*********◄►*********

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد

او پرسید: آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟

دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله

استاد پرسید: هرچیزی را ؟!؟

پاسخ دانشجو این بود: بله ; هرچیزی را

استاد گفت: دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد

برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند

ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته

دانشجو پرسید: آیا سرما وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟

دانشجو پاسخ داد: البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم

دانشجو ادامه داد: وتاریکی ؟

استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد

دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز, تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند
تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم

و سرانجام دانشجو ادامه داد: خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود

نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

من خدايى دارم که مالک تمام دنياست

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟

از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمهایش را شسته بود و جور دیگر میدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم

*********◄►*********