برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

دربيرون شهردرون كلبه اي چند جوان مشغول احضار جن بودند

كه ناگهان صداي سم اسبي ميشنوند
وقتي بيرون ميروند تا ببيند صدا از چيست كه با يك جن مواجه ميشوند و به سرعت به داخل كلبه رفته و در را بستند

ولي جن كلبه را اتش زد و رفت اما خيلي سريع اتش به شكل چند روح در امد و به درون بدن جوان ها رفتند

سه سال بعد
يك پسرجوان به نام محمد كه علاقه زيادي به جا هاي جن زده داشت وكارش احضار روح و….بود

از دوستانش ميشنوه كه در دل جنگل كلبه اي هست كه به كلبه شيطان معروفه وهركي رفته رو بعدش جسدش رو بدون سرو ودست و پا پيداكردند محمد ابتدا نميخواست به اين جاي خطرناك بره اما خيلي كنجكاو شده بود و جمعه با دوستش رضا به سمت جنگل و كلبه شيطان را افتادند

همين كه به جنگل رسيدند موجودي عجيب با سم از جلويشان رد شد كه هردو خشكشان زده بود و باترس ادامه دادند ساعت 4 صبح بود كه به كلبه رسيدند درون كلبه رو گشتن ولي چيز ترسناك و مشكوكي نبود رضا گفت اين مردم خرافاتي هستن اينجا كه چيزي نيست محمد گفت فكر كنم حق با تو هست اما بهتر امشب رو اينجا بمونيم رضا هم گفت 1شب چيه1سال بمونيم هم چيز ترسناكي سراغمون نمياد

خلاصه شب شد و حدود ساعت 8 بود و رضا ومحمد بيرون كلبه مشغول خوردن شام بودن وبعد تا ساعت 12 باهم از گذشته گفتن و هردو براي خواب اماده شدن ولي همين كه اومدن برن تو كلبه دهنشون از تعجب بازموندچون كلبه نبود

رضا گفت كلبه كو؟
محمد گفت بيا بريم تا بلايي سرمون نيامده به سمت ماشين رفتن ولي از با ديدن صحنه خشكشون زد از ماشين خون ميجوشيد

محمد داد زد فراركن رضا به سمت كلبه باز گشتن و كلبه سر جايش بود و درحال سوختن و صداي خنده شيطاني همه جا رو گرفت و هردو از ترس بيهوش شدند
وقتي چشم باز كردند درون كلبه بودند و دستو پايشان بسته بود و شخصي در حال تيز كردن چاقويي بود و يك دايره شيطان هم وسط كلبه بود و چند نفر ديگه كه مردمك چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دايره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سكوت سنگيني بود تا اينكه همان كسي كه داشت چاقو را تيز ميكرد به طرف محمد رفت با چاقو بازويش را خراشيد و مثل وحشيا شروع به خوردن خون كردند

و چند لگد با سم هايشان به محمد زدند محمد كه ديگه جون نداشت با صداي ضعيف گفت بسم الله و محمد ورضا دوباره بيهوش شدند

وقتي محمد چشم باز كرد درون بيمارستان بود رضا هم كنارش و رضا داد زد دكتر بيا اينجا دكتر گفت خدا رو شكر كه حالت خوب شد ديشب شمارو يكي گذاشته بود جلوي بيمارستان و رفته بود

محمد تعجب كرد و از رضا ماجرارا پرسيد و رضا گفت چيزي نميدانم وقتي تو گفتي بسم الله منم بيهوش شددم وقتي بهوش اومدم جلو بيمارستان بوديم و تورو اوردم پيش دكتر تا زخمت رو ببنده ودرمانت كنه