قغفغ

بسم رب الشهدا

قسمت هفتم کیف سنگین عروس 

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد میگفت سنگین است

یادم هست در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود

اینقدر این کار را ادامه داد که فیلم بردار شاکی شد و گفت : آقا داماد کیف خانومتان را به خودش بدهید شما داماد هستید

امین به او گفت آخر کیفش سنگین است !

فیلمبردار با عصبانیت گفت : این کیف دیگر که سنگینی ندارد !!

بعدها هرکس زندگی خصوصی ما را میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این سرسختی و غرور چنین شخصیتی داشته باشد

امین همیشه میگفت مرد واقعی باید بیرون خانه شیر باشد درون خانه موش !!!

موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با دادوبیداد چیزی را پیش ببرم خودش با محبت مرا به اسارت درآورده بود

واقعا سیاست داشت در مهربانی اش

معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را باهم انجام میدادیم حل جدول ، فیلم دیدن و …

دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله پشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میاورد

ب او میگفتم اگر این کوله به دردخانه میخورد بگذار اینجا بماند اگرم وسایل اداره است با خودت به خانه نیار ، کوله ات خیلی سنگین است

چیزی نمیگفت ، یکی از دوستانش که از او پرسیده بود ،به او گفته بود خانه ما کوچک است ، همسرم اذیت میشود کتاب های مرا جابه جا کند

امین از آنجا که برای زمان هایش برنامه ریزی داشت میخواست

اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه ای در خانه هم پیش آمد از آن بی نصیب نماند.

علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت واقعا وابستگی خاصی بهم داشتیم شاید هم بیش از حد

حتی بعد عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت اصلا اگر دست خالی میامد با تعجب میپرسیدم برایم چیزی نخریدی؟

میگفت فک میکنی یادم میرود برایت چیزی بخرم ؟ برو کوله ام را بیاور …

حتما چیزی در کوله اش داشت مجسمه ، کتاب ، پاپوش یا هرچیز دیگری ، خیلی زیاد وابسته اش بودم

امین روزها وقتی از اداره به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم

می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.»

می‌گفتم :«چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است»

می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»

مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!»

امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»

به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»

عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم

اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد

وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش.

 حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه.

پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم.

واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.

حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها…

✳️امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است.

وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد…

اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد.

آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و … نگاه می‌کردیم.

همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم…

واقعا هم همین‌طور بود.

من با داشتن امین، خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم…

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

در ادامه با ما همراه باشید

برای خوندن قسمت اول کلیک کنید

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم