فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: moein

    بدون تو هرگز قسمت4


    بفقف

    بسم رب النور

    زندگینامه بدون تو هرگز قسمت 4

    دامادطلبه

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه

    مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت

    نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت

    چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه

    مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده

    چند روز بعد دوباره زنگ زد  من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم

    علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه

    تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره

    بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد

    بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟

    بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی

    ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم

    به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال

    یه شرط دارم

    باید بزاری برگردم مدرسه

    با شنیدن این جمله چشماش پرید می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود

    اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم

    یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم

    اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم

    بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه

    از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم

    حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود

    و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره

    اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟

    چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم

    یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم

    و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت

    وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است

    خیلی پسر خوبیه …کمتر از دو ساعت بعد

    سر و کله پدرم پیدا شد

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    ادامه دارد

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت 3


    ذذتا

    بسم رب النور

     زندگینامه بدون تو هرگز

    نقشه بزرگ

    *********◄►*********

    به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم

    خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده

    هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد

    زن صاف و ساده ای بود

    علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه

    تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت

    شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد

    طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟

    ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم

    عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت

    مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره

    اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود

    من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم

    به خودم گفتم … خودشه هانیه

    این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی …از دستش نده

    علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت

    کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون

    مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا

    مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن

    شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد

    ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم

    اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته

    این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو

    پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من

    و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم

    می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    این زندگینامه زیبا رو از دست ندید

    با ما همراه باش

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت2


    نتان

    بسم رب النور

    زندگینامه دنباله دار

    قسمت دوم ترک تحصیل

    ****►◄►◄****

    بالاخره اون روز از راه رسید …

    موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …

    با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …

    تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …

    وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …

    بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …

    به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …

    خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …

    همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
    از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …

    اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …

    از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …

    مادرم دنبالم دوید توی خیابون …-

    هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …

    اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …

    به هیچ قیمتی …

    ****►◄►◄****

    در ادامه با ما همراه باش

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت اول بدون تو هرگز


    بلا بسم رب النور

    داستان کاملا واقعی بدون تو هرگز

    این قسمت مردهای عوضی

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه

    آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟

    نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه

    دو سال بعد هم عروسش کرد

    اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد

    می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم

    مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم

    چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت

    یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی

    شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند

    دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد

    اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره

    مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد

    این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن

    هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    با ما همراه باشید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت آخر من زنده ام


    pic-44542-1453534684

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    قسمت آخر وصیت نامه شهید

    هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است.
    خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم، شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد.
    حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم!
    اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و می‌گوید
    «بعد از 80-90 روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم.»
    گفتم می‌گویند «تو شهید شدی.»
    گفت «نه، من زنده‌ام. آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند.»
    گفتم «زنده‌ای؟»
    گفت «آره، من زنده‌ام.»
    گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم.»
    خندید…

    ✳️با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت، شهید نمی‌شد.
    این فکر و خیال آزارم می‌داد!
    بعد شهادت امین، دوستانش می‌‌گفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»
    همراهانش500 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود.

    امین همیشه به مادرش می‌گفت «مادر شهید آینده!»
    و خطاب به من ادامه می‌داد
    «تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!».
    همه از دستش ناراحت می‌شدیم.
    با خنده می‌‌گفت «بالاخره که چی؟‌ باید افتخار کنید اگر این‌طور شود.»
    ✔️این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد.

    من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم!
    حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید.
    فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم.
    واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم، شاید هم فرار!

    پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم.
    از نظر آنها چنین مراسم‌های در روحیه یک دختر اثر بد می‌گذاشت.
    به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.

    حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم.
    از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم.
    امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد.
    هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برند، گفت «نه! بیا این طرف…»

    حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم.
    حتی گاهی گریه می‌کردم!
    امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد.

    راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم.
    با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت می‌کردم و آرزو می‌کردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانواده‌های شهدا را می‌دیدم همیشه فکرر می‌کردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است.

    ترجیح می‌دادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم.

    ✳️یادم هست یک‌بار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ می‌فرستم تا شهید شود.»
    آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازه‌ای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمی‌دهم همسرم شهیدد شود.
    چون من آدم وابسته‌ای هستم.»
    به من گفت «این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»
    بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمی‌خواهد همسرم شهید شود…» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرف‌های ما کاری ندارد.»

