فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان های ترسناک

    داستان های واقعی از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

     

     

    برای بار دوم هم تذکر میدم  ، کسایی که میبینن تو خودشون که احتمالش هست  بترسن ، یا بی خوابی بزنه سرشون

     

    یا هر مشکل دیگه  نخونن این داستان ها رو

     

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    عکس-ترسناک-1

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

     

    من زیاد به داستان هایی که افراد درباره اجنه و روح و… تعریف می کنن اعتقاد ندارم

     

    اما اگه راستشو بخواید خودم یکبار با اونامواجه شدم

    داستان مربوط به حدود دو سال پیشه وقتی نوزده  ساله بودم توی یک آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردیم که طبقه هم کف پارکینگ نداشت

     

    اما انتهاش یک راهروی تو در تو و تاریک بود که هشت تا انباری مربوط به واحدها اونجا… قرار داشت

    و لامپش هم معمولا سوخته بود. هرچند وقت یکبار از پول شارژ ساختمون یه لامپ واسه راهروی انباری ها می خریدن اما لامپ دو سه روز بیشتردووم نمی آورد و سیاه میشد و می سوخت و ساکنین تقریبا عادت کرده بودند که هر وقت خواستند برن انباری از چراغ قوه گوشیشون استفاده کنن

     

    ظاهرا آپارتمان ما جزو اولین مجتمع هایی بود که توی این شهرک ساخته شده بود خیلی قدیمی نبود اما نسبت به بقیه ساختمونا قدیمیتر بود

     

    یکی از انباری ها شیشه اش شکسته بود و توش پر وسایل درب و داغون و چوب و پلاستیک پاره بود و یه قفل بزرگ همیشه زده بودند و سالی یه بار هم درش رو باز نمی کردن

    بین بچه های کوچیک محله این انباری خیلی معروف بود و بهش میگفتندخونه آقا بده و بچه هاش

    چند بار از بچه کوچیک های توی کوچه شنیده بودم که درباره این آقا بده برای هم داستان تعریف می کننو از صدای خنده خودش و بچه هاش واسه هم خیلی جدی حرف می زنن

    نکته عجیبش این بود که هر بچه کوچیکی حتی اگه مال این مجتمع هم نبود حداقل یکی دوتا داستان از آقا بده و بچه هاش بلد بود

     

    انباری واحد ما که آخرین واحد ساختمون بودیم و طبقه چهارم می نشستیم انتهای راهرو دقیقا روبروی همون انباری بود

    من معمولاشب ها تا 3 و 4 صبح بیدارم ؛  یکی از این شبا به سرم زد برم یکی دوتا از کتاب های قدیمیمو از انباری بیارم و بخونم از پله ها پایین رفتم و به قسمت راهروی تاریک انباری رسیدم

    کلید چراغ رو زدم اما طبق معمول روشن نشد اولش می ترسیدم که وارد راهرو بشم اون سکوت شب و صدای ملایم باد بیرون و از همه مهمتر یه راهروی تنگ و تاریک یه مقدار آدمو ترسو می کنه

    اما هرطور بود خودمو راضی کردم و آروم و قدم به قدم جلو رفتم و مواظب بودم که پام به جایی گیر نکنه وقتی به انباری خودمون رسیدم قفلش رو باز کردم و چراغ داخلش رو سریع روشن کردم که احساس کردم پشت سرم یه صدای کلفت خیلی آروم گفت

    “هیسسسسس”

     

    دلم ریخت فکر می کردم خیالاتی شدم اما قلبم داشت از جا در می اومد حرفایی که بچه ها راجع به آقا بده و بچه هاش زده بودن از جلوچشمم رد شد

    جرات نداشتم به شیشه انباری خودمون نگاه کنم که مبادا عکس انباری پشتی رو توش ببینم

    سریع کتابم رو برداشتم وخودم رو قانع کردم که اشتباه شنیدم

    چراغو خاموش کردم و درو قفل کردم و خیلی سریع شروع به رفتن کردم و صدای پای خودموتوی تاریکی می شنیدم که احساس کردم این صدا مربوط به دو جفت پا هست و یکی داره دنبال من میاد

     

    khengoolestan_dastan_tarsnak_16_tir_1396

    ترسیدم و کتاب از دستم افتادو وقتی خم شدم که برش دارم اون صدای خنده کریه رو شنیدم که مو به تن آدم سیخ می کرد

    صدا مثله خنده گربه بود که داشت پشت سر من می خندید و ته سالن صدای گریه سه چهارتا نوزاد می اومد که جیغ می زدن و گریه می کردن

    الان که بهش فکر می کنم خون توی رگ هام وایمیسته

    با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و دیگه هیچ وقت جرات نکردم به اون انباری برگردم

     

    آیا چیزی که بچه های محله درباره آقا بده و بچه هاش می گفتن واقعیت داشت؟

     

    چند بار خواستم برم توی کوچه و از بچه کوچیک ها بپرسم که بچه های آقا بده نوزادن یا نه؟ اما هیچ وقت جرات نکردم

    من ترجیح میدم فکر کنم که خیالاتی شدم

    البته شاید این وهم من بوده و به خاطر اینکه زیاد بهش فکر کرده بودم واسم پیش اومده

    نمی دونم. الان ما یه سالی میشه که از اون محله رفتیم واسه همین به خودم جرات دادم این داستان رو بنویسم

     

     

     

     

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    وحشتناک ترین داستان


     

    The Haunted House / Das Geisterhaus

    oOoOoOoOoOoO

    در یک شب طوفانی، باد تندی می وزید صدای باد در بین ساختمان ها می پیچید و صدای وحشتنا کی ایجاد می کرد، کم کم ساعت به ده شب می رسید، بچه ها خسته بودند از صبح کلاس داشتند، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم تا فردا سر کلاس سرحال باشیم و از چرت زدن خلاص، کم کم همه خوابشان برد، ساعت حدود 11 شب بود تقریبا همه خوابیده بودند ناگهان صدای به گوش رسید یک بار دو بار، یکی از بچه ها دیگر نتوانست تحمل کند بلند شد و بقیه را صدا زد

    بچه ها یکی داره به پنجره می کوبه

    راست می گفت یکی داشت با شدت تمام به پنجره می کوبید ، یکی از بچه ها می گفت داره با یک چوب می کوبه ببینید سایه چوبش رو می بینید

    کسی جرات نمی کرد به سمت پنجره برود ، یک انباری کوچک هم وجود داشت در واقع یک بالکن بود در پشت آپارتمان که بچه وسایل اضافی خودشون رو انجا گذاشته بودند به قول خودشون انباری بود

    صدا ی کوبیدن همچنان می آمد

    ترس و وحشت قلب دختران را تکان می داد

    اکنون ساعت دوازده  شب بود، اخه چه کسی می تواند این موقع شب بالا بیاید و بزند پشت شیشه آن هم شیشه طبقه چهارم

    در این طبقه چند واحد وجود داشت که یکی از آنها محل زندگی چند دانشجویی دختر بود ، یکی از واحدها یک خانم تنها و مرموز زندگی می کرد و در یک واحد نیز یک خانواده شلوغ و پر سر و صدا با سه دختر و رفت و آمدهای زیاد

    سمیرا می گفت یعنی چه کسی ممکن است قصد آزار ما را داشته باشد

    ما که با کسی مشکلی نداریم ، در این مجموعه با کسی رفت آمد نداشتند و کسی را هم نمی شناختند

    صداها باز هم تکرار میشد

    کسی جرات نزدیک شدن به اتاقی که از پشت پنجره آن این صداها می آمد نداشت

    سارا می گفت، آخه کی میتونه به شیشه طبقه سوم یک آپارتمان چوب بزنه، آن هم توی این هوای طوفانی که آدم را باد می بره

    زهره گفت نگهبانی اینجا با صاحبخونه خیلی جور نیست شاید برای انتقام از صاحبخونه می خواد ما رو اذیت کنه

    شجاعترین عضو این خونه آن شب خونه نبود، بچه می گفتند کاشکی حداقل مریم بود آن حتما می دانست باید چه کار کنه

    آن دختر نترسی هست، خدایا چه کار کنیم این موقع شب چند تا دختر غریب

    باد تندتر می شد و زوزه می کشید

    و صدا همچنان تکرار می شد ، دخترها از ترس توی اتاق دیگه خونه جمع شده بودند و واقعا ترسیده بودند و هر کدوم یک فرضیه وحشتناک را مطرح می کردند

     نکنه جن باشه

    برو دختر تا جایی من میدونم جن ها در جاهای نمناک و تاریک زندگی می کنند نه طبقه سوم یک مجموعه آپارتمانی پر از سکنه

     شاید مستاجر قبلی، نکنه اینجا مرده باشه و این روح سرگردان اونه

    زهره که از همه ترسو تر بود رنگش قرمز شده بود هر وقت با یک وضعیت غیر عادی مواجه می شد صورت این رنگی می شد

    دخترا باید یه فکری می کردند اصلا نمیشد بخوابی، هر لحظه ممکن بود پنجره شکسته بشه و یکنفر بیاد داخل خونه

    وای اگه کسی بیاد داخل خونه چه کار کنیم

    دلهره و ترس همه جا رو فراگرفته بود

    دیگه نمیشد تحمل کرد

    یکی از بچه ها پیشنهاد کرد که باید بریم و نگهبانی رو بیدار کنیم و همه چیز رو براش توضیح بدیم

    سه تایی با عجله چادرهاشون رو سر کردن و به سرعت آماده شدند

    در آپارتمان را باز کردند، راهرو و پله ها تاریک تاریک بود

    سمیرا گفت: من چراغ راهرو رو الان روشن می کنم . و دستش رو روی پریز گذاشت

    ناگهان صدای ناله زنگ همسایه بلند شد

    سارا : واییییییییییی زنگ رو زدی

    زنی با صدای خواب آلود گفت کییییییییییییه

    همه ترسیده بودند و در عین حال هل شده بودند بالاخره سمیرا به خودش آمد و گفت ببخشید اشتباهی زنگ را زدیم

    بالاخره با ترس و لرز پله ها را پایین رفتند

    و رسیدند به در نگهبانی

    همه جا تاریک بود و باد وحشتناکی می وزید

    هر چه به در کوبیدند کسی در را باز نکرد انگار کسی صدای آنان را نمی شنید… چندین بار به در کوبیدند اما باز هم کسی در را باز نکرد

    ای وای کاشکی توی آپارتمان مونده بودیم حالا چطوری برگردیم توی آپارتمان نکنه می خواستن ما از خونه بیاییم بیرون

     خدایا چه کار کنیم

    ترس عجیبی دختران را فراگرفته بود

    این داستان واقعی ادامه دارد

     

    oOoOoOoOoOoO

     

    به نظر شما ادامه این داستان چیست؟؟؟؟؟ لطفا حدس بزنید ….. روحیه نویسندگی خود را با واقعیت پیوند بزنید و ادامه داستان را حدس بزنید

    exo_L
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک | بخش دوم


    سلام دوستان این قسمت دوم داستان قبلیه
    امیدوارم خوشتون بیاد

    ^^^^^*^^^^^

    چند هفته از اون ماجرا
    گذشت
    ولی هم چنان هیچ کس جرئت نمیکرد که وارد اون حیاط شه
    صبح زود بود ساعت پنج
    و من حرکت کردم به طرف مدرسه
    توی حیاط جلویی دو یا سه نفر بودن که از بچه های مدرسه بودن
    در ورودی باز بود و من رفتم داخل
    فقط ناظم اومده بود اونم توی دفتر خودش بود
    کلاس ما طبقه پایین بود درست بقل انباری
    هیچ وقت جرئت نمیکردم تنهایی برم توی کلاس
    ولی چون چاره ای نداشتم
    مجبور شدم که برم تو
    در کلاس قفل بود دوباره برگشتم بالا تا از ناظم کلید بگیرم
    کلید رو گرفتم و دوباره رفتم سمت کلاس
    ولی در باز بود هیچ کس هم اون جا نبود که در رو باز کنه
    چجوری باز شد

    khengoolestan_post_alin_part_2_20_tir_1396

    نگاه ام افتاد روی پله جون بارون اومده بود رد پای گلی روی پله بود
    و انگار کسی چند دفعه بالا پایین رفته.
    ولی وقتی من اومدم توی مدرسه این لکه ها روی پله ها نبود
    از همه بد تر این بود که از انباری هم صدا میومد صدای یه مرد
    با این که اصلا مردی توی مدرسه ما نبود
    برگشتم و رفتم پیش ناظم و کلید رو بهش برگردوندم
    دیگه برنگشتم سمت کلاس و رفتم توی حیاط
    زنگ که خورد
    همه بچه ها اومدن تو و من و دوستام هم میخواستیم بریم توی کلاس
    ولی درقفل بود و اون لکه ها هم نبود
    دوباره کلید رو گرفتیم و رفتیم تو کلاس
    کلاس ما خیلی بزرگ نبود ولی یه انباری کوچیک ته کلاس بود
    که سال به سال هم بهش دست نمیزدن
    لامپ داشت ولی کلید برای خاموش یا روشن کردنش نداشت
    جای من هم درست جلوی اون انباری بود
    سر درس دادن معلم برق ها رفت
    ولی لامپ اون انباری روشن بود

