ای مادر عزیز که جانم فدای تو…
آن روز که این شعر را در کلاس خواندیم نمیدانم چرا دل کوچکم به اندازه ی تمام غم های دنیا گرفت و چشمانم به بی نهایتی خیره شد که هنوز هم که هنوز است نمی دانم نهایتش کجاست…
آری آنروز همه باهم با صدای بلند گفتیم ای مادر عزیز… ولی امروز ! هیچ گاه هیچ کس جانش را فدای تو نکرد…
هیچ کس دست های خسته ی تورا که گاه لرزشش چای فنجان را مهمان سینی نقره ای کرد ندید…
هیچ کس شب هایی را که به دیوار سرد تکیه دادی و چشم هایت را از قاب پنجره در کوچه ی تاریک آویختی به امید دیدن پسر نداشته ات یا آمدن دختری که رفت و گاه سال تا سال سراغی از تو نگرفت ؛ به خاطر نیاورد…
هیچ کس دست های تورا در کوچه پس کوچه های بی کسی ات در پس دیوارهای تنگ و تاریک آسایشگاه نگرفت …
هیچ کس طعم شب هایی که رنج بیماری تن نحیفت را تلخ نوازش میکرد حس نکرد…
هیچ کس دلش برای تو نسوخت یا شاید واقعا نسوخت وقتی که در لباس سفید در خلوتگاه تاریک و سردت خفته بودی
هیچ کس…
هیچ کس..
هیچ کس…
اما باز هم یاد آن روزها بخیر که می گفتیم : ای مادر عزیز که جانم فدای تو
قربان مهربانی و لطف و صفای تو

^^^^^*^^^^^

( دکی آدامس )