    همسر من شهید شد و او تازه می‌گفت «راست می‌گفتی، چرا باید همسرم شهید شود…»
    البته بعد از لحظاتی به او گفتم «آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته، اما الآن من به شهادت امین افتخار می‌کنم.

    امین می‌توانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد.
    من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم.» می‌گفت «به خدا با تعریف‌های تو آدم حسادت می‌کند!
    تو چقدر محکم شدی زهرا!
    تو آدم احساساتی بودی…»

    یاد نیت قبل از ازدواج خودم می‌افتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود.
    بعد از شهادت امین، پدرم می‌گفت «زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن…»

    تا وقتی امین بود، به محض اینکه ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرام‌ می‌کرد.
    حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بی‌تابی زیاد ناگهان آرام می‌شوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرامم شوم.

    ناراحتی‌ امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمی‌کشد و اصلاً آدم کینه‌ای نبود.
    نهایت 55 دقیقه پیاده‌روی آرام‌اش می‌کرد و بعد کلاً موضوع را فراموش می‌کرد.

    ✉️بعضی از پیامک‌هایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت می‌کردم.
    حرف‌هایش برایم شیرین و جالب بود.

    یادم می‌آید پیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذرد رفتارشان عوض می‌شود و آنقدر ادامه پیدا می‌کند که در نهایت بعد از چند سال راضی می‌شوند که از زمین زنده بلند نشود!

    به امین گفتم «واقعاً مردها همینطورند؟» گفت «بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دست‌هایت را بوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آنها نیستم…»

    خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر می‌کردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست!
    از همنشینی با چنین مردی لذت می‌بردم.

    به امین حساسیت بالایی داشتم.
    بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید!
    گفتم چرا؟
    گفت واقعیتش یک‌بار چند نفر از رفقا با هم شوخی می‌کردیم.
    امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
    یکی از بچه‌ها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت.
    دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!»
    همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟»
    به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در می‌آورد!»

    یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت.
    از مأموریت زنجان برمی‌گشت.
    از خوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لب‌هایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
    گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش».
    گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفش‌هایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.»
    امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
    گفت «باشه، آماده شو»
    و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
    گفتم «می‌دانم خسته‌ای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»
    از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند، هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتیی به او می‌گفتم «پس چرا خوب نشد؟»
    اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم «امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
    گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت.»
    گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم.»

    راست می‌گفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگی‌اش محو شده بود…
    یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد، می‌‌گفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترینن لذت را بردید.
    افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های 33 ساله شما را نمی‌برند.»

    واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.

    ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
    با هم به پیاده‌روی و … می‌رفتیم.
    قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
    با تعجب به او می‌گفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
    گفت «آن با من!»
    ذوق و شوق داشت.
    من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
    نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!

    وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم.

    بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار،



    ツ نمایش کامل ツ

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    صحبت های من و امین قسمت 13


    elPress139408031153011445761381ir8_414x290

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    تا قطره اشک را دیدم با خودم گفتم
    «از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند.

    حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست…»
    گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.»
    آخرین تلاش‌ها و التماس‌هایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقع‌ها که پشتم بودی و همیشه می‌گفتی فقط من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم.»

    با دیدن اشک‌ امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم….
    گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچ‌چیز از تو ندیدم.»

    چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه آدم و عالم.
    دائم از خودم می‌پرسیدم «چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟»
    دائماً ناراحت و دلگیر بودم.
    منتظر بودم بیاید منت‌کشی!
    امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟

    بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایده‌ای ندارد. فکر کردم باید معامله‌ای کنم.
    گفتم «خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانواده‌ام هم فدای حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). ان‌شاءالله همه ما مثل امین عاقبتت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند. بیاید جواب سؤال‌هایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. اینکه دیگر توقع زیادی نیست…»

    همان شب خواب دیدم که گویا خانه ما بخشی از یک مسجد است. با خانمی که نمی‌شناختم همراه بودم و به او گفتم «به من می‌گویند شوهرت شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.»
    جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم «پس شوهرم شهید نشده!»
    به سمت مسجد که احساس می‌کردم خانه ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته!
    دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش!
    گفتم «وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خواب‌های بدی دیده‌ام!»

    امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با لباس سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید و گفت «زهرا جان! من شهید شدم…»

    در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.
    گفت «من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم.»
    گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها)‌ و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی.

    پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر پیش من بمانی.»
    گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»
    گفتم «تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی، گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیاا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود… »
    می‌خواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم،

    گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)

    امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و … نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت “همسر مهربانم،” دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت.بعد گفت «آره می‌دانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.»
    انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت…

    گفتم «در این دنیا چی؟»
    گفت «من نباید زیاد حرف بزنم…»
    با این‌ حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند.
    احساس می‌کردم بیشتر دلش می‌خواهد حرف بزند تا بنویسد.
    گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود…

    بعد آن خواب، آرام شدم.
    با خودم می‌گفتم اگر شوهرم به مرگ عادی می‌مُرد چه می‌کردم؟ الآن می‌دانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم می‌ماند، صدایم را می‌شنود.

     آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم می‌کند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم.
    چه چیزی از این می‌تواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم…
    شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام می‌کرد.

     از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی می‌مُرد باید برایش ناراحتی می‌کردم. خصوصاً اینکه در آن‌ صورت نمی‌دانستم وضعیت‌اش خوب است یا نه!

     اما اکنون می‌دانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتی‌ام از این است که امینم در کنارم نیست…

    دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد می‌گفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود.
    می‌گفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییع‌کنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت می‌کرد و شعر می‌خواند.
    می‌گفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟»
    امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!»
    انگار که به پیشواز شهید آمده بود.
    می‌گفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل می‌کشیدند و شادی می‌کردند!

    شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام)‌ شده است!

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    با ما همراه باشید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    اشک امین قسمت 12


    4804186_345

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    قسمت 11 عاشقانه ای واقعی

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.
    فشارم به شدت بالا رفته بود.
    صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!»
    رضا گفت «شوهرش شهید شده!»
    حالم بدتر شد با گریه و فریاد
    می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟»
    رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!»
    با این حرف دلم به هم ریخت.
    منتظر بودم شوهرم برگردد اما …
    خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد…

    قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من این‌طور گفته بود.
    روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.
    گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 166روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!»

    هر روز یادداشت می‌کردم که “امروز گذشت…”
    واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.
    دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»
    باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد.
    هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز… ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود…
    دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!»

    امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.»
    با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم…»
    دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.

    حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.
    این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم، هیچ‌چیز را…
    وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.
    می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.
    قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیده‌ای؟ مطمئنی که امین بود؟»
    گفت «آره زن‌داداش.»

    قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.
    قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.
    با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»

    پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.
    مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.
    گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌اتت می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!

    تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»
    خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت!
    خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    با ما همراه باشید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    منتظرتماس امین هستم قسمت 11


    13941028000402_PhotoL

    داستان عاشقانه واقعی

    منتظر تماس امین هستم

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*   *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم.
    به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد…»
    بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
    گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را بهه آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.

    ✳️مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
    داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
    پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلمم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده.

    بابا گفت «هیچ‌کس نبود.»
    نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکهه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.

    در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد.
    با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم.
    بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.»
    به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
    گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد…»
    شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
    بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و … شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
    چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم…

    به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
    او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد….

    با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.
    6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او می‌ماندم. می‌گفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین می‌داند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس می‌گیرد…
    باید زود جواب تلفن را بدهم.»
    پدرم که متوجه شده بود دائماً می‌گفت «نمی‌شود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»
    می‌گفتم «نه! شما که می‌دانید او نمی‌تواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه کهه حالم بد است…»
    بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
    به سرعت سیم‌کارت را با گوشی برادرم جابه‌جا کردم. دیوانه شده بودم.
    گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوض‌کردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»

    برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و می‌دانست که امین شهید شده.
    هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند.

    خواهرم شروع به گریه کرد.
    زن‌داداشم هم همین‌طور.
    گفتم «چرا شما گریه می‌کنید؟»
    گفتند «به حال تو گریه می‌کنیم. تو چرا گریه می‌کنی؟»
    گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی می‌دانید؟»
    زن‌داداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه می‌کنیم.» صورت زن‌داداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند.

