13742774-9432-l
بسم رب الشهدا

عاشقانه ای واقعی قسمت نهم

محافظ درهای حرم

*♥♥♥♥*♥♥♥♥*

دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.

خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود”جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است” و پایین آن امضا شده بود.

گریه امانم نمی داد،
گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرین‌بار باشد.
گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور…» اشک‌هایم امانم نمی‌داد…

واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.

اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.

گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را می‌گفت. قبول نکردم.
گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم.
گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»
گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.»

با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.

آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
«امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
به من گفت «چطور زهرا؟»
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود…
به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.

می‌گفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان، خانمم، عزیزم…»
عصبانی‌تر ‌شدم. ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد.
گفتم «بله، شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟ مرا می‌خواهی چکار؟»
گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
گفتم «خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!»
گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شده‌ام.»

برای نرفتنش به او می‌گفتم «امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.»
می‌گفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید می‌رفتم. قول می‌دهم جبران ‌کنم…

ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم
گفتم «ان‌شاء الله… سلامتی تو برای من بس است.»

وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
299 مرداد ، اولین اعزامش به سوریه بود .

با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند!