فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دربيرون شهردرون كلبه اي چند جوان مشغول احضار جن بودند

    كه ناگهان صداي سم اسبي ميشنوند
    وقتي بيرون ميروند تا ببيند صدا از چيست كه با يك جن مواجه ميشوند و به سرعت به داخل كلبه رفته و در را بستند

    ولي جن كلبه را اتش زد و رفت اما خيلي سريع اتش به شكل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند

    سه سال بعد
    يك پسرجوان به نام محمد كه علاقه زيادي به جا هاي جن زده داشت وكارش احضار روح و….بود

    از دوستانش ميشنوه كه در دل جنگل كلبه اي هست كه به كلبه شيطان معروفه وهركي رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پيداكردند محمد ابتدا نميخواست به اين جاي خطرناك بره اما خيلي كنجكاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و كلبه شيطان را افتادند

    همين كه به جنگل رسيدند موجودي عجيب با سم از جلويشان رد شد كه هردو خشكشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت 4 صبح بود كه به كلبه رسيدند درون كلبه رو گشتن ولي چيز ترسناك و مشكوكي نبود رضا گفت اين مردم خرافاتي هستن اينجا كه چيزي نيست محمد گفت فكر كنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اينجا بمونيم رضا هم گفت 1شب چيه1سال بمونيم هم چيز ترسناكي سراغمون نمياد

    خلاصه شب شد و حدود ساعت 8 بود و رضا ومحمد بيرون كلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت 12 باهم از گذشته گفتن و هردو براي خواب اماده شدن ولي همين كه اومدن برن تو كلبه دهنشون از تعجب بازموندچون كلبه نبود

    رضا گفت كلبه كو؟
    محمد گفت بيا بريم تا بلايي سرمون نيامده به سمت ماشين رفتن ولي از با ديدن صحنه خشكشون زد از ماشين خون ميجوشيد

    محمد داد زد فراركن رضا به سمت كلبه باز گشتن و كلبه سر جايش بود و درحال سوختن و صداي خنده شيطاني همه جا رو گرفت و هردو از ترس بيهوش شدند
    وقتي چشم باز كردند درون كلبه بودند و دستو پايشان بسته بود و شخصي در حال تيز كردن چاقويي بود و يك دايره شيطان هم وسط كلبه بود و چند نفر ديگه كه مردمك چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دايره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سكوت سنگيني بود تا اينكه همان كسي كه داشت چاقو را تيز ميكرد به طرف محمد رفت با چاقو بازويش را خراشيد و مثل وحشيا شروع به خوردن خون كردند

    و چند لگد با سم هايشان به محمد زدند محمد كه ديگه جون نداشت با صداي ضعيف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بيهوش شدند

    وقتي محمد چشم باز كرد درون بيمارستان بود رضا هم كنارش و رضا داد زد دكتر بيا اينجا دكتر گفت خدا رو شكر كه حالت خوب شد ديشب شمارو يكي گذاشته بود جلوي بيمارستان و رفته بود

    محمد تعجب كرد و از رضا ماجرارا پرسيد و رضا گفت چيزي نميدانم وقتي تو گفتي بسم الله منم بيهوش شددم وقتي بهوش اومدم جلو بيمارستان بوديم و تورو اوردم پيش دكتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت كنه

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت

    خونه ماتویه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنهاتو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه دختر خیلی زیبا

    باموهای بلند و بور وصورتی زیبا داشت زیر دخت بود وخیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه و پا نداره همونجا از ترس ازهوش رفتم

    وباسروصدایی ب هوش اومدم ودیدم مادرم اینابالاسرم ایستادن اول فک کردم وهم وخیاله وبه کسی نگفتم اما چندروز بعد دوباره دختره رو دیدم ک ایندفه خودش به حرف اومد وگفت

    ادم ؛ نترس به کسی نگو منو دیدی من خونم این درخته فقط نذار بچه ای نزدیک این درخت بیاد یا حیوونی ب پای این درخت نبندین

    منم ازترس اینکه بلایی سرم نیاره حرفی نمیزدم تا یه روز که خونه نبودم مادرم اینا یه گوسفند ب درخت بسته بودن شب با سروصدایی ب حیاط دویدیم ودیدیم گوسفند ب هوامیره وبه زمین میاد
    اما اسیبی بهش نمیرسه باهزار ترس ولرز حیوونو ازدرخت جدا کردیم ولی دیگه چیزی نشد

    بچه خواهرم تازه راه رفتن یادگرفته بود

    میرفت نزدیک درخت اما باترس وجیغ وگریه برمیگشت

    منم تحمل راز توی دلم رونداشتم و به مادرم گفتم چی دیدم واونم بی مهابا همه جا جار زد
    اما دیگه دختره رو ندیدم

    تابعدمدتی رفتم صحرا واسه ی خارکنی احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم دیدم همون دختره اما ایندفه پاداشت ازش پرسیدم ک چرا این مدت نبوده ؟

    گف تورازدار خوبی نبودی و من مجبورشدم برم وبعد باچوب افتاد دنبالم اینقد و اینقد با چوب زدم که بیهوش شدم
    وقتی بهوش اومدم شب شده بود و توی جایی مثل قبر خوابیده بودم
    اینقد ترسیده بودم که تاخونه میدویدم داد میزدم

    وقتی رسیدم مادرم اینا باتعجب ب سروصورت کبودم و حالت وحشت زده ام نگا میکردن فرداش پیش یه دعانویس رفتیم

    گفت که تنها راهش ترک اون خونس و گرنه بازم سراغت میاد و ما مجبورشدیم از اونجا بریم ولی هرکس بعدما به اون خونه رفت ماجرایی مشابه ما واسشون پیش میومد

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک از جن و روح


    سلام۳ سال پیش بود مادر بزرگم شبانه در حال آبیاری باغ وسیع خودش بود

    که میگفت پاسی از شب گذشته بود که جسم ناپیدا ولی به حرارت آتش باهاش برخورد کرد و او را ده قدمی عقب تر راند وبه زمین پرت کرد وتمام بدن او کبود شد

    صبح آن روز قضیه را برای من و مادرم تعریف کرد منم از ترس نزدیک بود سکته کنم امسال پس از فوت او قضیه آن شب را برای نامزدم تعریف کردم و قه قهه زد و گفت اصلا شب بریم خونه مادر بزرگت و بهت ثابت کنم این حرفا مزخرفه

    منم برای لجبازی رفتم تا نیمه شب بیدار بودیم وخوابش گرفت چشممو بستم تا نگاهم به پنجره ای که به باغ ختم میشد نیفتد

    نیم ساعت بعد دیدم نامزدم انگار کسی جلوی دهنشو گرفته باشه تقلا میکنه

    جیغ زدم ترسیدم نزدیکش شدم بسم الله گفتم و یاد دعای حضرت علی افتادم برای دفع جن ۳ مرتبه خوندمش و نامزدم مانند کسی که از غرق شدن نجاتش داده باشند خر خر میکرد

    دووییدم طرفش تمام دست هاش کبود بود و گفت بیا فقط فرار کنیم ازینجا

    و تا الان اون بلا چندین بار مجددا سرش اومده و با کلی دعا ودرمون اثراتش کم تر شده البته وقتایی آیت الکرسی میخونم براش این اتفاق نمیفته من واقعا معتقدم وجود داره حتی به تک تک اعضای فامیل ثابت کرده ام

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک از جن و روح


    سلام من محمدم ۱۷سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش یه روز سر کلاس فیزیک نشسته بودیم و داشتیم به درسایی که معلم میداد گوش میکردم

     

    که یهو متوجه شدم دمای هوا به شدت بالا رفته جوری که نفس کشیدن برام مشکل شده بود به بچه ها نگاه کردم ولی اونا کاملا عادی به نظر میرسیدن یهو متوجه دسام شدن از شدت داغی کاملا قرمز شده بود

     

    همونطور که به دستام نگاه میکردم زنگ خورد و من سریع رفتم حیاط و دستامو گرفتم زیر اب ولی همچنان احساس گرما میکردم بخاطر همین سرمو گرفتم زیر شیر اب بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد و خواستم برم بالا توی راهروبودم ولی عجیب بود که صدای هیچکدوم از بچه ها نمیومد و هیچکدومشونم تو راهرو نبودن تصمیم گرفتم برم تو نماز خونه و کمی دراز بکشم

     

