“تورا فراموش کردم”
نه به خاطر خودت که میدانم هرگز آنگونه که باید دوستم نداشتی
نه به خاطر افکار مالیخولیایی اطرافیان که هرزه گویی و یاوه گویی عادتشان شده است
نه به خاطر خاطره هایی که میشد بسازیم و نساختیم
نه به خاطر حرفهایی که باید گفته میشد ولی مهرسکوت برلبانمان بود
نه به خاطر معذرت خواهی ها و دوستت دارم هایی که نیازبود و بازهم گفته نشد
نه به خاطر دروغ هایی که برلبانت جاری بود فارغ از اینکه نمیدانستی دلیل اینکه به رویت نمی آورم این نبود که نمیفهمم فقط نمیخواستم برای ماسمالی این دروغ به دروغ های بیشتری آلوده شوی
دلیل فراموشیت فقط خودم بودم
آری ازیک جایی به بعد تصمیم گرفتم به فکره خودم باشم،به جای بها دادن به تو کمی هم به خودم بهادهم
سراغ دلم رفتم تورا میخواست اما دیگر خسته شده بودم از امیدهای الکی و بیخودی که داشتم ک برداشتهای کوکورانه ای که ازهر رفتارت داشتم
تصمیم گرفتم به عقلم گوش دهم
عقلی که تازه صدایش رامیشنوم
میشنوم که میگوید بس است
بس است هرچه خاری کشیدی
کمی غرور داشته باش
فهمیدم که هرکس مرابخواهد بی دلیل و بادلیل میماند
ولی هرکس که دلش یکجا و تنش جای دیگری باشد قفل و زنجیرش هم کنی برایت نمیماند
تصمیم گرفتم رهایت کنم
بگذارم بروی هرکجا دلت تورا میکشاند
این وسط خودم هم نفسی آسوده بکشم
رهاشوم از تمام حسهای بی پایانی که داشتم
الان است که آرامش دارم
آرامشی که باتو نداشتم
آرامشی که بی تو به من برگشت
“مرسی”
به خاطر اینکه با رفتنت دفتری جدید برای من بازکردی تا دوباره شروع کنم
آرزومیکنم تو هم به آنچه دلت میخواهد برسی
دوستدارت کسی که دوست داشتو دوستت دارد
ديشب ساعت را براي صبح كوك كردم بايد جايي مي رفتم
امروز ٨ صبح كه ساعت زنگ زد، تمام زمين و زمان را به فحش كشيدم، از آن مخترع ساعت لعنتي بگير تا تمام كساني كه در اين سالها ساعت را تكميل كردند كه بشود آن را كوك كرد، با دل و جان فحش دادم!
حتی خدا را
شايد “ساعت” نميدانست ، اما او که ميدانست من دارم خواب تو را ميبينم، برای چه بیدارم كرد ؟
🙂
مادر عادت داشت همه کارهای روزانه اش را یادداشت کند
چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند
من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم
مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان
من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون
یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر
قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی
یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم
خلاصه هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می دیدیم می گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟
امروز حسابی خندیدم خدا بگم چیکارت نکنه بچه
امروز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود به رسم مادر
کاغذی روی در یخچال چسبانده بودم که خرید هایم یادم بماند
کنار چیزهای دیگر نوشته بودم مسکن برای سردرد
کنارش مادرم نوشته بود
دردت به جانم
مهدی صادقی
پروردگارا
دفتر دل
دوستانم را به تو میسپارم
قلمی بردار خط بزن
غمهایشان را
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شاد و پر خروش
وقتی ازم میپرسن
بین کسی که دوست داره
و کسی که دوسش داری
کدومو انتخاب میکنی
یکم این پا اون پا میکنم و با بی میلی میگم
“کسی که دوسش دارم”
ولی هم من میدونم و هم بقیه
که بودن با آدمی که دوسش داری و دوست نداره
“مرگه”
موندن با کسی که دوست داره و دوسش نداری هم
“مرگه”
بین مرگ و مرگ نباید دنبال “زندگی” گشت
روزگار عوض شد
مثل دفترهای قدیمی بودیم دو به دو، باهم هر کدام را که میکندند آن یکی هم کنده میشد
حالا سیمی مان کردند که با رفتن دیگری کَکِ مان هم نگزد
عارفی را پرسیدند: زندگی به جبر است یا به اختیار؟
پاسخ داد: امروز را به اختیار است تا چه بکارم اما فردا جبر است چرا که به اجبار باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به اختیار کاشته ام
روزهای رفته زندگی را ورق میزنم
چه خاطراتی که زنده نمیشوند
چه روزها که دلم میخواست
تا ابد تمام نشود
چه روزها که
هر ثانیه اش یک سال گذشت
چه فکرها که ارامم کرد
چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود
چه لبخندهایی
که بی اختیار برلبانم نقش بست
چه اشکهایی
که بی اراده از چشانم سرازیر شد
چه آدمها
که دلم را گرم کردن
و چه آدمها
که دلم را شکستند
چه چیزها
که فکرش را هم نمیکردم
و شد چه آدمها
که شناختم و
چه آدمها
که فهمیدم هیچگاه نمی شناختمشان
و چه
سهم من از این همه خاطره یک یادش بخیر می شود