user_send_photo_psot

—————–**–

دستانش هر روز چروکیده تر از دیروز میشد همه اینها را میدیدم ولی درکم آنقدر بالا نبود که بفهمم چرا باگذر هر ثانیه چشم هایش بی امیدتر میشود، گودال های سیاه اطراف چشمانش بیشتر میشود، همیشه دراین اندیشه بودم که چرا اینگونه است وَ وقتی به جوابی نمیرسیدم رهایش میکردم چون آن زمان چیزی برایم مهم نبود جز بازی کردن و خندیدن…. بزرگتر که شدم کم کم اندکی ازجریان را فهمیدم این ک چرا نحیف تر از گذشته اش شده است، این که چرا از آن خرمن مشکی روی سرش دیگر خبری نیست، این که چرا لبخندهایش روز به روز رنگ میباخت و محبت هایش کم میشد….
باز هم سنم بالاتر رفت و درسدد رفتن به دانشگاه بودم روزی که خبر قبولی دانشگاهم را به او دادم راهیچ گاه فراموش نخواهم کرد

ان روز بعد از سالها درعمق گودال های مشکیش برق شادی را دیدم ولی این شادی زیاد دوام نیاورد، ناگهان شروع به صرفه های مکرر کرد و من از ترس رنگ باخته برجای خود میخکوب شده خیره به مایع قرمز رنگ روی پتو بودم و پرستاری ک تکاپو میکرد تا حال او بهتر شود و هم زمان هم من را از اتاق بیرون کند

لحظه ی آخرنگاه ماتم بانگاه دلگیرش تلاقی پیدا کرد و با بسته شدن در ریسمان این دو نگاه قطع شد
سردرگم بودم هرثانیه صحنه ی آن خونی ک با هر صرفه اش ازدهانش خارج میشد و روی پتو میریخت جلوی چشمانم رژه میرفت، بلافاصله تلفن رابرداشتم وباحاج بابا(حاج کریم) تماس گرفتم ازطرز بیان جملاتش معلوم بود چیزی میداند و میخواهد پنهان کند ولی وقتی دید من مصمم هستم همه چیز رابدانم قفل چند ساله دهانش را گشود و گفت، انقدر گفت که زانوانم خم شد، کمرم شکست زیر با رسنگین این رازها که حال فاش شدند و قصد از پا دراوردن من را داشتند، فهمیدم دلیل این حال خراب و سردرگمی ها چیست، دلیل تمام سوالات ریز و درشتم را یافتم، چه حسیست فهمیدن گذشته ای ک ده سال از آن بی خبر بودی

“””ده سال قبل”””

سرباز: فرمانده یه نفرشون زنده است
فرمانده: کجاست؟؟؟

سرباز: تویه نفت کشه وسط شهر الان خبردادن

فرمانده: پس معطل چی هستین برین نجاتش بدین تا اینم ازدست نرفته

سرباز: نمیشه اون اطراف پره موادشیمیایی

فرمانده: یعنی به خاطره یه دلیل احمقانه میخواین بزارید یه نفر دیگه به کشته هامون اضافه شه

سربازسرش را انداخت پایین، فرمانده باخشم غرید: بی عرضه ها خودم میرم میارمش

….سرباز: اما

فرمانده: سااااکتتت

چنان غرید که نطق در دهان سرباز خاموش شد، فرمانده ماسک را زد به به سمت نفت کش حرکت کرد هرچه جلوتر میرفت اکسیژن کمتر میشد و نفس کشیدن دشوار تر ولی او بیدی نبود که با این بادها بلرزد

با سختی خود را به نفت کش رساند درش را باز کرد که یک پسربچه۷_۸ساله دید سریع سر بر روی قلب اونهاد و وقتی از زنده بودنش اطمینان حاصل کرد ماسکش را برداشت و به دهان پسرک زد

با برداشتن ماسک دیگر هوایی برای بلعیدن نداشت پسرک را به بغل زد و به سمت اردو گاهشان دوید به محض رسیدن سربازها پسربچه را از بغلش گرفتند و او را برروی صندلی نشاندند ولی بازهم نمیتوانست هوایی به ریه های خود ببلعد کم کم داشت خود رابرای مرگ آماده میکرد که حاج کریم ماسک اکسیژن رابه دهانش زد و هوا را وارد ریه هایش
دیگر نای بیدار ماندن را نداشت فقط لحظه اخر پسربچه را دید بر روی تخت و نگاه شماتت بار ولی نگران حاج کریم و حرف اخرش: اخر کار دست خودت دادی مرتظی

…لبخندی زد و از حال رفت

“””زمان حال”””

حال که فهمیده بودم گذشته چه اتفاق هایی افتاده و بابا مرتظی چه فداکاری هایی درحق من انجام داده هر روز مهر و عشقم نسبت به او بیشتر میشود و هربار که حال خرابش را میبینم شرمگین میشوم به اومیگویم: منوحلال کن بابا

اونم با ارامش معنوی ای که داره بهم لبخند میزنه و میگه: همین بابایی که به من میگی خودش کلی حلالیته

و من بازشرمنده میشم و غصه میخورم که چرا زودتر اینهارو نفهمیدم که بیشترجبران کنم

از اون روزها پا به پاش تو هر عملش بودم و بهش امید میدادمو بهم امید میداد که نترس بچه من بیدی نیستم ک با این بادا بلرزم و منم که اون موقع دنبال ذره ای امید بودم به این حرف پوچ دل میبستمو تمام

دکترا با هربار عملش نا امیدتر میشدند و دل من با هرکلمه اونا پیچ میخورد و بازم بابا مرتظی بود که امید میداد و جمله معروفشو میگفت
ولی دیگه اروم نبودم مطمعن بودم یه اتفاقی توراهه که دقیق همونم شد درست یه هفته بعدش بابامرتظی زیرعمل فوت کرد و منو بایه عالمه دلتنگی و شرمندگی تنها گذاشت

چند شب بعدش به خوابم اومد و مهر حلال کردن منو زد و گفت که نزارم ادمایی مثه اون بمیرن
گفت کمکشون کن ونزار به فلاکت بیفتن

منم بعدها با کمک دوستای بابا یه بیمارستان زدیم و منم بعد از گرفتن تخصصم توش مشغول به کارشدم وحالا درآستانه هفتاد سالگیمو هنوز به یاد اسطوره ی زندگیمم
به یاد کسی ک خدای من روی زمین بود مردی ک ازهر مردی مرد تر بود

—————–**–