فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: afsongar

    afsongar

    About afsongar

    .........

    داستانک | دست های خدا


    پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
    بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم

    دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

    یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود

    ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد

    کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید

     بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است

    دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند
    پیرزن خنده ای کرد و گفت

    کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری

    دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود
    که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد

    پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت

    بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود

    پیرزن گفت

    و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است

    ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا

    دکتر ایشان گفت

    چه دعایی ؟

    پیرزن گفت

    این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند
    به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم

    میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند

     

    دکتر ایشان در حالی که گریه میکرد گفت

     

    به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    چند داستانک خواندنی


    جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
    پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
    هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است

    زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند
    زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
    جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد

    زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند .
    حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود.
    پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
    باب پاسخ داد: بله
    جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟

    باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
    جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟

    باب سر به زیر انداخت و گفت: من … بله…من
    جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو … تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟

    تا من .. بهترین دوستت را ..
    جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد

     

    باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت

    جک… من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط… همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟
    جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت

    اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت

    اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد

    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت

    عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم

    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند

    سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و

    مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید

    زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود

    پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد

    در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود

    بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید

    دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد

    سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد

    بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید

    وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند

    در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود

    چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود

    آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید

    ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد

    نه , بیا بیرون , بیا بیرون

    این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد

    این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود

    ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود

    اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید

    اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد
    چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود

    برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است

    تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند

    عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است

    محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست

    بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد

    در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست

    مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست

    ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است

    معجزه ی عشق را امتحان کن

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم

    مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم

    فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم

    در انتهای لیست نوشته شده بود

    غذای رژیمی می خورید؟ … نه

    نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد

    عمو… میشه



    ツ نمایش کامل ツ

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    آفرینش هستی


    خداوند زمین و آسمان را و آنچه در آنهاست در شش روز آفرید

    به روزهای آن جهان که هر روزی هزار سال این جهان است

    خدای تعالی قادر است که همه را به یک چشم بر هم زدن بیآفریند و لیکن بندگان را می نمود که در کارها صبر بجا آورند

    اول چیزی که خدای متعال آفرید قلم بود
    و هرچه بایستی در جهان باشد به قلم نوشته شده و از آن روز تا خلق زمین و آسمان شش هزار سال بود

    پس در میان هر آسمان نوری آفرید و از آن نور فرشتگان خلق کرد بی شمار

    که تسبیح و تهلیل می کنند خدا را و یک ساعت از ذکر خدا غافل نشوند

    و خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد

    و جن و پری را از اتش و دود پدید آورد

    آنگاه جهان از پریان پر شد و بعضی از ایشان بدکاره شدند

    و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید عزازیل نام نخستین ابلیس بوده

    عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد پس خدا او را دو بال داد تا بر اسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزارسال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید

    و شش هزار سجده کرد پس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلع گردان

    چون بر لوح محفوظ مطلع گردید چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود

    خدا را بنده ایست که سیصدهزار سال خدا را عبادت کند
    و آخر از یک سجده سرباز زد و کافر گردید
    و عبادت او را بر سرش زدند نامش را ابلیس گذاشتند
    و به حکم خدا مغضوب و مردود شد

    عزازیل گفت عجب نافرمان است این بنده

    خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بنده ای چیست؟

    گفت خدایا سزایش لعنت است

    ندا آمد این سخن برلوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار

    عزازیل گفت لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند

    پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور می نشست و فرشتگان را درس خدا پرستی می داد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه می شنیدند

    پس روزی عزازیل گفت خدایا روی زمین همه جن و پری دارند و در زمین نافرمانی می کنند

    مرا یاری ده تا ایشانرا به راه آورم پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنیان را ازمیان برداشت و پریان را به راه آورد

    و در این کار بود که بر روی زمین بخواست خدا گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین جای زندگی جانداران شد

    آنگاه چون اراده خدا بر خلقت آدم تعلق گرفت به فرشتگان گفت بدانید و آگاه باشید من در زمین خلقی خواهم فرستاد به غیر جنس شما و پریان

    از خاک و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت

    فرشتگان گفتند بار خدایا آیا خلیفه ای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنانکه برخی از جن و پری میکردند و حال آنکه ما تو را ستایش میکنیم ندا آمد که ای فرشتگان من چیزی می دانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است

    پس خداوند به جبرئیل فرمود

    تا مشتی خاک از زمین بیاورد

    جیرییل فرود آمد آنجا که خانه کعبه است زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه می برم به خدا از من خاک بر مدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم

    جبرئیل بازگشت و گفت خداوندا تو داناتری زمین مرا بتو قسم داد

    پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت

    پس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور عزرائیل به زمین آمد زمین او را هم سوگند داد

    عزرائیل گفت : تو مرا قسم می دهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را می داند من مامورم و معذورم دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت

    و گفت خدایا تو داناتری اینک آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجب تر است

    خطاب آمد اکنون تو بر زمین مسلط شدی من از این خاک خلیفه ای خواهم ساخت و تو را برجان آنان مسلط کنم تا هرگاه که باید جان ایشان را بگیری

    عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند

    خطاب آمد که غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچیک ترا دشمن نتواند داشت

    یکی پر خوری پیشه کند
    یکی در شهوت افراط کند
    و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و از آنها درد آید و تب آید یکی غرق شود
    و یکی در جنگ نابود شود
    و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد
    و کسی را با تو دشمنی نباشد

    آنگاه فرمان داد تا فرشتگان خاک آمیخته را در میان مکه و طایف بیاورند پس ابر بیامد و بر آن باران رحمت بارید و به دو سال نرم شد و به دو سال خمیر شد و دو سال سخت شد و دو سال صورت بست چنانکه خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود

    گویند روزی عزازیل با هفتاد هزار فرشته از آنجا می گذشتند

    عزاریل صورت خاکی آدم را دید

    پس به قالب آدم رفت و از طرف دیگر بیرون آمد و گفت این دیگر چیست؟

    آیا این است که می خواهد خلیفه باشد

    به خدا که اگر بنا باشد من براو فرمان بدهم می دانم چگونه فرمان بدهم
    ولی اگر او بخواهد به من فرمان بدهد از او اطاعت نخواهم کرد

    پس چون نوبت رسید فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند
    و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمان زمین رسید فرشتگان به تماشا جمع شدند
    فرمان رسید که ای فرشتگان تا هنگامی که جان آدم به تن او در آید هفت بار بر این صورت طواف کنید

    و عزازیل، ابلیسی را شروع کرد و گفت خدایا من جسم نورانی ام و از آتشم و لطیفم

    چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم مهلت بده ببینم آخرش چه می شود

    پس فرمان رسید که ای روح به تن خاکی آدم وارد شو

    پس جان به تن آدم درآمد و قالب خاکی گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد
    اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد

    فرشتگان گفتند

    از قرار معلوم این بندگان خیلی عجول خواهند بود که هنوز یک نیمه اش درست نیست میخواهد برخیزد پس روح در سرا پای ادم در امد و خداوند اسماء حسنی را بر او اموخت و ادم شکر کرد و خدا را ستایش گفت

    و فرمان رسید که ای فرشتگان اینک همه بر آدم سجده کنید و همه فرشتگان به سجده افتادند

    مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت من برخاک سجده نمیکنم این همان خاک است

    و از آن زمان که عزاریل آن لعنت نامه را نوشته بود
    تا روزی که از سجده خودداری کرد دوازده هزار سال گذشته بود

    و این هنگام نام او ابلیس یعنی نافرمان شد

    خدا فرمود : ای ابلیس چه چیز تو را مانع شد از اینکه سجده نکنی بر کسیکه من بدست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم

    ابلیس گفت او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم

    پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی
    از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت

    ابلیس گفت خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصدهزار سال عبادت کرده ام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟

    خدا فرمود طلب کن هرچه میخواهی

    شیطان گفت

    می خواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا درگاه این بندگان خاکی تماشا کنم

    خداوند فرمود مهلت داری که تا روز معلوم بمانی

    شیطان چانه زد و گفت خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد این کم است من باید بتوانم با ادم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم آخر من سیصدهزار سال عبادت کرده ام و ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد

    و او کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود چانه زد و بعدا از خواست اول دبه کرد

    خدا فرمود این آشنائی هم پذیرفته است

    آنگاه ابلیس گفت حالا که مرا مهلت دادی و تاب همفکری بخشیدی همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم مگر انها که اخلاص دارند و زورم به آنها نرسد

    و خداوند فرمود تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیابی



    ツ نمایش کامل ツ

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    من هنوزم پاکم


    زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟

    داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند

    سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟
    زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم

    ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم

    هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند

    حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند

    و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید

    حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟

    عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى

    حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود

    این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند

    راهب جوان تر به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند
    بدون هیچ کمکی از رودخانه عبور کرد

    اما راهب پیر تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند

    راهب جوان در سکوت، مرتب این واقعه را برای خود مرور می کرد

    «چگونه او این کار را انجام داد؟»

    این را راهب جوان با عصبانیت به خود می گفت
    «آیا سوگند را فراموش کرده است؟»

    راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این موضوع می جنگید
    «اگر من چنین کاری را انجام داده بودم حتما توبیخ می شدم ، این برای من غیر قابل هضم است »

    او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آبا او از کار خود شرمنده است یا خیر، ولی می دید که راهب پیر خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می دهد

    نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید

    «چگونه جرأت کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی؟ مگر سوگند را فراموش کرده ای؟»

    راهب پیر با تعجب به او نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او گفت

    « من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی »
    

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    در تمنایه زندگی


    در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند

    یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود
    این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند ؛ آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند

    با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند ؛ اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت

    همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت

    وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد

    چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه ؛ به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد

    سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد

    یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر ، به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم

    جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد ؛ وقتی داشت به خونه برمی گشت ، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن

    هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه . اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه

    خلاصه خداحافظی کرد و رفت

    وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود

    بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند

    جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد

    تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه

    از ناراحتی لب به غذا هم نزد ؛ دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره

    وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم ، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری

    اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته . به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده ، خونه من امن تر از تو بود

    الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی ، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی

    سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت

    اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه

    همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود

    بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دلتون همیششششه شاد و بی غم

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    رمان | راحله و باربد


    راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد

    راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود

    باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه

    راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد

    راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه

    باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید

    صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد

    راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد

    راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت

    خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم

    الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم

    (بیشتر…)

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    گلچین بهترین ها | در تمنایه زندگی


    كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد

    رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت

    تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت

    نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت

    چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن

    درخت‌ زيرلب‌ گفت

    ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ حاصل برگردي ؛ كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني ؛ همين‌جاست

    مسافر رفت‌ و گفت

    يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌ و جو را نخواهد يافت

    و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت

    اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد

    مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود

    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست

    مسافر بازگشت رنجور و نااميد

    خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود

    به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد

    جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود

    درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود

    زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد

    مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد ؛ اما درخت‌ او را مي‌شناخت

     

    سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري ، مرا هم‌ ميهمان‌ كن

     

    بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم

    چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري
    اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت

    حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست

     

    و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت

    دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد

    هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي ، اين‌ همه‌ يافتي

     

    زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند
    زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است
    مرد در جواب گفت

    چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد
    مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد

    سامی وقت رفتن است

    سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟

    مرد سرش را تکان داد و قبول کرد

    مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند

    دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد

    سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم

    مرد لبخند زد و باز قبول کرد

    زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

    مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت

    من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم

    و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم ؛ سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم

    پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم

     

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    گلچین بهترین ها | در تمنایه زندگی


    من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد

    می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد

    هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت

    هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد

    اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم
    وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم

    چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم

    من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود

    می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد

    به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم

    من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم

    اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد
    دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم

    خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست

    در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت

    نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد

    از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم

    گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم

    خدا گفت

    هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم

    گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم

    سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم

    اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد
    از درون خوشحال نبودم ؛ نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم

    از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم

    با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم

    پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم

    در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم

    عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند

    اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ؛ در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند

    همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم

    آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم ؛ هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم

    من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم

    قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود

    گفتم

    خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ؛ انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم

    خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی ؛ از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند

    گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ؛ اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد

    خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد

    نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد

    گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم

    خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم

    گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم

    گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود

    آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی

    چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم ؛ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم

    اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز

    خدایا همشه دوستت دارم

    هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه

    سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود

    اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود

    اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم

    زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست

    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد

    زن پرسید

    ” من چقدر باید بپردازم؟”

    و او به زن چنین گفت

    شما هیچ بدهی به من ندارید ؛ من هم در این چنین شرایطی بوده ام
    و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم

    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی
    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه

    چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده

    ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ؛ که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
    او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید

    وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود

    درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود

    وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود

    در یادداشت چنین نوشته بود

    شما هیچ بدهی به من ندارید

    من هم در این چنین شرایطی بوده ام ؛ و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم
    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی
    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه

    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت

    دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

    

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    گلچین بهترین ها | در تمنایه زندگی


    در روزگار قدیم  پادشاهی زندگی می کرد

    که در سرزمین خود همه چیز داشت

    جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان

    تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد
    پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند
    فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند

    « آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
    جواب آنها « نه» بود ؛  چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد
    نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
    و لبخند می زد
    مأموران جلو رفتند و گفتند

    « پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
    پیرمرد با هیجان و شعف گفت

    « البته که من آدم خوشبختی هستم»
    فرستادگان پادشاه به او گفتند

    « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم»
    پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد

    وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد
    فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند
    پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد

    پس رو به مأموران کرد و گفت

    « چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم»
    مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند

    « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد »

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
    حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد
    بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي
    وزير سر در گريبان به خانه رفت
    وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟

    و او حکايت بازگو کرد

    غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد

    وزيز با تعجب گفت

    يعني تو آن ميداني؟ پس برايم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه ميخورد؟

     

    غم بندگانش را، که ميفرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم ؛ چرا دوزخ را برميگزينيد؟

    آفرين غلام دانا

    خدا چه ميپوشد؟

     

    رازها و گناه هاي بندگانش را

     

     مرحبا اي غلام

     

    وزير که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

    ولي باز در سوال سوم درماند

    رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومين را پرسيد

     

    غلام گفت : براي سومين پاسخ بايد کاري کني

    چه کاري ؟

    رداي وزارت را بر من بپوشاني ، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

    درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم

     

    وزير که چاره اي ديگر نديد قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

    پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد اي وزير اي چه حاليست تو را؟

     

    و غلام آنگاه پاسخ داد که اين همان کار خداست اي شاه که وزيري را در خلعت غلام

    و غلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد

     

    پادشاه از درايت غلام خوشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود حاظر نمایید

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
    شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود

    شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد

    پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید

    این ماشین مال شماست اقا؟

    پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت

    برادرم به عنوان عیدی به من داده است

    پسر متعجب شد وگفت

    منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری ؛ بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید ، به شما داده است؟ آخ جون  ای کاش…؟
    البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند

    او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت

    اما انچه که پسر گفت

    سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد

    ای کاش من هم یک همچو برادری بودم
    پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت

    دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
    “اوه بله دوست دارم”
    تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت

    اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
    پل لبخند زد

    او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید

    او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است

    اما پل باز هم در اشتباه بود… پسر گفت

    بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید
    پسر از پله ها بالا دوید

    چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید

    اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت

    او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود ، سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد

    اوناهاش جیمی  ؛ می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم

    برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده ؛ یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد
    اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
    پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند

    برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

     

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    ‏اونی که دوستت داره خم به ابروت بیاد میفهمه یه مرگته
    .
    .
    .
    .
    .
    حالا ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    بعضیا کاملا مشخصه که بیشعوری رو آگاهانه انتخاب کردن

    ^^^^^*^^^^^

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    اتل متل جدایی
    عروسکم کجایی ؟

    گاو حسن پریشون
    یه دل داره پر از ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تقدیم به پدری که ندارم
    ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم
    شانس ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دوس ندارم کسیو از دست بدم
    اما اگه کسی بخواد از دستم ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    روزي يکي از همسايه‌ها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد

    به همين ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    دوستم داری یا عاشقمی؟
    عاشقانه " #دوستت_دارم "
    -----------------**--

    user_send_photo_psot

    نوبتی هم باشه نوبت آهنگای بندریه

    خب به افتخار عروس داماد یه دست مرتب بزنید
    بریم ...

    user_send_photo_psot

    چون قسمت اولش کم بودویکمم نامفهوم قسمت دومشم گذاشتم...راستی نظرفراموش ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ما مفهومی به اسم فرار مغزها نداریم. اون کسی که استعداد ...

    user_send_photo_psot

    دوستان از هر منطقه ای هستید راجبش اگه اطلاعاتی دارین بنویسین که با قوم ها و ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    بهش ميگن خيال
    هموني كه باهاش ميتوني همه جا بري؛نه ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    شِیطانـْ هَم روزیٖ فِرشتِهـ بود
    هَمِه به وقتِش عَوضـ مٖیشَنـ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .