دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان است

سجاد با دوتا از دوستانش اونجا زندگی می کرد به اسامی محمد و علی

از در کوچه که وارد خانه می شدیم یک راهرو بود و ظرفشویی درون همین راهرو بود و در انتهای راهرو یک اتاق سمت چپ و یکی سمت راست که اتاق سمت چپی مثل انبار بود و درون آن یخچال و رختخواب و خرت و پرت های خودشون رو گذاشته بودند و در اتاق سمت راست زندگی می کردند و درس می خواندند و در انتهای راهرو درب حیاط بود که درون این حیاط درخت بید بزرگی وجود داشت که منظره ترسناکی داشت

درب های اتاقها هیچ چفت و قفلی نداشت و هیچوقت کیپ نمی شد و موضوع جالب این بود که اتاق سمت چپ بارها باعث ایجاد حالتهای عجیبی در بچه ها شده بود و هر سه به این امر اشاره می کردند که این اتاق هروقات میریم توش یک پایی میخوریم

اینگونه تعریف کرد
داشتم تو اتاق چپی میکروبیولوژِی میخوندم
بچه ها داشتن تو اتاق پاسور بازی می کردن

یه لحظه می خواستم برم یه سری بهشون بزنم که یکدفه دیدم در داره خود به خود بسته میشه.در کیپ کیپ شد و من تعجب کردم

اومدم درو باز کنم هرچی کشیدم باز نشد.همونجا حس کردم یکی پشت سرم هست.برگشتم و وحشتناکترین صحنه کل زندگیم رو دیدم

یک زن لخت با پوستی چروکیده چهارزانو ته اتاق نشسته بود و موهای مشکیش یکطرف صورتش رو پوشونده بود
باورم نمیشد! ان دیگه چیه! داشتم سکته میکردم

زن بهم نزدیکتر میشد بدون اینکه راه بره

انگار تو همون حالت داشت پرواز می کرد اما خیلی نزدیک به زمین بود و انگار داشت سر میخورد

لامپ اتاق نورش کم شد
زبونم قفل شده بود و نمیتونستم بسم الله یا سوره ای بخونم

صدای بچه هارو از پشت در میشنیدم که میگفتن

چیکار میکنی؟چرا لامپ اینجوری شده؟درو چرا گرفتی؟باز کن درو…
من نمیتونستم تکون بخورم و اون زن با اون صدا به من نزدیکتر شد تا اینکه علی در رو از پاشنه با لگد در آورد و اومد تو و من همونجا بیهوش شدم

زن تقریبآ چسبیده بود به صورتم

تو بیمارستان به هوش اومدم و گفتم ساکم رو بیارین من میرم مشهد

دیگه اینجا نمیمونم و همین کار رو کردم
حالا یک خونه جدید اجاره کردم تو قوچان و علی و محمد هم با من هستن

زندگیش … کاملآ تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفته
وقتی میره حموم در رو باز میذاره و یک چیزی میذاره جلوی در و همیشه یکی باید پشت در دسشویی باشه وقتی اون اونجاست و همیشه باید بین دو نفر بخوابه و چراغ هم روشن باشه

دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنه و اعصابش بسیار ضعیف شده

جالب اینجاست که وقتی اون پیش بهترین دکتر روانپزشک مشهد رفته دکتر در پایان معاینات و شنیدن داستان اون این جمله رو گفته

من نمیتونم کاری برات بکنم.پسرم تو جن دیدی