    ^^^^^*^^^^^

    به نظرتون اون کی بوده
    من هنوز نفهمیدم
    لطفا نظراتتون رو بهم بگید

    راستی
    میخوام از این به بعد داستان های خنده دار بزارم
    ممنون از این که خوندین

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان واقعی از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا
    اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    ^^^^^*^^^^^

    khengoolestan_dastan_tarsnak_18_tir_1396

    ^^^^^*^^^^^

    بنده دبیر بازنشسته هستم و این خاطره هم بر میگرده به زمان تدریسم در مدارس و سال هشتاد

    حدود 15 سال پیش . من در منطقه ای به نام تالش گیلان البته در یکی از روستاهاش تدریس میکردم

    یه روز طبق معمول وارد کلاس شدم و بعد از نشستن سر جام دیدم یکی از دانش اموزای دبیرستانیم خیلی شوکه هستش

    به بچه ها گفتم رضایی چشه

    گفت که دیشب جن دیده آقای شعبانی

    گفتم یعنی چی که جن دیده ؟؟؟

    گفتن دیشب توو خونشون جن دیده ، به تمسخر گرفتم و درس رو شروع کردم

    موقع درس به عینه دیدم که پسر بیچاره اصلا حالش خوب نیست و انگار که واقعیته و تظاهر نیست ، گفتم علی چته؟؟

    اسمش علی بود . با خیلی مکث و خستگی روحی نگاهی بهم کرد و گفت آقای شعبانی میترسم ؛ اصلا حالم خوب نیست

    گفتم چی شده؟؟؟

    گفت : دیشب واسم یه اتفاق بدی پیش اومد که نمیخواستم بیام اما به اجبار پدر و مادرم راهی شدم و اومدم

    خیلی حرف داشت واسه همین نشستم روو میز تدریسم و شروع کرد

    دیشب برای امتحان امروزمون که شیمی داریم ساعت 12 شب کتاب رو برداشتم که بخونم

    یه اتاق خواب دارم که جدای از حال و پذیراییه که سمت جنوب خونه واقع شده و رو به جنگل و کوه پشت سر خونست

    یه در اتاقم به پذیرایی و خونه وصله و یه در و پنجره به ایوان و سمت کوه که یه سکوی مانند و نرده هست جلوی پنجره اتاقم ، دقیقا هم تختخوابم روو به همون پنجره و دقیقا کنار در اتاقم به پذیرایی قرار گرفته

    کتاب شیمی رو برداشتم و بعد شام موقع خواب اومدم توو اتاقم و درو بستم و نشستم روو تختخوابم و تکیه دادم به دیوار و شروع کردم به خوندن

    کم کم چراغهای پذیرایی خاموش شد و بعد از چند دقیقه صدای خونوادمو دیگه نشنیدم متوجه شدم که خوابیدن

    یه ساعتی گذشت ساعت 1 میشد شایدم یک و نیم نصف شب ، گرم خوندن درس بودم (شبهای پاییز بود و در این مناطق عموما شبها ، مردم زود میخوابن و مخصوصا توو روستاها خیلی ستوکوره و تاریک) گرم خوندن بودم که بخاطر اینکه یه مکثی کرده باشم و یه استراحت به خودم بدم کتاب رو آوردم پایین که قبلش یه ترسی به جونم افتاد

    خیلی محیط از نظر حس و فضا سنگینی خاصی داشت ، یباره با پایین اومدن کتاب پشت پنجره روو نرده ها یه مرد رو دیدم

    حس کردم چشام تار میبینه ، چندبار چشممو این ور اونور کردم دیدم واقعیته

    یه مرد با مو و دندون های بلند ، چنان زشت که نمیشه تجسم کرد ، به پیرمردها شباهت داشت

    خیلی ژولیده و بلند قامت ، لباسش سفید و یکسره ، اما خیلی لباسش کثیف بود

    چنان ترسی به جونم افتاد که نگو ، چشم توو چشم شدیم حدودا به مدت 20 ثانیه

    یه سردرد خاصی رو تجربه کردم

    حالم بد شد و انگار تمام اتاق گرماشو از دست داد

    انگار که همین شخص با این هیکل داشت موهای سرمو از پشت سرم جدا میکرد ، یه لحظه به خودم اومد گفتم خیاله

    بخاطر اینکه به حال خودم بیام کتاب رو به زور به سمت بالا جلوی صورتم اوردم که جدا بشم از اون محیط ، کتاب رو جلوی صورتم به حالت خوندن گذاشتم و یه 2 دقیقه ای ادامه دادم همون حالت رو

    کتاب رو به مثال میخوندم اما تمام وجودم ترس بود و دلهره ، جملات کتاب رو اصلا نمیدیدم

    خودمو به زور نگه داشتم ، همش زیر لب خدا رو به زبون میاوردم ، همش بسم الله ، کتاب رو میخواستم بیارم پایین که ببینم شاید خیالات بوده

    به زور این کارو کردم ، وای خدا ، یه صحنه بدتر ، یه لحظه دیدم همون شخص با خنده های زشت و دندونهای خراب و سیاه پشت پنجرست

    با انگشت بهم اشاره میکنه که علی بیا ؛ علی بیا ، چشم توو چشم شدیم باز

    کتاب از دستم افتاد ، یه خنده بدی کرد و خودشو چسبوند به شیشه پنجره

    کل بدنم تسخیر شده بود انگار ، نوعی بیهوشی که میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم

    ضعف کرده بودم ، بدنم سست شده بود و حالم دست خودم نبود

    هیچ جا رو نمیدیدم ، همش با انگشت میگفت بیا جلو ، یباره با یه حالت غریزی فقط یادمه یه بسم الله گفتم و از پهلو خودمو انداختم به زمین و کنار در ، با تمام توان باقی موندم چنان ضربه ای به در زدم و سرم افتاد روو فرش و دیگه متوجه نشدم چی شد

    بعد از چندی دیدم که بابا و مامانم نگران اب میپاشن رو صورتم و صدام میزنن علی چت شده ، علی چت شده ؟؟

    تا یه ساعت نمیتونستم حرفی بزنم ، از پدر و مادرمم هم میترسیدم ، پدرم یه چیزایی رو فهمید

    رفت سمت پنجره و به اینور و اونور نگاه میکرد و یه چیزایی رو زمزمه میکرد . منو بردن توو حال و بعد از نیم ساعت کم کم و با لکنت ماجرا رو شکسته و ناقص واس بابا و مامانم توضیح دادم

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان واقعی از جن و روح


    برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_dastan_tarsnak_14_tir_1396

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردیم

    که دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ که مثل یک باغ بود داشتیم
    داخل اون انواع مرغ و خروس و غاز و اردک اینا داشتیم

    داخل خونه طبق معمول گذشتگان همه ی خانواده داخل یک اتاق می خوابیدیم

    تو یکی از شبها که خوابم نمی برد صداهایی شنیدم یکی از داداشام رو که کنار من خوابیده بود صدا زدم

    و هر دو به آرامی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم

    و به راهرو که صدا از آنجا میومد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند

    که یهو داداشم فریاد کشید دزد و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند

    وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

    و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را رو وادار کرد تا خانه را بفروشه و تغییر مکان بدهیم

    و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانه س پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد

    یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود

    نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فوراً به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود

    و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد

    وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است

    که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم

    و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم

    پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم

    از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود

    که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیده بودم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_post_tarsnak_14_tir_1396_2

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک


    khengoolestan_post_riha_20_tir_1396

    ^^^^^*^^^^^
    این اتفاق برای خودم افتاده یعنی خودم ریها

    یه چند وقته موقع خواب احساس میکنم یه نفر کنارم خوابیده اول ها فکر میکردم خیالاتی هستم ولی بعد از چند وقت فهمیدم
    یه جسم کنارم هست اونم واقعی همش سوره و ایه هایی که بلد بودم می خوندم شاید باورتون نشه ولی حتی احساس میکردم در تمام روز کنارمه.یه روز که از خواب بلند شدم
    رفتم که صورتمو بشورم وقتی داشتم مسواک میزدم روی سرامیک های کنار روشویی دیدم یه پسر هم قد خودم به کنار دیوار لم داده
    از ترسم با همون خمیر دندان هایی که تویی دهانم بود تمام پله های اتاقم رو پایین اومدم رفتم سمت سالن که خوردم زمین هر کاری کردم نتونستم بلند شم که خواهر کوچک ترم رها بلندم کرد

    وحشت کرده بودم که غش کردم. دیگه اون روز ازش خبری نشد
    دوباره از فرداش کنارم احساسش می کنم
    الانم که دارم این متن رو می نویسم کنارم احساسش می کنم
    هنوزم از این اتفاق برای کسی نگفتم

    Rihaaa
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک سه کلمه ای


    khengoolestan_axs

    ♦♦—————♦♦

    داستان‌های ترسناک سه کلمه‌ای
    (:

    ـ باهات حرف دارم

    ـ چه نسبتي دارید؟

    ـ سیگارم تموم شد

    ـ متأسفانه واقعیت داره

    ـ آخرِ کلاس وایسا

    ـ موجودی کافی نیست

    ـ تشریف بیارین حراست

    ـ النجاةُ فی الصدق
    بالایِ برگه‌هایِ بازجویی

    ـ طبیعی رفتار کن

    ـ چه چاق شدی

    ـ این حرفِ آخرته؟

    ـ بویِ ماهِ مهر

    ـ زحمتي دارم برات

    ـ بهت گفته بودم

    ـ زود بیا خونه
    اس‌ام‌اسِ بابا

    ـ فرهنگِ ۲۵۰۰ ساله

    ـ همه‌چی تموم شد

    ـ گوشیم کجاست راستی؟
    تو خیابون

    ـ برگه‌ها رو میز

    ـ مدارک، کارت ماشین

    ـ باید با هم صحبت کنیم

    ـ تخلیه تا اول برج

    ـ رای دادگاه، قصاص

    ـ مهریه عندالمطالبه

    ـ دستشویی تهِ باغه

    ♦♦—————♦♦

    قیز قیز
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک


    ☝️ ده داستان کوتاه و ترسناک جهان☝️

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستان ۱

    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۲

    زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۳

    زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت…

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۴

    با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۵

    من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده…

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۶

    هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۷

    بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت

    “بابایی یکی رو تخت منه”

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۸

    یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۹

    یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت

    “منم شنیدم ”

    o*o*o*o*o*o*o*o

    داستان ۱۰

    آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد

    یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد

    ^^^^^*^^^^^

    داداش طاها️

    DADASH@TAHA
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    هرگز به کسی که به شما دروغ می گوید
    اعتماد نکنید
    هرگز به کسی که به ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    رابطه ی فامیلی نداشتیم
    هم کلاسی نبودیم و اهلِ رد و بدل کردنِ ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    بچه تر كه بودم عاشق پاستيل بودم! بيشتر از چيزي كه الان ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    تو
    شبیه دیگران نیستی

    دیگران حرف میزنند
    راه میروند
    نفس ...

    user_send_photo_psot

    در باب دختر بازی های قدیم

    همیشه هم بد موقع میرسید لامصب

    *vakh_vakh* *vakh_vakh* *doctor* ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    سخت گیر بود، خیلی
    کافی بود هول بشی و دوز دارو یادت بره، یا دست و پاتو ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    میان ملا و کدخدای دِه دعوا بود. اتفاقا کدخدا از دنیا رفت

    در مراسم ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    "كِيت وينسلِت" بازيگر نقش "رُز" در فيلم "تايتانيک"، وقتی به خاطر بازی ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    در یادداشتی عاشقانه آمده: خواب بودید، بوسیدمتان، ولی افاقه نکرد، ...

    user_send_photo_psot

    *@@*******@@*

    اولُ
    انتِهاي
    دوسٺـ داشتِنمـ
    تويي ❤

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت

    ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ...

    user_send_photo_psot

    به كسي كينه نگيريد
    دل بي كينه قشنگ است
    به همه مهر بورزيد
    به خدا مهر قشنگ است

    دست ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    دریا هم تا توش غرق نشدی میخوادت
    غرق که بشی پَسِت ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .