. پيش از اينها فکر مي کردم خدا
خانه اي دارد میان ابر ها

ماه، برق کوچکي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او

هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است

تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم : پدر، اينجا کجاست؟
گفت: اينجا خانه ي خوب خداست!

گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت : آري، خانه ی او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديک تر
از رگ گردن به من نزديک تر

مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز کرد
سفره ي دل را برايش باز کرد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند

قیصر امین پور

شعر ارسالی از فندوق