فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: afsongar

    afsongar

    About afsongar

    .........

    داستانک | جایگاه زندگی


    نقل است شاه عباس صفوي ، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند

    ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب ، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند ! گويي در عمرشان ، تنباكويي به آن خوبي‌ نكشيده اند

    شاه رو به آنها كرده و گفت

    «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند ؛ آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است»

    همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند

    «براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت»

    شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد ، گفت

    « تنباكويش چطور است؟»

    رئيس نگهبانان گفت

    «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام»

    شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ كرد و گفت

    «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد»

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    بسته جوک زمستونی 29 دی 1395


    شما برو قهوه خونه هرکی عطسه میکنه صدای خرناس خرس در میاد ازش

    .
    .
    .
    .
    .
    ..
    .
    ..

    .

    ولی وقتی میری تو کافه عطسه ها همه صدا نیچه میده
    😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یارو بدون هیچ پیش زمینه‌ای بهم پیام داده

    سلام، تقویم

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    .
    .

    دو ساعته فکر می‌کنم تقویم منظورش چیه؟😂 نگو مثلا داره معرفی می‌کنه منظورش اینه

    تقوی‌ام _ تقوی هستم

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    گروه بغلی شوهر نذری میدن

    😂

    😂

    😂😁😂😂😜

    😂😁😂😂

    😂‍ 😂😁😂😂
    حمله
    😂😁😂😂
    😂

    😂 😂

    😂 😂

    اینو همین الان از یه گروه دخترونه برداشتم 😂

    فقط نمیدونم پسرا دارن کجا میرن؟ 😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یارو میره خواستگاری، از دختره خوشش نمیاد، به بابای عروس میگه

    ..
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    ما میریم یه دور میزنیم بر می‌گردیم، راستی تا ساعت چند بيداريد ؟ 😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
    بعضیا میان که زمینت بزنن 😂
    اما نمیدونن که 😂

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    بزنن زمین هوا میره😂
    .
    .
    .
    هه خیلی وقت بود اعلام شاخی نکرده بودم

    ✋😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    دقت کردین وقتی بحث پیدا کردن کنترل میشه تمام اعتماد ها به هم از بین میره؟
    کنترل زیر توعه؟؟
    نه
    بلند شو ببینم
    میگم نیست
    بلند شو حالا عه 😂 😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    من اگه فامیلیم “صادقی” بود

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    اسم بچمو میذاشتم “مرسی که باهام”
    😂

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    واقعن مردم چطورى خودكشى ميكنن؟

    .
    ..
    .
    .

    ..

    .
    .
    ..

    من هرچقدم زندگى سخت بشه نهايت اقدامى كه ميتونم واسه خودكشى كنم اينه كه مثلن از خيابون رد ميشم با دقت رد نميشم

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    خیلی مهمه اسم بچه رو چی میذارید

    .

    ..
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    مثلا ممد جواد هر موقع بگید میره نون میخره

    .
    ..
    ..
    .
    .

    ولی اینکارا از امیرشایان بعیده
    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یکی از استعدادم اینه به قصد یه موزیک ویدیو ساده میرم یوتیوب

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ..
    .
    .
    .

    هشت ساعت بعد با چشای خونی در حال دیدن راهنمای پرورش زرافه در خانه میام بیرون!

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    آقا یه نگاه به تبلیغ سایپا کنید قبلنا میگفت
    .
    .
    .
    .
    .

    .
    .

    ” سایپا مطمئن”
    اما حالا میگه
    ” سایپا در اندیشه ای متفاوت ”
    معلوم نیست چه بلایی میخواد سرمون بیاره

    😂😜

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻓﺘﻦ ما تو ﻛﻮدکيمون 😂😜

    ﺍﻭﻟﺶ می رﻓﺘﻴﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮمی ﻛﻪ ﻧﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩﻧﻪ آب ﮔﺮﻣﺶ ، ﻳﻬﻮ ﺁﺏ می شد ٢٠ ﺩﺭﺟﻪ ﺯﻳﺮ ﺻﻔﺮ و ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ٧٠ ﺩﺭﺟﻪ ﺑﺎﻻی ﺻﻔﺮ

    ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺮﺍمی ﺑﺎ ﺷﺎﻣﭙﻮ ﭘﺎﻭﻩ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغی ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻴﺎﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﺳﺮﻣﻮﻥ ﻛﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎی ﻣﻐﺰمون ٤ ﺳﺎﻧﺖ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻣﻴﺸﺪ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺟﻴﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ

    ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻭقتی ﺑﻮﺩ که ﺑﺎ ﻛﻴﺴﻪ ﻛﻠﻔﺖ ﻭ ﺿﺨﻴﻢ ﻣﻴﺎﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ ، ٢ ﻻﻳﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺘﻤﻮﻥ ﻛﻨﺪﻩ ﻣﻴﺸﺪ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﭼﺮﻛﻪ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻴﺪﺍﺩ
    ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻳﻪ کتکی ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻳﻢ که چرا اينقدر وول می خوری

    (اصلا وول نمی خورديما ، شدت فشارکيسه کشی ما رو اينور و اونور می کشوند)

    ﺁﺥ ﺁﺥ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻨﮓ ﭘﺎزﺩﻥ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ هیچی ، ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ سنگ پا ﺯﺩﻥ ۲ ﺳﺎﻧﺖ ﺍﺯ ﻗﺪمون ﻛﻮﺗﺎﻩ ﻣﻴﺸﺪ😂😁😂

    ﻭقتی ﺣﻤﻮﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ کلی ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﻭ ﻳﻪ ﻳﻘﻪ ﺍسکی ﻫﻢ ﺭﻭﺵ ، ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ خستگی ﻭ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﺑﻤﻮﻥ ﻣﻴﺒﺮﺩ

    آخرش ﻫﻤﻪ ميگفتن : ﺁخیش ﻧﻴﮕﺎﺵ ﻛﻦ . تميز شد ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ
    نمی دونستن بيهوش شديم ما 😂

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اصول پتوشناسی 😂

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فقط یه ایرانی میتونه

    فقط یه ایرانی میتونه هنگام دعا خوندن دسته جمعی هی بره آخر دعا رو نیگا کنه ببینه چقدر دیگه مونده تموم بشه 😂😜

    فقط تو ايرانه كه وقتي راننده ميخواد دنده عقب بگيره همه سر نشيناي ماشين به عقب بر میگردن 😂
    فقط يه ايراني ميتونه 2 سال بره سربازي 30 سال تعريف كنه 😂😜
    فقط یه ایرانی میتونه اول از دستشویی بیاد بیرون بعد زیپ و کمربندشو ببنده😂

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یه خانمی با ماشین توی جاده در حال رانندگی بود و آقایی هم داشت با ماشین خودش
    توی همون جاده توي باند مخالف رانندگی می کرد
    … وقتی این دو به هم رسیدند؛ خانم شیشه ی ماشینش رو پایین می کشه و خطاب به آقا فریاد میزنه :حیووووووووون
    آقا هم بلافاصله داد میزنه : میمووووووون
    بعدم هر دو به راه خودشون ادامه میدن و آقاهه کلی به خاطر واکنش سریع و هوشمندانه ای که نشون داده بود خوش به حالش شده بود ! فقط وقتی سر پیچ بعد رسید یه گوزن با شدت خورد توی شیشه ی جلوی ماشین

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    این ولنتاین هم نمیاد رد بشه بره، بریم آشتی کنیم

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ..
    پوسیدیم از تنهایی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮎ ﺑﺎﯾﺪﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ
    ﺑﺎ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﭘﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﻑﻣﯿﺰﺩﻡ
    ﺁﻗﺎﻫﻪ : ﭘﺴﺮﻡ ﻗﺒﻼً ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮﻭ ﺑﺎ ﺍﻟﺎﻍ ﻭ ﻗﺎﻃﺮ ﻣﯿﺮﻓﺘم، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ تو ﻣﯿﺮﯾﻢ

    من 😐

    قاطر :((

    آقاهه :))

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    جوک های زمستان 95

    به دنبال درست زیستن


    *********◄►*********

    روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد

    او پرسید: آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟

    دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله

    استاد پرسید: هرچیزی را ؟!؟

    پاسخ دانشجو این بود: بله ; هرچیزی را

    استاد گفت: دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد

    برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند

    ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟

    استاد پاسخ داد: البته

    دانشجو پرسید: آیا سرما وجود دارد؟

    استاد پاسخ داد: البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟

    دانشجو پاسخ داد: البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد
    و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم

    دانشجو ادامه داد: وتاریکی ؟

    استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد

    دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز, تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند
    تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم

    و سرانجام دانشجو ادامه داد: خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود

    نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    من خدايى دارم که مالک تمام دنياست

    در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی ؟

    جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟

    از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمهایش را شسته بود و جور دیگر میدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم

    *********◄►*********

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    فراموش شده


    ^^^^^*^^^^^

    سلام
    میدونم وقتی

    این نوشته رومیخونین… براتون یه چیز کاملا ساده ومسخرس اما این نوشته یه بغضه… یه سکوت محضه چون نمیتونی، دادبزنی و حرف دلتو بگی

    من همون دخترمومشکی, سخت کشیده

    این دورَم دوره ای که
    خیلیا ازادن وقتی نوشته ای درمورد زندگیم مینوسم باتمسخر میگن که ماقبولش نداریم چون اصلا دیگه همچین چیزی نیس …

    چون خانوادهاشون به قول خودشون روشن فکرن ومن بایدتوحسرت حتی حرفاشون بمونم

    کاش یه روز… یه ساعت… یه دقیقه … یه ثانیه یکی باشه که منو درک کنه

    الان جسم من زندس که اونم بزودی ازبین میره التماس دعا… برا من مرده

    عشقم دوست خوبم عزیزم من چون شمعی هستم توچون شمعدان… که سوختن منو میبینی

    دم نمیزنم دم نمیزنی چرا…

    چون دریغ, ازاین که بدونی اگه من از شمعم اب میشم بازم همونم فقط کمرم خم شده اما اگه تو با سوختن برا همیشه ازبین میریو و اونی که نباید ساختن تونی بزنه و دم نمیزنه قانون ما همینه

    ^^^^^*^^^^^

    یاحق
    دلتون همیشه ، شادوبی غم

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    آرامش هستی


    *~*~*~*~*~*~*~*

    ساعت ۲ شب بود و توماس به خاطر مرگ امیلی گریه میکرد. امیلی بر اثر افتادن در رودخانه جون خودشو از دست داده بود

    :روز قبل از اتفاق
    توماس: امیلی من میدونم تو چقدر منو دوس داری، اما من یکی دیگه رو دوس دارم. دلم یه جای دیگس. منو درک کن

    اشک از چشای امیلی جاری شد و کلاه زرد رنگش رو جلوی سرش قرار داد تا توماس بهش خیره نشه

    توماس: آه ، امیلی. گریه نکن تو رو خدا. قول میدم کنارت بمونم
    همیشه. تا جایی که قلبم میزنه. تو رو خدا گریه نکن. گفتم من همیشه کنارت میمونم

    توماس نزدیک شد و صورته امیلی رو نگاه کرد. اشکای امیلی توماس رو به گریه انداخت. و بعد با دو دست به چشای امیلی زل زد و گفت: امیلی تو خیلی عزیزی واسه من. گریه نکن. تو رو خدا گریه نکن

    امیلی ساکت بود و چیزی نگفت

    توماس: بلند شو. دستتو بده من. دیر وقته. الان باید بریم خونه

    توماس دستهای امیلی رو گرفت و با هم راهی خونه شدن. توی راه هیچ چیز خاصی بهم نگفتن تا لحظه آخر امیلی دستای توماس رو فشرد و گفت: توماس جونم ، امیدوارم خوش بخت شی عزیزم. من دارم میرم به مسافرت. غصه منو نخوری و بدون من هم خوشبخت میشم. خواهش میکنم فقط دنبال من نیا

    توماس: کجا مگه میخوای بری؟

    امیلی: خواهش میکنم اینو ازم نخواه

    توماس: باشه امیلی جون. امیدوارم هر جا میری خوشبخت شی

    امیلی: باشه ه ه ه
    دوباره امیلی گریه کرد و اینقدر گریه کرد که توماس نگران شد و گفت: تو چت شده امیلی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟ من تا حالا ندیده بودم اینقدر گریه کنی؟

    امیلی: چیزی نیس. من باید برم. خداحافظ

    توماس: باشه. مواظبه خودت باش. فقط یادت نره که قبل از رفتنت منو خبر کنی. باشه امیلی جون

    امیلی: نمیدونم. اگه تونستم. اما قول نمیدم

    توماس دستهای ایمیلی رو گرفت و باهاش خداحافظی کرد اما دلش شور میزد و انگار کسی از درون بهش الهام میداد که این لحظاته آخری هستش که امیلی رو میبینه

    امیلی به خونه رسید و باباش رو دید که کنار راه پله خوابه. هوای سردی بود و امیلی به طرف انبار رفت. چند تا هیزم برداشت و به درون اجاق انداخت. صدای هیزم باباش رو از خواب بیدار کرد و باباش بلند شد و گفت: توئی امیلی؟ کجا بودی؟ باز هم پیشه توماس؟

    امیلی: آره بابایی. اما دیگه قول میدم پیشه اون نرم. چون دلم واسه مامان تنگ شده. دیشب خوابشو دیدم. بهم گفته که دلش واسم تنگ شده و میخواد منو

