حدود 6 ماه تقریبا هر روز آزار این جن ها رو دیدم راستش مسئله برمیگرده به زمانی که همه خواب بودن و من باید برای دانشگاه درس میخوندم شب ساعتهای 3 به بعد صدایی که شبیه صدای مادرم بود هی من روصدا میزد _ سهراب_ دراتاق رو بازمیکردم میدیدم همه خوابن

یه مدت همین شکل ادامه پیدا کرد تصمیم گرفتم شب در و باز بزارم چون فکر میکردم مادرم تو خواب من رو صدا میزنه اما بعد چند شب دیدم خیر این طور نیست اما این وضعیت ادامه داشت و حتی زمانی هم که کسی خونه نبود هر نیم ساعت یا بیشتر یه بار صدا میزدن سهراب دیگه به این مسئله عادت کرده بودم که یه روز بعد ورزش البته دراتاق _ دمبل و درازنشتو ازاین چیزها _ خواستم دمبل روبزارم سر جاش دیدم اه یکی از دبملها نیم کیلو ازش کمه در واقع یعنی وزنه نیم کیلویی بود

فکرکردم کسی از خانواده برداشته البته خانواده کم جمعیتی هستیم کلا من و پدر مادرم هستیم

از مادرم پرسیدم دست به دمبل های من زدید گفت نه چیکار به مبلهات داریم از پدرم هم پرسید گفت نه _ البته فکرمیکردم جن سراغ فلزات نمیره _ خلاصه همینطور گذشت از یه طرف صدای سهراب امدنها ازطرفی دنبال کشف راز گم شدن وزنه نیم کیلویی

خلاصه دیگه شروع کردم سوره ای ازقران که برای رفع شر ازجن وانس خوندم هرشب میخوندم تا این که یه شب بعد این که درسم تموم شد خواستم بخوابم خونه ماهم طبقه دوم یه اپارتمان 4 طبقه بود و تیر چراغ برق روبروی اتاق من زمانی که پرده رو میزدی کنار داخل اتاق روشن میشد نه زیاد اما میتونستی اشیاء رو تشخیص بدی اون شب خوابم نمیبرد

بلند شدم رفتم اینترنت بعد نیم ساعت کامپیوتر رو خاموش کردم رفتم رو تخت که بخوابم 5 دقیقه بود که دراز کشیده بودم که دوباره صدای قبلی که گفتم اومد (سهراب) اقا عصبانی شدم روم به دیواربود برگشتم که از تخت بیام برم تکلیفم رو با این صدا روشن کنم _ خانواده رو ازخواب بیدارکنم _ که همین که برگشتم دیدم

یکی ازجنس مونثشون رو صندلیم نشسته اقا من نفسم بند اومد بدنم شل شد یه دفعه برگشت گفت نترس منکه بد نیستم همینو که گفت من خواستم مادرم رو صدا کنم که چطوری شد نمیدونم اما هی میگفتم یازهرا _ همین الانشم یه جوری میشم _ همین موقع احساس کردم صدای مردی امد واین جن مونث را صدا کرد

خلاصه من چند روز تو شک بودم مریض نشدم تب نکردم ولی با کسی هم حرف نمیزدم تا اینکه یه روز بعد شام گفتم اینجا جن داره شما چیزی میدونید مادرم رنگش پرید گفت مگه دیدی

ماجرا رو تعریف کردم ؛ مادرم گفت اره من خودم ندیدم ولی یکی از همسایه ها تعریف میکرد که خیلی وقت ها بعد اینکه به بچه ها وهمسرش صبحانه میده واونارو راهی مدرسه و کار میکنه میاد سفره صبحانه رو که جمع کنه بعد بردن ظروف میاد میبینه سفره نیست میگرده میبینه سفره پاک شده سر جاش درحالی که اون توخونه تنهاست و خودش هم سفره رو جمع نکرده البته این چیزها رو تا کسی به یه نوعی سرش نیاد شاید باور نکنه

خلاصه ماجرا اینکه من هم نه تونستم وزنه نیم کیلویم روپیدا کنم والبته بد جوری هم شکنجه روحی میشدم چون چرا شو نمیدونم اما تو اون چند ماه تمام اتفاقات بدی که قراربود چندماه بعد بیافته تو خواب میدیدم از اینکه قرار برادرم فوت کنه تا چیزهای دیگه