    همین برای من کافی بود.مثل دیوانه‌ها شده بودم.
    پدرم گفت «می‌خواهی برویم تهران؟»
    گفتم «مگر چیزی شده؟»
    گفت «نه! اگر دوست نداری نمی‌رویم.»
    گفتم «نه! نه! الآن شوهرم می‌آید. من آنجا باشم بهتر است.»
    شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.
    گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم می‌شود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت می‌شود اما اگر آنها ناراحت باشند…»

    تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه می‌کند. پرسیدم «چرا گریه می‌کنید؟»
    گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.»
    با تلفن همراهم دائماً‌ در موتورهای جستجوگر این جملات را می‌نوشتم:
    “اسامی دو شهید سپاه انصار”
    نتایج همچنان تکراری بود:
    “اخبار مبنی بر شهادت 155 نفر صحیح نمی‌باشد و تنها دو نفر به شهادت رسیده‌اند.”

    ✔️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:
    “اخبار مبنی بر شهادت 155 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند.”

    از دیدن اسامی شوکه شده بودم.
    همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم
    «بابا شوهر من شهید شده؟»
    گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت.
    مراعات مادر را می‌کردند.
    فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم… دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم.

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*   *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    با ما همراه باشید

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بازگشت کوتاه امین قسمت 10


    139411101628013667002184
    بسم رب الشهدا

    عاشقانه ای واقعی قسمت 10

    بازگشت کوتاه امین

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود.
    قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود.
    یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود.
    تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
    من هم خندیدم.
    ❤️انگار تپش قلب گرفته بودم.
    دستم را روی قلبم گذاشتم!
    امین تمام دارایی من بود.

    آن لحظه گفتم:
    «آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد… انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی.
    اگر بدانی چه کشیده‌ام.»
    سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

    نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
    گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن… تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟»
    خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام.
    گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی…»

    گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

    گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم… دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم…»

    حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید.
    گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»
    خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.»
    گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی…»

    ✳️حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود.
    می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟»
    می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری…»

    مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

    تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.
    گفتم «چقدر به تو می‌آید.»
    کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!»
    گفتم «شکی نیست.»
    می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.
    می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟»
    چرایی اشک‌هایم مشخص بود…

    لباس‌هایش را که جمع کرد.
    گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
    «نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

    لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم،
    گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
    تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام…»
    گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم…» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریورر بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

    کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
    قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا…

     نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت
    T NEWS
    که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.
    چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود.
    دلم آشوب بود…

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    به نام خدا

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
    وقتی که ماه کامل میشه و گرگینه‌ها به گرگ تبدیل ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    مدتی بود که تو خودم بودم
    دیگه از اون اردلانی که هرجا اسمش میومد همه یه ...

    user_send_photo_psot

    با آرایشگره سر دستمزد دعوام شد
    گفت ریدم تو این پولی که دادی
    😂
    .
    ‌.
    .
    .
    .
    منم ...

    user_send_photo_psot

    اگر همزمان از دو جا نذری گرفتی دومی رو بخور. چون اگر اولی به قدر کافی خوب بود ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    يه پيرمردى هست اولِ ملاصدرا.. گلفروشه

    گل نرگس ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    همه فکر میکنن من

    یه آدم بی احســـاسم
    اما من بی احسـاس نیستم

    فقط ...

    user_send_photo_psot

    ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻪ؟ ﻳﻌﻨﻲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـــﻢ دﺍﺷﺘﻦ

    ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﭘﻴﺸﮕﺎﻥ ...

    user_send_photo_psot

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    زنها
    وقتِ دلگيری از دنيا
    هر چه بپرسى
    مى گويند
    هیچی... مهم ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****

    بهم گفتی سه ساله عاشقمیو اومدی تو زندگیمو بعد هم
    رفتی ...

    user_send_photo_psot

    لره اخبار گوش میکرد;اعلام كردن آب سمى شده مصرف نكنين,
    زنش بيدارشدگفت چه ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    بعضی وقتا دلم برات تنگ میشه
    ولی دیگه نیا
    دیگه نیا :)

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ـ شما برو همین تایلند. تا ده سال پیش روی درخت زندگی می ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    در دنيايى كه زنهايش پا به پاى مردها كار مى كنند مردهايش بايد ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .