نفس زنون از خواب پریدم، یادم نبود داشتم خواب چیو میدیدم، کابوس بود لابد
نشستم و توی تاریکی دست کشیدم رو ملافه ی سفید تخت، نبود کنارم، دلم لرزید
با عجله ملافه رو زدم کنار و از تخت اومدم پایین، باریکه ی نور از لابلای در دستشویی افتاده بود توی هال، خوب که گوش کردم صدای ضعیف عق زدن داشت میومد از پشت درِ نیمه بازش، ترسیدم
با پاهایی که میلرزید خودمو کشوندم تا دری که حالا انگار هزار کیلومتر فاصله داشت باهام، آروم هولش دادم که باز شه، خم شده بود روی سنگ روشویی، درد داشت پس
دستمو گرفتم جلوی دهنم که صدای هق هقمو نشنوه، بودنمو حس کرد انگار، نگاه دلواپسی بهم انداخت و سریع قدشو صاف کرد و چند مشت آب پاشید به صورتش و توی همون حال که ابروهاش هنوزم از زورِ درد توی هم بود اومد سمتم و محکم کشیدم توو بغلش، هنوزم درد داشت، از نفس نفس زدناش معلوم بود: چرا گریه میکنی آخه دورت بگردم، خودت که بهتر میدونی این حالتا برای من عادیه، یه سنگ کلیه ست دیگه، باید تحمل کنم تا بیاد و رد شه، چیزی نیست بخدا، گریه نکن تو فقط
سرمو بیشتر فرو کردم توی سینه ش و با همون صدای خفه گفتم: میدونم چیزیت نیست، ولی آروم نمیگیره دلم، هرچی نباشه جونم به جونت بنده
دستاشو محکم تر بست دورم: ولی راستش بیشتر دلم برای اونایی سوخت که هر روز توی بیمارستان و کوچه و خیابون میبینم
اونایی که من و خیلیای دیگه مثل من، هر روز توی گذر زندگیامون به خودمون اجازه میدیم قضاوتشون کنیم و دردشونو درجه بندی کنیم و بی رحم باشیم باهاشون و داد بزنیم سرشون آهای خانم! آقا شما! چه خبرته! درد تو که چیزی نیست! از تو بدتراشم هست
تو اگه عزیزت رفته، فلانی عزیزش مُرده، تو اگه یه دستت قطع شده، فلانی قطع نخاع شده، تو اگه ورشکست شدی، فلانی از اولشم نونِ شب نداشت بخوره، تو اگه یه امتحانتو افتادی، فلانی مشروط شده
انگار عادت کردیم بگیم رفت که رفت به جهنم، شاد باش بابا! بدونِ اینکه بدونیم شاید اون از دست رفته تمومِ زندگی یه آدم بوده.
می دونی وقتی داشتم از درد کشیدنِ تو درد میکشیدم و گریه میکردم با خودم فکر کردم چقدر خوبه به آدما اجازه ی سوگواری بدیم، چقدر خوبه قضاوت نکنیم دردای مردمو وقتی نمیدونیم یه فقدان و یه کمبود چقدر ممکنه براشون گرون تموم شده باشه، چه قدر خوبه یه وقتایی به دور و بریامون نگیم قوی باش، اجازه بدیم خودشون باشن، ضعیف باشن، گریه کنن تا دوباره بتونن شاد باشن، که دوباره بتونن بخندن
میدونی تازه فهمیدم آدما چقدر ممکنه بی رحم باشن نسبت به همدیگه، فکرشو کن منی که طاقت یه مثقال درد کشیدن تورو ندارم، خیلی وقتا از دور وایسادم و بدون این که بدونم عمق زخم یه آدم ممکنه چقدر باشه قضاوتش کردم و گفتم آروم باش که همه چی درست میشه و غافل بودم از این که یه خرابیایی هیچوقت و با گذرِ هیچ زمانی درست نمیشن
با ملایمت از خودش جدام کرد و توی نور کمی که میتابید بهمون، خم شد رو صورتم و با دقت نگاهم کرد و با لبخندِ شیطنت آمیزش گفت: منو باش فکر کردم واسه من نگران شده داره گوله گوله اشک میریزه، نگو واسه دردای نداشته ی مردم داشته گریه میکرده حاج خانوممون نصفه شبی
با آستین لباسم اشکامو پاک کردم و با مشت زدم به سینه ش: نخیرم، بیشترش برا تو بود
واسه ی پرت کردن حواسم دستشو گرفت به سینه شو شروع کرد به داد و هوار کردن: مادر بیا که پسرتو کشتن! آخه ضعیفه کی رو آدم مریض دست بلند میکنه آخه
هیشکیم نیست شاهد باشه اگه من مُردم مقصرش تو بودی فقط
وای خدا قلبم
واااای
اونقدری از کاراش خندیدم که یادم رفت داشتم به چی فکر میکردم ولی توی دلم دعا کردم خدا هیشکیو با دردایی که طاقتشونو نداره به امتحان نکشه به حق رحمانیتش
طاهره اباذری هریس
6 سال پیش
بی معنی تموم شد
6 سال پیش
هووف 😑
6 سال پیش
هووف 😑
بچه ها فک کنم شارژ وای فا تموم شده من دیگه نمی تونم بیام خنگولستان
هر چه میخواهد دل تنگت بگو