    بابای امیلی: بسه دیگه! مامانت غلط کرده! اگه امشب مامانتو دیدی تو خواب بهش بگو که تو پیشه من میمونی و اگه میخواد تو رو دعوت کنه باید اول منو دعوت کنه! فهمیدی؟!؟

    امیلی: باشه بابایی! من که چیزی نگفتم. تازه مامانم دل داره. اونم منو دوس داره. نمیشه که همش پیشه تو باشم

    بابای امیلی: بسه گفتم! برو شامتو بخور و بگیر بخواب

    امیلی: باشه بابایی

    امیلی اجاق رو روشن کرد و بعد بلند شد و مستقیم رفت طبقه بالا گربه کوچولوشو گرفت دستش و گفت: من فردا دارم میرم پیشه مامانم. دلم واست تنگ میشه. بعداً منتظرت میمونم تا بیای. هر وقت خواب رفتی میای پیشه من و تا روزی که به طور کامل بیای پیشه خودم

    بعد گربه رو گرفت بغل و چشماشو بست

    صبح زود شد و بابای امیلی صدا زد و گفت: امیلی بلند شو دیرت نشه

    امیلی سریع از جا بلند شد و خودش رو به بیرون رسوند. همین که پاشو به بیرون از خونه گذاشت توماس رو دید که دستش توی دسته ماریا بود. ماریا دسته توماس رو ول کرد و اومد جلو و نگاهی به امیلی کرد و گفت: میبینم عاشق شدی بچه؟ آخه تو چیت به عشق و عاشقی. تو برو اول یاد بگیر حرف بزنی بعد عاشق شو

    امیلی چیزی نگفت و به خاطر عشقش توماس هیچ عکس العملی از خود نشون نداد. ولی توماس گفت: بس کن ماریا! خجالت بکش! من تو رو آوردم اینجا که از امیلی خداحافظی کنیم نه اینکه

    ماریا: تو بس کن توماس! تو نگاه کن امیلی رو. آخه این چی داره که به خاطرش سره من داد میکشی

    امیلی چیزی نگفت و رفت. اما توماس ازش معذرت خواست و به دنبال اون راه افتاد. اما امیلی اصرار کرد و گفت که به دنبالش نیاد

    توماس پیله شد و دسته امیلی رو گرفت و گفت دلم شور میزنه

    امیلی گفت خواهش میکنم بزار برم دیره

    توماس گفت با این لباس میخوای بری مسافرت؟

    امیلی جواب داد: خواهش میکنم چیزی نگو. بزار برم. توماس دستای امیلی رو رها کرد و امیلی بدونه اینکه نگاهی به توماس بندازه راهشو ادامه داد

    امیلی بعد از جمع کردن هیزم و فروش تمامی آن در راه برگشت به صدایی پی برد. صدای جیغ یک دختر. خودشو سریع رسوند و دید ماریا فریاد میزنه

    ماریا: امیلی توماس رو داره آب میبره

    امیلی: بدو برو دهکده کمک بیار

    ماریا سریع بلند شد و با تمام وجود و توان دوید. توی راه چند تا زن رو دید و ازشون کمک خواست. همگی به طرف رودخانه دویدن

    جریان آب بسیار تند بود و خبری از امیلی و توماس نبود. همگی به طرف آبشار دویدن. چیزی از دوردست نمایان بود و ماریا فریاد کشید: اوناهاش. اون توماسه

    جریان آب بسیار تیز بود و توماس لای درختی در گوشه گیر کرده بود وانگار مرده بود. اما خبری از امیلی نبود. زنها همگی به طرف اون درخت رفتن و همگی با سختی تموم توماس رو از لای درخت بیرون کشیدن ، اما یکی از زنها به درون رودخانه افتاد. جریان آب اون رو به جلو کشید و فریاد زنها بلند شد. یکی از زنها که پیر بود و مادر اون زن بود خودش رو به آب انداخت تا جونه دخترش رو نجات بده. اما آب هر دوی آنها رو برد. از یک طرف توماس که آب زیادی خورده بود و از یک طرف دیگر دو زن و امیلی. یکی از زنها و ماریا سینه توماس رو فشار میداد تا آب خورده شده از بدن توماس خارج بشه. و تنفس مصنوعی میدادن. بقیه زنها هم به دنبال دو زن. صدای فریاد زنها دو نفر مرد رو به خودشون جلب کردن و یکی از اونها به رودخانه پرید و تونست یکی از اونها رو بگیره، اما پیر زن هنوز درون آب بود. و داشت نزدیک آبشار میشد

    جریان آب بسیار تیز بود و پیرزن به آبشار رسید و از اون بالا به پایین پرت شد. اون مرد هم نتونست خودش رو به کنار آب برسونه و از بالا به پایین آبشار پرت شد. اون مرد و چند تا از زن ها با عجله خودشون رو به پایین آبشار رسوندن اما هیچ خبری از آنها نبود. یکم جلوتر رنگ سرخی تمامی آب رو فرا گرفته بود. چشم مرد به دوستش افتاد. دید که تمامی بدنش خون و بی جون افتاده بود. صدای زنها هم اومد… گفتن که پیر زن هم اینجاست. اما پیر زن اثری از خون بر بدنش نبود و بر اثر جریان آب مرده بود. نیم ساعت گذشت. و همگی به دنبال دختره گم شده میگشتن

    کسی به غیر از ماریا اسمه امیلی رو نمیدونست. ماریا خودش رو به مرد رسوند و گفت که تونستید امیلی رو پیدا کنید؟

    صورت مرد سرخ شد و فریاد زد: آی خدا. امیلی من! امیییییییلی!کجایی بابایی! امیلی

    اما امیلی محو شده بود. گویی فرشته ها امیلی رو به آسمون برده بودن. عشق امیلی باعث نجات پیدا کردن توماس و مرگ خودش شده بود. توی این ماجرا یک نفر نجات پیدا کرد و سه نفر جان خود رو از دست دادن. همه این سه نفر عشقی عظیم داشتن که تونستن عشق رو بر ترس ترجیح بدن

    عشق خدا با کسانی هستش که عشق میدن. حتی به قیمت جون
    بهشت بر کسانی که ایثار و فداکاری میکنن باز است. کسی که ایثار میکنه بدون هیچ چیز وارد قلمرو خدا میشه. چون خدا عاشقه فداکاران هستش

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اتاق ۲۱۹ ! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق سه شماره‌ای در دادسرای ناحیه ۱۹ تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: اینجا آخر خطه؟

    چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد: قسمت این بود

    قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم. کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند

    اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ به‌به! بارونو نگاه

    بوی خاک باران خورده می‌آمد. نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها کف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است
    به مسعود گفتم: نسکافه می‌خوری؟

    خندید: معلومه که تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق زدم قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم.



    ツ نمایش کامل ツ

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | قضاوت نابجا


    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید

    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید

    گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود

    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت

    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت

    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند

    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه شاهین را شکافت

    جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند

    «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست»

    و بر بال دیگرش نوشتند

    «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است»

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی
    پزشک با عجله راهی بيمارستان شد

    او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد

    او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود

    به محض ديدن دکتر، پدر داد زد

    «چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟»

    پزشک لبخندی زد و گفت

    «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم »

    پدر با عصبانيت گفت
    «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو مي توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چکار مي کردی؟»

    پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد

    «من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم؛ از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم. شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمي تواند عمر را افزايش دهد ؛ برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ؛ ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا »

    پدر زمزمه کرد

    «نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است »

    عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد و گفت

    «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد »

    و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت

    «اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد »

    پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت

    «چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟»

    پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد

    «پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ؛ وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند »

    هرگز زود کسی را قضاوت نکنيد چون شما نمي دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان مي گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    باور خدا


    كوهنوردي قصد داشت بلندترين كوه ها را فتح كند . او پس از تلاش براي آماده سازي خود ، ماجراجويي را آغاز كرد امّا از آنجا كه دوست داشت افتخار اين كار را خودش كسب كند

    تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود . او تمام روز از كوه بالا رفت

    خورشيد كم كم غروب كرد و شب , بلندي هاي كوه را در برگرفت

    كوهنورد ، ديگر چيزي نمي ديد همه جا سياه و تاريك بود

    ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا” ديد نداشت ، امّا به راه خود ادامه مي داد و از كوه بالا مي رفت ، چند قدم ديگر مانده بود تا به قلّه كوه برسد كه پايش لغزيد و سقوط كرد

     

    در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد فقط لكه هاي سياهي را مي ديد و حس وحشتناك بلعيده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود

     

    همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترسناك همه اتفاق هاي خوب و بد زندگي را به ياد مي آورد

    فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك شده است

    ناگهان احساس كرد طنابي دور كمرش محكم شد

    طناب ؛ بدنش را بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب مي خورد و سپس آرام بدون حركت مي ماند . ترس زيادي در جان او رسوخ كرده بود

    ديگر چاره اي نداشت جز آنكه فرياد بكشد

    « خدايا كمكم بكن  »

    ناگهان صداي پُر طنين در وجودش طنين انداخت

    « از من چه مي خواهي ؟ »

    اي خدا نجاتم بده

    آيا واقعا” فكر مي كني كه من مي توانم تو را نجات دهم ؟

    البته باور دارم كه تو مي تواني نجاتم دهي

     

    اگر باور داري طناب دور كمرت را پاره كن

    يك لحظه سكوت برقرار شد

    اما مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد

    روز بعد گروه نجات گزارش كردند كه كوهنورد يخ زده اي را پيدا كردند كه از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته بود

    امّا او فقط يك متر با زمين فاصله داشت

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک های جالب


    زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند

    روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت

    لباس ها چندان تمیز نیست

    انگار نمی داند چه طور لباس بشوید

    احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد

    همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت

    هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد ، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت

    یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده

    مرد پاسخ داد

    من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ

    نمی دﺍﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩ من ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛﻨﻢ
    ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﻛﻪ ١٦ ﺳﺎﻝ ﺍﺟﺎﻗﻤﻮﻥ ﻛﻮﺭﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ
    ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒﻛﺮﺩ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ

    تو که می دانی ﻣﻦ ﺳﺎل هاﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ شده ام، ﭘﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ
    ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ

    ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ ﻭ ﻗﺮﺽ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻛﻦ
    ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﻫﻮﺍﯼ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺗﻘﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧﺪ: ﺯﻧﻢ؟ ﻣﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘﺪﺭﻡ؟
    ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ فرشته ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ

    ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در یکي از دبيرستان ها هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که

    ”شجاعت يعني چه؟”
    محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود

    ”شجاعت يعني اين”
    و برگه ي خود را سفيد به معلم تحويل داده بود و رفته بود
    اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفيد او نمره ۲۰ دادند
    فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
    دکتر علی شریعتی

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دلتون همیشه شادوبی غم

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    در تمنا برای با تو بودن


    شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند

    توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی ، دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند
    این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود

    دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود

    اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟
    که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده بماند

    چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است
    متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد

    در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

    همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد

    مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت

    و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد

    پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود

    دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد

    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد

    او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت

    دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت

    پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت

    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد

    در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت

    یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه مشغول کارهای خود بودند ، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد

    آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد

    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت

    به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود

    در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود

    در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد

    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد

    اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد

    زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود

    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد

    در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است

    چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد

    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد

    شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت

    فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد

    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است

    همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند

    دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد

    دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت

    پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید

    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد

    روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت

    دوست هستیم، مگر نه؟

    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد

    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت

    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت

    در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    این نرم افزار هم برای فرستادن آیدی به روم دیگران و تبلیغ در اون برای ...

    user_send_photo_psot

    ﺭﻭﺯ ﻣـﺤـﺸــﺮ ﭘـﺮﺳـﯿـﺪ ﺯ ﻣـﻦ ﺭﺏ ﺟـﻠــــــــﯽ
    ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻏـﺮﻕ ...

    user_send_photo_psot

    به مردادی ترین گرما قسم، بدجور دلتنگم
    شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم
    ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *********◄►*********
    نبخشیدن باعث
    کوچک شدن افق ...

    user_send_photo_psot

    جوک های جدید و خنده دار مرداد ماه 94
    جوک و موک
    خندونک های جدید
    جوک های تابستان 94
    ♪ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ببخشیدسکه دارید؟؟
    میخوام زنگ بزنم
    به گذشته
    به ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ﺧﺪﺍﯾﺎ
    ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--
    روزی شخصی به دهكده اي مي‌رفت. در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    ای بهار آرزوی نسل فردا، دخترم
    ای فروغ عشق از روی تو پیدا، ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    واسه همه عجیبه

    ـ چی ؟

    اینکه انقد ساکت شدی

    ـ واسه خودمم
    (:

    چیزی ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    غمگین نشو
    وقتـــی کسی تلاشت را ...

    user_send_photo_psot

    زنگ انشاء شد عزیزان دفتر خود وا کنید

    ساعتی را با معلم صحبت از بابا ...

    user_send_photo_psot

    روز اول ک رفتم مدرسه 6 سالم بود ، انقد ذوق داشتم ک صبحونه نخوردم
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    تو حیاط ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .