ساعت ۲ شب بود و توماس به خاطر مرگ امیلی گریه میکرد. امیلی بر اثر افتادن در رودخانه جون خودشو از دست داده بود
:روز قبل از اتفاق
توماس: امیلی من میدونم تو چقدر منو دوس داری، اما من یکی دیگه رو دوس دارم. دلم یه جای دیگس. منو درک کن
اشک از چشای امیلی جاری شد و کلاه زرد رنگش رو جلوی سرش قرار داد تا توماس بهش خیره نشه
توماس: آه ، امیلی. گریه نکن تو رو خدا. قول میدم کنارت بمونم
همیشه. تا جایی که قلبم میزنه. تو رو خدا گریه نکن. گفتم من همیشه کنارت میمونم
توماس نزدیک شد و صورته امیلی رو نگاه کرد. اشکای امیلی توماس رو به گریه انداخت. و بعد با دو دست به چشای امیلی زل زد و گفت: امیلی تو خیلی عزیزی واسه من. گریه نکن. تو رو خدا گریه نکن
امیلی ساکت بود و چیزی نگفت
توماس: بلند شو. دستتو بده من. دیر وقته. الان باید بریم خونه
توماس دستهای امیلی رو گرفت و با هم راهی خونه شدن. توی راه هیچ چیز خاصی بهم نگفتن تا لحظه آخر امیلی دستای توماس رو فشرد و گفت: توماس جونم ، امیدوارم خوش بخت شی عزیزم. من دارم میرم به مسافرت. غصه منو نخوری و بدون من هم خوشبخت میشم. خواهش میکنم فقط دنبال من نیا
توماس: کجا مگه میخوای بری؟
امیلی: خواهش میکنم اینو ازم نخواه
توماس: باشه امیلی جون. امیدوارم هر جا میری خوشبخت شی
امیلی: باشه ه ه ه
دوباره امیلی گریه کرد و اینقدر گریه کرد که توماس نگران شد و گفت: تو چت شده امیلی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟ من تا حالا ندیده بودم اینقدر گریه کنی؟
امیلی: چیزی نیس. من باید برم. خداحافظ
توماس: باشه. مواظبه خودت باش. فقط یادت نره که قبل از رفتنت منو خبر کنی. باشه امیلی جون
امیلی: نمیدونم. اگه تونستم. اما قول نمیدم
توماس دستهای ایمیلی رو گرفت و باهاش خداحافظی کرد اما دلش شور میزد و انگار کسی از درون بهش الهام میداد که این لحظاته آخری هستش که امیلی رو میبینه
امیلی به خونه رسید و باباش رو دید که کنار راه پله خوابه. هوای سردی بود و امیلی به طرف انبار رفت. چند تا هیزم برداشت و به درون اجاق انداخت. صدای هیزم باباش رو از خواب بیدار کرد و باباش بلند شد و گفت: توئی امیلی؟ کجا بودی؟ باز هم پیشه توماس؟
امیلی: آره بابایی. اما دیگه قول میدم پیشه اون نرم. چون دلم واسه مامان تنگ شده. دیشب خوابشو دیدم. بهم گفته که دلش واسم تنگ شده و میخواد منو
بابای امیلی: بسه دیگه! مامانت غلط کرده! اگه امشب مامانتو دیدی تو خواب بهش بگو که تو پیشه من میمونی و اگه میخواد تو رو دعوت کنه باید اول منو دعوت کنه! فهمیدی؟!؟
امیلی: باشه بابایی! من که چیزی نگفتم. تازه مامانم دل داره. اونم منو دوس داره. نمیشه که همش پیشه تو باشم
بابای امیلی: بسه گفتم! برو شامتو بخور و بگیر بخواب
امیلی: باشه بابایی
امیلی اجاق رو روشن کرد و بعد بلند شد و مستقیم رفت طبقه بالا گربه کوچولوشو گرفت دستش و گفت: من فردا دارم میرم پیشه مامانم. دلم واست تنگ میشه. بعداً منتظرت میمونم تا بیای. هر وقت خواب رفتی میای پیشه من و تا روزی که به طور کامل بیای پیشه خودم
بعد گربه رو گرفت بغل و چشماشو بست
صبح زود شد و بابای امیلی صدا زد و گفت: امیلی بلند شو دیرت نشه
امیلی سریع از جا بلند شد و خودش رو به بیرون رسوند. همین که پاشو به بیرون از خونه گذاشت توماس رو دید که دستش توی دسته ماریا بود. ماریا دسته توماس رو ول کرد و اومد جلو و نگاهی به امیلی کرد و گفت: میبینم عاشق شدی بچه؟ آخه تو چیت به عشق و عاشقی. تو برو اول یاد بگیر حرف بزنی بعد عاشق شو
امیلی چیزی نگفت و به خاطر عشقش توماس هیچ عکس العملی از خود نشون نداد. ولی توماس گفت: بس کن ماریا! خجالت بکش! من تو رو آوردم اینجا که از امیلی خداحافظی کنیم نه اینکه
ماریا: تو بس کن توماس! تو نگاه کن امیلی رو. آخه این چی داره که به خاطرش سره من داد میکشی
امیلی چیزی نگفت و رفت. اما توماس ازش معذرت خواست و به دنبال اون راه افتاد. اما امیلی اصرار کرد و گفت که به دنبالش نیاد
توماس پیله شد و دسته امیلی رو گرفت و گفت دلم شور میزنه
امیلی گفت خواهش میکنم بزار برم دیره
توماس گفت با این لباس میخوای بری مسافرت؟
امیلی جواب داد: خواهش میکنم چیزی نگو. بزار برم. توماس دستای امیلی رو رها کرد و امیلی بدونه اینکه نگاهی به توماس بندازه راهشو ادامه داد
امیلی بعد از جمع کردن هیزم و فروش تمامی آن در راه برگشت به صدایی پی برد. صدای جیغ یک دختر. خودشو سریع رسوند و دید ماریا فریاد میزنه
ماریا: امیلی توماس رو داره آب میبره
امیلی: بدو برو دهکده کمک بیار
ماریا سریع بلند شد و با تمام وجود و توان دوید. توی راه چند تا زن رو دید و ازشون کمک خواست. همگی به طرف رودخانه دویدن
جریان آب بسیار تند بود و خبری از امیلی و توماس نبود. همگی به طرف آبشار دویدن. چیزی از دوردست نمایان بود و ماریا فریاد کشید: اوناهاش. اون توماسه
جریان آب بسیار تیز بود و توماس لای درختی در گوشه گیر کرده بود وانگار مرده بود. اما خبری از امیلی نبود. زنها همگی به طرف اون درخت رفتن و همگی با سختی تموم توماس رو از لای درخت بیرون کشیدن ، اما یکی از زنها به درون رودخانه افتاد. جریان آب اون رو به جلو کشید و فریاد زنها بلند شد. یکی از زنها که پیر بود و مادر اون زن بود خودش رو به آب انداخت تا جونه دخترش رو نجات بده. اما آب هر دوی آنها رو برد. از یک طرف توماس که آب زیادی خورده بود و از یک طرف دیگر دو زن و امیلی. یکی از زنها و ماریا سینه توماس رو فشار میداد تا آب خورده شده از بدن توماس خارج بشه. و تنفس مصنوعی میدادن. بقیه زنها هم به دنبال دو زن. صدای فریاد زنها دو نفر مرد رو به خودشون جلب کردن و یکی از اونها به رودخانه پرید و تونست یکی از اونها رو بگیره، اما پیر زن هنوز درون آب بود. و داشت نزدیک آبشار میشد
جریان آب بسیار تیز بود و پیرزن به آبشار رسید و از اون بالا به پایین پرت شد. اون مرد هم نتونست خودش رو به کنار آب برسونه و از بالا به پایین آبشار پرت شد. اون مرد و چند تا از زن ها با عجله خودشون رو به پایین آبشار رسوندن اما هیچ خبری از آنها نبود. یکم جلوتر رنگ سرخی تمامی آب رو فرا گرفته بود. چشم مرد به دوستش افتاد. دید که تمامی بدنش خون و بی جون افتاده بود. صدای زنها هم اومد… گفتن که پیر زن هم اینجاست. اما پیر زن اثری از خون بر بدنش نبود و بر اثر جریان آب مرده بود. نیم ساعت گذشت. و همگی به دنبال دختره گم شده میگشتن
کسی به غیر از ماریا اسمه امیلی رو نمیدونست. ماریا خودش رو به مرد رسوند و گفت که تونستید امیلی رو پیدا کنید؟
صورت مرد سرخ شد و فریاد زد: آی خدا. امیلی من! امیییییییلی!کجایی بابایی! امیلی
اما امیلی محو شده بود. گویی فرشته ها امیلی رو به آسمون برده بودن. عشق امیلی باعث نجات پیدا کردن توماس و مرگ خودش شده بود. توی این ماجرا یک نفر نجات پیدا کرد و سه نفر جان خود رو از دست دادن. همه این سه نفر عشقی عظیم داشتن که تونستن عشق رو بر ترس ترجیح بدن
عشق خدا با کسانی هستش که عشق میدن. حتی به قیمت جون
بهشت بر کسانی که ایثار و فداکاری میکنن باز است. کسی که ایثار میکنه بدون هیچ چیز وارد قلمرو خدا میشه. چون خدا عاشقه فداکاران هستش
اتاق ۲۱۹ ! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق سه شمارهای در دادسرای ناحیه ۱۹ تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: اینجا آخر خطه؟
چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیکرد: قسمت این بود
قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میکردم. کلماتی که همیشه از آنها میترسیدم و فرار میکردم و فکر میکردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند
اواخر خرداد بود باران میآمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ بهبه! بارونو نگاه
بوی خاک باران خورده میآمد. نسیم خنکی برگها را تکان میداد. نور چراغ ماشینها کف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است
به مسعود گفتم: نسکافه میخوری؟
خندید: معلومه که تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق زدم قلقل آبجوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه کردن به خانه لذت میبردم.
…
ツ نمایش کامل ツ