*~*~*~*~*~*~*~*

پدرم هیچ وقت از من نپرسید که عاشق شده‌ام یا نه. ولی یک بار خودم به او گفتم. یکی از دفعه‌هایی که عاشق شده بودم و عشقم شدیدتر بود و داشتم می‌مُردم، پنج تا تجدیدی آوردم

پدرم گفت چرا تجدید شدی؟
گفتم عاشق شدم

گفت این عشق‌ها که عشق نیست … ولش کن، حیف توئه

فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم می‌مُردم، که آنقدر عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنج تا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه می‌شدم، این برخورد کم بود
دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد عاشق کی؟ یا بگوید غلط کردی که عاشق شدی. ولی همان یک جمله را گفت و من هنوز نمی‌دانم کدام عشق‌ها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم

با پدرم زیاد حرف نمی‌زدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمی‌زد، اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچ وقت حرفی نداشتم
نه اینکه بد اخلاق باشد، اتفاقا خیلی هم خوش اخلاق بود، ولی نمی‌شد با او حرف زد. وقتی با او حرف می‌زدی، احساس می‌کردی داری با دیوار حرف می‌زنی. انگار چیزی در او فرو نمی‌رفت

اگر می‌گفتی ناراحتم، می‌گفت ناراحت نباش
اگر می‌گفتی خوشحالم، می‌گفت چه خوب
اگر می‌گفتی مشکل دارم، می‌گفت حل میشه
اگر می‌گفتی بی‌پولم، می‌گفت بیشتر تلاش کن
! و اگر می‌گفتی دارم می‌ترکم، می‌گفت نه … نترک

*~*~*~*~*~*~*~*

سروش صحت
داستان همشهری