    دستمو رو دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستم سوخت و دستمو کشیدم دوباره سعی کردم درو باز کنم این بار کاملا عادی بود وارد نمازخونه شدم که ناگهان در با یه نیروی قوی به هم کوبیده شد و بسته شد برای اینکه نترسم به این فکر کردم که حتما بخاطر باد بوده دراز کشیدم تا خستگیم در بره و چشمام هم بسته بود که حس کردم صدای راه رفتن کسی میاد فکر کردم که صدای راه رفتن بچه هاس بدون این که چشمامو باز کنم به استراحتم ادامه دادم

     

    داشتم به داغ شدن دستگیره در و بسته شدنش فکر میکردم که یهو یادم افتاد هیچ کدوم از پنجره ها باز نیستن که بخواد درو ببنده چشمامو باز کردم و از چیزی که میدیدم بشدت ترسیده بودم مطمئنم که وارد نماز خونه شده بودم ولی اونجا اصلا شباهتی به نماز خونه نداشت دور تا دورم دیوار های سنگی و بلند بود حتی در یا پنجره هم وجود نداشت خیلی هم تاریک بود یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد متوجه حضور شخصی مقابل خودم شدم از شدت ترس نمیتونستم ازش چشم بردارم اون شخص روی هوا نشسته بود و لباس مشکی بلند تنش بود چهرش بخاطر تاریکی کامل مشخص نبود

     

    ولی چشماش به راحتی قابل تشخیص بود یه چیزی مثل چشمای گربه توی تاریکی و البته خیلی هم وحشتناک از شدت ترس داشت گریم میگرفت میخواستم از دستش فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت از جام بلند شدم حداقل از نشستن خیلی بهتر بود اون شخص هم از جاش پاشد و بهم نزدیک شد منم ناخودآگاه عقب عقب میرفتم

     

    هرچی اون شخص بهم نزدیک تر میشد هیکلش درشت تر میشد به اندازه ای بهم نزدیک شد که برخورد نفس هاشو با بدنم احساس میکرد بوی خیلی بدی هم میداد یه چیزی مثل بوی لجن همونطور که با وحشت بهش نگاه میکردم حس کردم کسی مچ پامو گرفته و من محکم به زمین خوردم و بیهوش شدم

     

    وقتی به هوش اومدم تو اتاقم بودم فکر کردم خواب میدیدم که متوجه دردی تو مچ پام شدم و وقتی که بهش نگاه کردم جای انگشتای درشتی رو روی پاهام دیدم که سه تا انگشت هم داشت همونطور که به مچ پام نگاه میکردم مردی وارد اتاقم شد و درو بست بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دعا خوندن که صدای شکستن شیشه ها به همراه صدای جیغ به گوشم رسید

     

    متوجه شدم اون فرد دعا نویسه و خانوادم اونو خبر کردن تا بهمون کمک کنه از شدت ترس چشامو بستم که صدای شکستن شیشه رو این بار از داخل اتاقم شنیدم و اون مرد دیگه دعایی نخوند دیگه هم صدایی نمیومد چشمامو که باز کردم دیدم همه چیز به حالت عادی برگشته ولی شیشه اتاقم شکسته بود

     

    از اون موقع به بعد هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط بعضی شبا صدای کشیدن ناخن شخصی رو دیوار به گوش میرسه ولی با خودم و خانوادم کاری ندارن خداروشکر به شنیدن اون صدا ها هم دارم عادت ميكنم

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک از جن و روح


    این داستانی که میگم دقیق دقیق برا خودم پیش اومده

    خودم یعنی همین شیخ المریض

    یه شب رفتم تو اتاق بابا و مامانم و افقی رو تخت خوابشون دراز کشیدم

    و خوابم برد و مثل اینکه مامانم قبل خواب میاد و چادرش رو روم میندازه که سردم نشه

    ساعتای دو یا سه بود

     

    همینجوری که خواب بودم یواش یواش یه گرما دور مچ پاهام و دستام احساس کردم

    چشمام رو تا جایی که جا داشت باز کردم

    ضربان قلبم شدید رفته بود بالا طوری که صدای تاپ و توپ قلبم رو میتونستم بشنوم

    چادر مادرم رو صورتم افتاده بود

    و نمیتونستم دقیق از پشتش ببینم چه خبره ولی تا اون حدی که میتونستم ببینم

    این بود که چهارتا موجود سیاه دست و پامو گرفتم

    نه میتونستم جیغ بزنم نه میتونستم تکون بخورم

    از ترس زبونم بند اومده بود

    بعد برا اینکه خودمو گول بزنم با خودم با توجه به مستندای علمی که دیده بودم گفتم

    حتما پی هاش و اسیدی و بازی شدن مغزمه که فکر میکنم همیچین شدم

    همیطوری که با خودم به این چیزا فکر میکردم یواش یواش دیدم دارم از تخت جدا میشم

    از ترس داشتم میمیردم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم فرار کنم نه حتی آب دهنمو قورت بدم

    همیطوری میومدم بالا تر تا جایی بالا اومدم که چراق وسط اتاق رو مستقیم میتونستم ببینم احتیاج به بالا نگاه کردن نداشت

     

    شروع کردم انواع عربی و سوره و صلوات و قل هو الله و بسم الله و هر چی که بگید رو تو دلم گفتن

    از پیغمبر خودمون بگیرید تا پیغمبر های ناشناخته و ابداعی از خودم میگفتم

     

    هر بار که صلوات و بسم الله میگفتم تو دلم پایین تر میومدم

     

    همیطوری تند و تند میگفتم گوز خوردم و صلوات و بسم الله میفتم

    تا اینکه کمرم اومد رو دشک انگار آزاد شده بودم

    چون بابام خوابش حساسه و اگه بد بخواب بشه خیلی اذیت میشه بدون سرو صدا و حتی بدون اینکه چادرو از روم بزنم کنار فرار کردم تو حال

    حتی جرات نداشتم برگردم پشتمو ببینم که چی بوده فقط فرار کردم

     

    رفتم کنار بابام خوابیدم کمرم رو یواش چسبوندم به کمر بابام

     

    چشمام همش به درو دیوار بود که اگه چیزی دیدم جیغ بزنم

    یکم گذشت یواش یواش خوابم برد

     

    دوباره دیدم دور مچ پام گرم شد خودمو چسبوندم به مبلا تا صبح پلک نزدم و همیجوری که تکیه داده بودم به مبلا فقط اینور اونورو نگاه میکردم

    و هر بار که تلویزیون یا یخچال برا خودشون قلنج میشکستن من تا مرز سکته میرفتم

     

     

    این داستان ماله تقریبا سه یا چهار سال پیشه

     

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک از جن و روح


    حدود 6 ماه تقریبا هر روز آزار این جن ها رو دیدم راستش مسئله برمیگرده به زمانی که همه خواب بودن و من باید برای دانشگاه درس میخوندم شب ساعتهای 3 به بعد صدایی که شبیه صدای مادرم بود هی من روصدا میزد _ سهراب_ دراتاق رو بازمیکردم میدیدم همه خوابن

    یه مدت همین شکل ادامه پیدا کرد تصمیم گرفتم شب در و باز بزارم چون فکر میکردم مادرم تو خواب من رو صدا میزنه اما بعد چند شب دیدم خیر این طور نیست اما این وضعیت ادامه داشت و حتی زمانی هم که کسی خونه نبود هر نیم ساعت یا بیشتر یه بار صدا میزدن سهراب دیگه به این مسئله عادت کرده بودم که یه روز بعد ورزش البته دراتاق _ دمبل و درازنشتو ازاین چیزها _ خواستم دمبل روبزارم سر جاش دیدم اه یکی از دبملها نیم کیلو ازش کمه در واقع یعنی وزنه نیم کیلویی بود

    فکرکردم کسی از خانواده برداشته البته خانواده کم جمعیتی هستیم کلا من و پدر مادرم هستیم

    از مادرم پرسیدم دست به دمبل های من زدید گفت نه چیکار به مبلهات داریم از پدرم هم پرسید گفت نه _ البته فکرمیکردم جن سراغ فلزات نمیره _ خلاصه همینطور گذشت از یه طرف صدای سهراب امدنها ازطرفی دنبال کشف راز گم شدن وزنه نیم کیلویی

    خلاصه دیگه شروع کردم سوره ای ازقران که برای رفع شر ازجن وانس خوندم هرشب میخوندم تا این که یه شب بعد این که درسم تموم شد خواستم بخوابم خونه ماهم طبقه دوم یه اپارتمان 4 طبقه بود و تیر چراغ برق روبروی اتاق من زمانی که پرده رو میزدی کنار داخل اتاق روشن میشد نه زیاد اما میتونستی اشیاء رو تشخیص بدی اون شب خوابم نمیبرد

    بلند شدم رفتم اینترنت بعد نیم ساعت کامپیوتر رو خاموش کردم رفتم رو تخت که بخوابم 5 دقیقه بود که دراز کشیده بودم که دوباره صدای قبلی که گفتم اومد (سهراب) اقا عصبانی شدم روم به دیواربود برگشتم که از تخت بیام برم تکلیفم رو با این صدا روشن کنم _ خانواده رو ازخواب بیدارکنم _ که همین که برگشتم دیدم

    یکی ازجنس مونثشون رو صندلیم نشسته اقا من نفسم بند اومد بدنم شل شد یه دفعه برگشت گفت نترس منکه بد نیستم همینو که گفت من خواستم مادرم رو صدا کنم که چطوری شد نمیدونم اما هی میگفتم یازهرا _ همین الانشم یه جوری میشم _ همین موقع احساس کردم صدای مردی امد واین جن مونث را صدا کرد

    خلاصه من چند روز تو شک بودم مریض نشدم تب نکردم ولی با کسی هم حرف نمیزدم تا اینکه یه روز بعد شام گفتم اینجا جن داره شما چیزی میدونید مادرم رنگش پرید گفت مگه دیدی

    ماجرا رو تعریف کردم ؛ مادرم گفت اره من خودم ندیدم ولی یکی از همسایه ها تعریف میکرد که خیلی وقت ها بعد اینکه به بچه ها وهمسرش صبحانه میده واونارو راهی مدرسه و کار میکنه میاد سفره صبحانه رو که جمع کنه بعد بردن ظروف میاد میبینه سفره نیست میگرده میبینه سفره پاک شده سر جاش درحالی که اون توخونه تنهاست و خودش هم سفره رو جمع نکرده البته این چیزها رو تا کسی به یه نوعی سرش نیاد شاید باور نکنه

    خلاصه ماجرا اینکه من هم نه تونستم وزنه نیم کیلویم روپیدا کنم والبته بد جوری هم شکنجه روحی میشدم چون چرا شو نمیدونم اما تو اون چند ماه تمام اتفاقات بدی که قراربود چندماه بعد بیافته تو خواب میدیدم از اینکه قرار برادرم فوت کنه تا چیزهای دیگه

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک از جن و روح


    دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان است

    سجاد با دوتا از دوستانش اونجا زندگی می کرد به اسامی محمد و علی

    از در کوچه که وارد خانه می شدیم یک راهرو بود و ظرفشویی درون همین راهرو بود و در انتهای راهرو یک اتاق سمت چپ و یکی سمت راست که اتاق سمت چپی مثل انبار بود و درون آن یخچال و رختخواب و خرت و پرت های خودشون رو گذاشته بودند و در اتاق سمت راست زندگی می کردند و درس می خواندند و در انتهای راهرو درب حیاط بود که درون این حیاط درخت بید بزرگی وجود داشت که منظره ترسناکی داشت

    درب های اتاقها هیچ چفت و قفلی نداشت و هیچوقت کیپ نمی شد و موضوع جالب این بود که اتاق سمت چپ بارها باعث ایجاد حالتهای عجیبی در بچه ها شده بود و هر سه به این امر اشاره می کردند که این اتاق هروقات میریم توش یک پایی میخوریم

    اینگونه تعریف کرد
    داشتم تو اتاق چپی میکروبیولوژِی میخوندم
    بچه ها داشتن تو اتاق پاسور بازی می کردن

    یه لحظه می خواستم برم یه سری بهشون بزنم که یکدفه دیدم در داره خود به خود بسته میشه.در کیپ کیپ شد و من تعجب کردم

    اومدم درو باز کنم هرچی کشیدم باز نشد.همونجا حس کردم یکی پشت سرم هست.برگشتم و وحشتناکترین صحنه کل زندگیم رو دیدم

    یک زن لخت با پوستی چروکیده چهارزانو ته اتاق نشسته بود و موهای مشکیش یکطرف صورتش رو پوشونده بود
    باورم نمیشد! ان دیگه چیه! داشتم سکته میکردم

    زن بهم نزدیکتر میشد بدون اینکه راه بره

    انگار تو همون حالت داشت پرواز می کرد اما خیلی نزدیک به زمین بود و انگار داشت سر میخورد

    لامپ اتاق نورش کم شد
    زبونم قفل شده بود و نمیتونستم بسم الله یا سوره ای بخونم

    صدای بچه هارو از پشت در میشنیدم که میگفتن

    چیکار میکنی؟چرا لامپ اینجوری شده؟درو چرا گرفتی؟باز کن درو…
    من نمیتونستم تکون بخورم و اون زن با اون صدا به من نزدیکتر شد تا اینکه علی در رو از پاشنه با لگد در آورد و اومد تو و من همونجا بیهوش شدم

    زن تقریبآ چسبیده بود به صورتم

    تو بیمارستان به هوش اومدم و گفتم ساکم رو بیارین من میرم مشهد

    دیگه اینجا نمیمونم و همین کار رو کردم
    حالا یک خونه جدید اجاره کردم تو قوچان و علی و محمد هم با من هستن

    زندگیش … کاملآ تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفته
    وقتی میره حموم در رو باز میذاره و یک چیزی میذاره جلوی در و همیشه یکی باید پشت در دسشویی باشه وقتی اون اونجاست و همیشه باید بین دو نفر بخوابه و چراغ هم روشن باشه

    دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنه و اعصابش بسیار ضعیف شده

    جالب اینجاست که وقتی اون پیش بهترین دکتر روانپزشک مشهد رفته دکتر در پایان معاینات و شنیدن داستان اون این جمله رو گفته

    من نمیتونم کاری برات بکنم.پسرم تو جن دیدی

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک از جن و ارواح


    شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه
    یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم
    در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم
    که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم
    و من دوستم که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم

     
    بعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن و یه شهری دیگه خونه خریدن

    بعد از بهوش اومدن 2 ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم
    برگشتم شهر سابق

    شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع  شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم
    بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله

    ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم
    دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه 10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن

     

    ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود
    بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و  با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن

    نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن
    نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم
    یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند

     
    منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه

    هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما

    ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد
    ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد
    نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون چند نفر در مسجد بودن

    نزدیک شدیم دیدم بجه محل قدیمیمونن..که بیسجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود
    و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن
    حال و روز مارو دیدن سوال کردن
    اینجا چه کار میکنین ..از چی فرار میکنید؟
    نفسمون بالا نمیومد فقط همونجا دراز افتادیم
    بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد
    بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد
    میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن

    اتفاقا از همون قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن
    تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم
    جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم
    هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم
    واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ساعت شنی به من یاد داد
    باید خالی شوی تا پر کنی
    دلی را ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    به زنان عینکی
    توجه بیشتری نشان دهید

    نه به این خاطر که
    زنان با ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اخلاق بد
    مانتد یک لاستیک پنچر است
    تا عوضش ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    انقد مغرورم که حتی اگه دوست داشته باشم
    ببینم غیر من با کس دیگه ای ...

    user_send_photo_psot

    شیخی دست از دنیا برداشته بود . مریدان او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری ؟

    گفت ...

    user_send_photo_psot

    آیا از نداشتن پروفایل رنج میبرید  ؟؟

    آیا از اینکه نمیتوانی پست بزاری احساس تشنج ...

    user_send_photo_psot

    *@@*******@@*

    بهترین سر فرود اوردن و پیشانی به خاک گذاشتن
    سجده بر عشق اسمانی، ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    پدرم هیچ وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه. ولی یک بار خودم به او ...

    user_send_photo_psot

    *~*****◄►******~*

    اینقدر که دنبال تایید شدن از طرف دیگران هستیم
    یادمون رفت اونجور ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    اَََگِِِـــہ حوصِِِلََشــــو ...

    user_send_photo_psot

    در يك مسابقه دوچرخه سواري 4 دوست با دوچرخه هاي خود به رقابت پرداختند . با توجه به ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****

    ای که گفتی جان بده تا با شدت آرام جان
    جان به غم هایش سپردم ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    ﭼﺮﺍ "ﺷﯿﺮ" ﺭﺍ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ !؟
    ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .