حافظ

غزل شمارهٔ ۳۵۵

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم – که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم – یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم – تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو – گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح – شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه تنگ من و بار غم او هیهات – مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر – این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر – که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند – که مکدر شود آیینه مهرآیینم