فریاد گرفته بود.
    داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟»
    گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش…»
    دلم شور می‌زد.
    گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌
    گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.»
    دلم ریخت.
    گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
    گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!»

    کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم.
    شاید بیش از نیم ساعت.
    امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.تا به هوش آمدم ،گفت «بهتر شدی؟»
    تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟»
    گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن…حس التماس داشتم ،
    گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است…»
    گفت «آره می‌دانم»
    گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟»
    صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
    گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم.

    دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است.
    دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟

     دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد.

    سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟»

    تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.

    گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.»

    گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»

    انگار که مجبور باشم ،
    گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»

    آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند.
    نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم.
    رضایت که نمی‌شود گفت،
    گریه می‌کردم و حرف می‌زدم،
    دائم مرا می‌بوسید و
    می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟»
    فقط گریه می‌کردم…..

    حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد.
    چرا باید راضی می‌شدم؟
    امین،
    تنهایی،
    سوریه…
    به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم…
    تا همین ‌جا هم زیادی بود!

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در ادامه با ما همراه باشید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عاشقانه ای واقعی(قسمت7)


    قغفغ

    بسم رب الشهدا

    قسمت هفتم کیف سنگین عروس 

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد میگفت سنگین است

    یادم هست در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود

    اینقدر این کار را ادامه داد که فیلم بردار شاکی شد و گفت : آقا داماد کیف خانومتان را به خودش بدهید شما داماد هستید

    امین به او گفت آخر کیفش سنگین است !

    فیلمبردار با عصبانیت گفت : این کیف دیگر که سنگینی ندارد !!

    بعدها هرکس زندگی خصوصی ما را میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این سرسختی و غرور چنین شخصیتی داشته باشد

    امین همیشه میگفت مرد واقعی باید بیرون خانه شیر باشد درون خانه موش !!!

    موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با دادوبیداد چیزی را پیش ببرم خودش با محبت مرا به اسارت درآورده بود

    واقعا سیاست داشت در مهربانی اش

    معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را باهم انجام میدادیم حل جدول ، فیلم دیدن و …

    دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله پشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میاورد

    ب او میگفتم اگر این کوله به دردخانه میخورد بگذار اینجا بماند اگرم وسایل اداره است با خودت به خانه نیار ، کوله ات خیلی سنگین است

    چیزی نمیگفت ، یکی از دوستانش که از او پرسیده بود ،به او گفته بود خانه ما کوچک است ، همسرم اذیت میشود کتاب های مرا جابه جا کند

    امین از آنجا که برای زمان هایش برنامه ریزی داشت میخواست

    اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه ای در خانه هم پیش آمد از آن بی نصیب نماند.

    علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت واقعا وابستگی خاصی بهم داشتیم شاید هم بیش از حد

    حتی بعد عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت اصلا اگر دست خالی میامد با تعجب میپرسیدم برایم چیزی نخریدی؟

    میگفت فک میکنی یادم میرود برایت چیزی بخرم ؟ برو کوله ام را بیاور …

    حتما چیزی در کوله اش داشت مجسمه ، کتاب ، پاپوش یا هرچیز دیگری ، خیلی زیاد وابسته اش بودم

    امین روزها وقتی از اداره به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم

    می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.»

    می‌گفتم :«چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است»

    می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»

    مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!»

    امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»

    به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»

    عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم

    اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد

    وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش.

     حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه.

    پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم.

    واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.

    حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها…

    ✳️امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است.

    وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد…

    اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد.

    آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و … نگاه می‌کردیم.

    همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم…

    واقعا هم همین‌طور بود.

    من با داشتن امین، خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم…

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در ادامه با ما همراه باشید

    برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

    قسمت دوم

    قسمت سوم

    قسمت چهارم

    قسمت پنجم

    قسمت ششم

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عاشقانه ای واقعی قسمت 6


    500x500_1459358930626289

    بسم رب الشهدا

    قسمت ششم

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    تمام اعیاد، ولادت ها ، و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم ، در ایام عقد تقریبا هفته ای دوبار برایم گل میخرید

    اولین هدیه اش دیوان حافظ بود

    هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد

    خیلی خوش ذوق بود با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم

    و هیچ وقت خسته نمی شدم و فقط دلم میخواست حرف بزند

    روز آماده شدن حلقه های ازدواجمان گفت باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود

    گفتم آماده اس دیگر منتظر ماندن ندارد؟!

    حلقه ها را داده بود دوحرف رویش حک شود A وZ

    اول اسم هردویمان روی هر دو حلقه حک شده بود

    سپرده بود با خط شکسته حک شود نه ساده

    واقعا از من که یک خانم هستم بیشتر ذوق داشت

    بعدها که خوش پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری اینقدر ساده آمده بودی

    به شوخی و خنده گفت : میخواستم بدونم منو به خاطر خودم میخوای یا به خاطر لباسام  هردوخندیدم

    از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی باهم خندیدیم

    خرید لباس هایمان هم جالب بود لباس هایش را با نظر من میخرید میگفت باید برای تو زیبا باشد

    من هم دوست داشتم او لباس هایم را انتخاب کند

    سلیقه اش را میپسندیدم عادت کرده بودیم خرید لباس هایمان را به هم واگذار کنیم

    یک بار با خانواده نشسته بودیم که امین برام یه چادر مدل بحرینی هدیه خرید

    چادر را که سرم کردم پدرم گفت به به چه خوش سلیقه

    امین سریع گفت : بله حاج آقا خوش سلیقه ام که همچین خانمی همسرم شده

    حسابی شوخ طبع بود

    وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود

    حتی به خانم مزون دار گفت چین ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلا خوب دوخته نشده

    فروشنده عذرخواهی کرد

    برای لباس عروسی هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس خانم مزون دار گفت

    ببخشید لباس آماده نیست گل هایش را نچسبانده ام

    با تعجب علت را پرسیدم

    گفت راستش همسر شما اینقدر حساس هست که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویشان گل ها را بچسبانم

    امین گفت اگه اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم

    حدود هشت ساعت اونجا بودیم وتمام گل های لباس و دامن را و حتی نگین وسط گل ها خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند

    تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار چین های دامن مرا مرتب میکرد

    واقعا خودم مردی به این جزئی نگری که حساسیت های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم

    امین بسیار با سلیقه بود حتی تابلو های خانه را میلی متری نصب میکرد که دقیق وسط باشد

    یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت این نور روی کریستال قشنگتر است

    بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ های کوچک ریسه ای نصب کرده بود و میگفت وقت شستن ظرف چشم هایت ضعیف میشود

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    هنوز ادامه داره با ما همراه باش

     

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عاشقانه ای واقعی قسمت 5


    500x434_1451747418377199

    بسم رب الشهدا

    قسمت پنجم

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    چهل روز زیارت عاشورا به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم ، سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم

    چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود

    دیدم همه مردم بر سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که او روی مزار نشسته

    شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی

    هیچکس از چله من خبر نداشت به فاصله چندروز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد شاید یه هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود

    و همه چیز خیلی سریع پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی تا نامزدی فقط 14روز بود

    با سخت گیری که داشتم برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال و یک سال و نیم بود

    این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار شود

    29بهمن سال صیغه محرمیت خوانده شد اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود

    بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم

    شما هرجا به خواستگاری رفتی دست گل به این بزرگی میبردی؟ که جواب مثبت بشنوی؟

    گفت من اولین بارم هست که به خواستگاری آمدم

    راست میگفت هم امین هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم

    هرکس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت

    جالب اینجاست هر دو ما حداقل هشت سال در بلوک های مقابل هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم

    حتی آنقدر امین سخت گیر بود که حتی وقتی قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود

    داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود

    با این حال این امین مغرور و سر سخت بعد خواستگاری به مادرش گفت

    تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود

    بعد از ازدواج فهمیدم امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه رفته بود

    آنجا گفته بود : خدایا تو خود میدانی حیا و عفت دختر برایم خیلی مهم است کسی را میخوام که این ملاک ها را داشته باشد

    بعد رو به حرم حضرت معصومه ادامه داده بود : خانم هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد

    آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله ) باشد

    امین میگفت هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم ولی نمیدانم چرا قبل از خواستگاری شما ناخودآگاه چنین درخواستی کردم

    مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا اسم مرا پرسیده بود

    تا نام زهرا را شنید گفت موافقم به خواستگاری برویم

    گفت با حضرت معصومه معامله کرده ام

    من هم قبل ازدواج هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست

    دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف

    میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است

    طور خاصی امین را دوست داشتم خیلیییی خاص

    همیشه به مادرم میگفتم : من خیلی خوشبختم خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد

    هرچند محال هست چنین همسری نصیبش بشه

    عقدمان 29اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود

    و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب گره خورده بود

    عروسی مان 28 دی سال 92 بود

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    در ادامه این داستان عاشقانه خاص با ما همراه باشید

    برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

    برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید

    برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید

    برای خوندن قسمت چهارم کلیک کنید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عاشقانه ای واقعی ( قسمت4)


    chadorkhaki2

    بسم رب الشهدا

    عاشقانه ای واقعی قسمت چهارم

    امین واقعا به طرف مقابل خیلی بها میداد .

    قبل از اینکه خیلی بشناسمش ،

    فک میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور و افتخارات و تخصص در رشته های ورزشی  چیزی از زن ها نمیداند

    اصلا زمانی نداشته بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند

    اما گفت زندگی شخصی و زناشویی و رابطه ام با همسرم برایم خیلی مهم است مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتم و مقالاتی نوشتم

    واقعا بهت زده شده بودم با خودم میگفتم آدمی با این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد

    انگار میدونست چگونه باید دل یک زن را بدست بیاورد…

    هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلا میگفت فلان رشته ورزش ضرر هایی دارد

    میتونی رشتتو عوض کنی اما هرطور خودت صلاح میدونی

    من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد

    و باعث میشود که زن احساساتی نباشد

    به جزئی ترین مسائل خانم ها اهمیت میداد

    واقعا بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد

    من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم

    در مقابل امین حرفی برایم نمانده بود …

    قبل از خواستگاری امین از من

    شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیه الله حق شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام

    کار سختی بود ولی به نظرم ازدواج موضوع مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین ها سختی بکشم

    آن هم برای من که همیشه دوست داشتم بهترین ها را داشته باشم

    چهل روز به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم

    سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم …

    با ما همراه باشید

    داستان عاشقانه و شیرین زندگیی که عمر ظاهری آن فقط 2سال و8ماه بود

    با ما همراه باشید تا فردا

    برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

    برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید

    برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت سوم عاشقانه ای واقعی


    یبلب

    بسم رب الشهدا

    قسمت سوم داستان عاشقانه ای واقعی

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد

    همیشه فکر میکردم با سختگیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم

    چون خودم در ورزش های رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار میکردم ، علاقه داشتم که همسرم رزمی کار باشد

    هر رشته ای که اسم میبردم ، امین تا انتهای آن را رفته بود

    در چهار رشته ورزشی جودو ،کنگفو ،کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت

    آن هم مقام اول یا دوم

    همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین هایی داد

    گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی ورزش های جدیدی ابداع کرده بود

    این جلسه اولین جلسه ای بود که ما تنها صحبت کردیم

    خصوصیات اخلاقی ما شباهت زیادی به هم داشت…

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    ما عاشق هم شده بودیم ولی  عمر این زندگی عاشقانه چه کوتاه بود

    امین کریمی ، همسرم ، همیشه زنده اس

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    داستان زندگی شیرین و عاشقانه ای که فقط عمر ظاهری آن 2سال و 8ماه بود با ما همراه باشید

    فردا ادامه داستان میذارم

    برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

    برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت دوم داستان عاشقانه


    HamMihan-201517559012924386191455179981.3595

     بسم رب الشهدا

    قسمت دوم

    من ، زهرا حسنوند ، متولد 1370، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق

    اصالتا خرم آبادی ، از زندگی و عشق واقعی خودم میگم

    از زندگی شیرین و دوست داشتنی که عمر ظاهری آن فقط 2سال و 8ماه بود

    با ما همراه باشین و از دستش ندین

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد

    پدرم هم رزمنده بود ، انگار با این حرف ها به هم نزدیکتر شده بودند

    بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم

    با خنده گفت نمیدانم چی شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت …

    گفتم اتفاقا اون روز حس کردم خشک مذهبی هستی

    اما واقعا انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود

    حتی پدرم به او گفت: تو بچه امروز و این زمانه ای ، چیزی از شهدا ندیدی ، چطور اینقدر از شهدا حرف میزنی؟

    گفت حاج آقا ما هر چی داریم از شهدا داریم. الگو من ، شهدا هستند ، علاقه خاصی به شهدا دارم

    آن روز با خودم فکر کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟؟؟

    مادرش گفت از این حرف ها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم …

    مادرم هم که پذیرایی کرد هیچ چیز برنداشت ! فقط یک چای تلخ ! گفت رژیمم ! همه خندیدیم

    آن روز صحبت خصوصی نداشتیم ، فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم

    که دیدیم و پسندیدیم …

    آن هم چه پسندی..

    با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد .

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    امین اصالتا مراغه ای و ساکن تهران

    متولد یکم فروردین سال 65

    فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک

    ورزشکار حرفه ای در چهار رشته ورزشی

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    با ما همراه باشید

    ادامه داستان فردا میذارم از دستش ندین

    برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت اول داستان عاشقانه مذهبی


    تنن

     بسم رب الشهدا

      داستان عاشقانه واقعی

    قسمت اول

    در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم سال 91برای مسابقات آماده میشدم

    مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد

    روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید

    مربی پرسید: قصد ازدواج نداری؟ گفتم فعلا نه میخوام درسم را ادامه بدهم

    تا خانه رسیدم ،مادر امین تماس گرفتند

    اصلا در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخونم بعد دکترا شغل و بعد ازدواج

    مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینیداگر موافق بودید دیدار ها را ادامه می دهیم ،اگر هم نپسندیدید ضرری نمیکنید

    اتفاقا آن روز کنکور ارشد داشتم ، که مادر امین آمد ، خیلی باعجله نشستیم و حرف زدیم ، عکس امین را آورده بود نشان بدهد

    من ، مادرم ، مادر امین ،مربی باشگاه .

    حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست باهم بیایند

    گفتم هرچی بزرگتر هایم بگویند…

     با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد، پیراهن آبی آسمانی ساده

     شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکراد شده

     یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود

     با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ …

    با ما همراه باشید

     

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    روزی حضرت موسی(ع) رو به درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    ده عمل ضروری برای مراقبت و رسیدگی به خود

    به خودتان ...

    user_send_photo_psot

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تصادف هم که می کنی

    مقصر باشی یا نباشی

    باید افسر ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    هیچوقت کسی رو قضاوت نکنید
    سرنوشت انقدر دنبالتون میکنه ...

    user_send_photo_psot

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    رفتی؟
    به سلامت
    من خدا نیستم که بگویم صدبار اگر توبه ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    عزیزم
    دیگر حتی نمی خواهم آرزویت باشم
    آرزو می کنم او آرزوی تو ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    تمام خلق گریان و ملک گریان و گریان تر
    خدا وقتی که می بیند پری ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    اوصاف علی به هر زبان باید گفت
    این ذکر به پیدا ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    آدم های خاطره باز عجیب اند
    آدم های خاطره باز مثل یک لامپ نیم سوز می ...

    user_send_photo_psot

    وای ؛ باران باران
    شیشه ی پنجره را بَاران شست
    از دل من اما
    چه کسی نقش تو را خواهد ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    نمیدونم کدوم عاشقیو دست انداختم که خودم به دردش دچار شدم؟

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    آدم وقتی جوان است، به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    ﺩﺭﺩ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺩﯾﺪ
    ﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺸﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .