ابوسعید ابوالخیر
رباعی شمارهٔ ۴۳۵
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم _ در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو _ ای دوست مگر چشم بدت من بودم
ابوسعید ابوالخیر
رباعی شمارهٔ ۴۳۵
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم _ در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو _ ای دوست مگر چشم بدت من بودم
وحشی
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید _ داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید _ گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی _ سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم _ ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم _ بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود _ یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت _ سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت _ یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم _ باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او _ داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او _ شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد _ کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم – که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم – یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم – تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو – گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح – شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات – مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر – این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر – که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند – که مکدر شود آیینه مهرآیینم
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۶۴
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد _ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد _ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل _ تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر _ مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی _ مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید _ از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت _ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود _ چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود _قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
حافظ
غزل شمارهٔ ۴۳۵
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی _ تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید _ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم _ با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را _ تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود _ تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست _ کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ _ چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
برآستان وفا سر نهاده ایم هنوز _ اگر امید گشایش بود از این باب است
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد _ سزای رستم بد رو مرگ سحراب است
ببین در آینه داری ثبات سینه ی ما_ اگر چه با دل زهرساز بسان سیمرغ است
مدار چشم امید از چراگار سپهر _ سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
. پيش از اينها فکر مي کردم خدا
خانه اي دارد میان ابر ها
ماه، برق کوچکي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر، اينجا کجاست؟
گفت: اينجا خانه ي خوب خداست!
گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت : آري، خانه ی او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديک تر
از رگ گردن به من نزديک تر
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز کرد
سفره ي دل را برايش باز کرد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
قیصر امین پور
شعر ارسالی از فندوق
ملکالشعرای بهار
قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ – ای وطن من
ای خطهٔ ایران مهین، ای وطن من _ ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست _ ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن _ هرگز نشود خالی از دل محن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک _ کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو _ آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق _ کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار _ دردا و دریغا وطن من، وطن من
شهریار
گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸ – جرس کاروان
از زندگانیم گله دارد جوانیم _ شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را _ یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق _ داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر _وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا _من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند _ چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان _ از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود _ برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار _من نیز چون تو همدم سوز نهانیم