فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و مریدان در مکتب خانه نشسته بودند و به بحث و مجادله می پرداختن و مریدان از شیخ سوالات خود میپرسیدن و بعد از شنیدن پاسخ ها و حکمت آنها روی هم سوار میشدند و عرعر کنان دور مکتب خانه میدویدند

    و در این هنگام زنی به مکتب خانه وارد شد و شروع به تعریف کرد

    که در مورد قصاب محله شایعات زیادی ساخته و شروع به خشتک پراکنی آن ها کرده

    و این شایعه ها را خشتک به خشتک به گوش دیگران رسانده

    او میگفت که مثلن میگفتم قصاب دست تو دماغش مینماید و میماله به گوشتا ؛ گوشت خر میده دست مردم ؛ پشکل میماله به گوشتا

    بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن قصاب از آن شایعات باخبر شدند

    قصاب که برایش شایعه ساخته بودم به شدت از این کار به خشتکش صدمه رسید و دچار مشکلات زیادی شد

    و من که بعدن ها که متوجه شدم که شایعاتم دروغین و اشتباه هستند خشتک به سر کشیدم و به محضر شما حاصل آمدم

    شیخ به او گفت

    به بازار برو و یک مرغ بخر و پرهایش را دانه دانه در مسیر بکن و در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن

    آن زن از این راه حل متعجب شد ولی چون میدانست شیخ کاره بیهوده نمیگوید مرغی خرید و زنده زنده پرهایش را کند

    فردای آن روز شیخ به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور

    آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد ، زن بسیار عصبانی شد و رو به شیخ گفت ر یی ییییدم بر سرت و رفت

    شیخ برای اینکه ضایع نشه پیش مریدان گفت : انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست

    همانند آن شایعه هایی که ساختنی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است

    مریدان از فرت شنیدن این سخن خشتک به سر کشیدن و به مرغ تبدیل شدن و شروع به کردن پر و بال خود کردند

    زن که در حال بیرون رفتن این سخن رو شنید در میان راه چندین بار تخم گذاشت

    و مرغ نیز بعد از شنیدن این حکمت با پیژامه و زیر پوش میان بازار به گدایی مشغول شد

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و مریدان درحال بنایی برای ساختن پلی بودند

    چند روز قبل از اینکه پل به اتمام برسه و افتتاحش کنن شیخ و مریدان در حال انجام آخرین خورده کاری های پل بودند

    که پیرزنی و پیر مردی از آنجا رد می شدند وقتی پل را دیدند ؛ پیرزن به یکی از مریدان گفت : فکر کنم یکی از ستون های پل کمی کجه ، مرید بسیار خندیدند به قدری اشک از خشتکش جاری شد

    پیره زن بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد

    اما شیخ که این حرف را شنید ، سریع گفت

    چوب بیاورید ! مریدان را خبر کنید ! چوب را به ستون تکیه دادند و همگی شروع به فشار دادن ستون کردند

    مریدان بسیار فشار اوردند که از فشار زیادی دو سه تن از مریدان کنترل خود را از دست دادند و فشار از خشتک هایشان به بیرون زد

    و در طول این مدت هی از پیرزن میپرسیدن

    مادر، درست شد؟!

    مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد ! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت

    مریدان حکمت این کار بیهوده و کشیدن مناره را از شیخ پرسیدند؟

    شیخ گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این ستون با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت ، این ستون تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم

    این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

    مریدان بعد از شنیدن این حکمت خشتک به سر کشیدن و شروع به فشار دادن همدیگر کردند خوده شیخ نیز با گفتن این حکمت از خود بی خود شد و خود را به ستون میمالید

    و پیرمرد که همراه پیرزن در حال عبور بود با فهمیدن این حکمت ؛ پیر زن را فشار داد تا باد از خشتک پیر زن درآمد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستانک های شیخ ومریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

    این داستان ها رو هیچ جای دیگه نمونش رو نخواهید دید
    مگه اینکه از ما کپی کرده باشن

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را پنهانی  به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد میبرد

     

    در میان راه مریدان شیخ را دیدن که شیخ به آرامی و پنهانی در حال حرکت است به آرامی دنبال او میرفتن

     

    شیخ که به گمانش کسی دور و برش نیست در مسیر همواره باد شکم از خود به بیرون میداد

     

    و مریدان از فرت شنیدن این صداها خشتک های خود را به دهان فرو کرده بودند   و  بسیار پنهانی خندیدن و  از خنده اشک از خشتکشان جاری شد

     

    تا اینکه شیخ به منزل زن رسید

    زن با پسر بچه ایی در بقل بیرون آمد ؛  وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت

    شوهر من شکارچی بود و هر روز به شکار میرفت  یک روز از روز ها در هنگام شکار از اسب به زمین میوفته و چون توفنگ به پشتش بوده تفنگ شلیک میکنه و نصف پشتش با شلیک گلوله رفت
    وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشتن سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار شکار برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها  با تفنگ را  به او وارد کردیم و  اورا  از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم

    با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم

    اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند

    شیخ  دست به ریش و پشم خود کشید و لبخندی زد  و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مکتب خانه ی ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین

    شیخ  این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود

    در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم پشت فروشنده نصفه بود و تفنگی به او وارد شده بود

     

    زن که پسر بچه  اش نا آرامی میکرد با شنیدن این حرف ،  خشتک فرزندش را درید  و بسیار ناله و شیون کرد و کنترل روانیه خود را از دست داد و با تفنگ شروع به شلیک کردن به شیخ و مریدان نمود

    مریدان که پنهانی در حال شنیدن گفت و گوی زن و شیخ بودن  ، از آن پس همواره میگوزیدن و  به پشت سر نگاه میکردند

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    حال ندارم نتیجه گیری کنم خودتون یه برداشت مثبت کنید

     

    :khak: :khak:   :khak:

     

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستان شیخ و مریدان


    روزی شیخ با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکردندی و در مسیر شاه دید که شیخ مریدان را نصیحت میکند و آنها بعد از شنیدن نصیحت ها خشتک پاره میکنن و خود را به درخت و تیر برق میمالند

    شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا شیخ را به قصر آورند
    شیخ به حضور شاه آمد
    شاه ضمن تشکر از او

    از شیخ خواهش کرد که نصیحتی به شاهزاده ی جوان کند تا بلکه در آینده به کار ایشان بیاید

    شیخ دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت

    بیا این دوستاتن بشین باشون بازی کن

    شاهزاده با تمسخر گفت

    ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم “

    شیخ اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد

    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد

    او سومین عروسک را امتحان نمود

    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت ، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد

    شیخ بلافاصله گفت

    جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند

    اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته

    دومی هرسخنی را که از تو شنیده ، همه جا بازگو خواهد کرد

    و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته

     

     

    شاهزاده فریاد شادی سر داده و نعره ایی زد و  از خود بی خود شد که با ندای زهره مار از سمت شیخ به خویش باز گشت و گفت

     

    پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود

    شیخ پاسخ داد

    زرت

    و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد گفت

    این دوستی است که باید بدنبالش بگردی

    شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود

    با تعجب دید نخ از مخرج عروسک خارج شد

    شاهزاده عصبانی شد و گفت

    یا شیخ این دیگه چه وضعشه

    شیخ اندکی لرزه به خشتکش افتاد و گفت

    این عروسک برا یه نصیحت دیگس اشتباه دادم و عروسکی دیگر به شاهزاده داد

    شاهزاده دوباره نخ در دست گرفت و امتحان کرد

    با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد

    گفت

    شیخ اینکه نشد

    شیخ پاسخ داد

    حال مجددا امتحان کن

    برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد

     

    شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

     

    شیخ رو به شاهزاده کرد و گفت

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند
    چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    شاهزاده با شنیدن این حکمت خشتک پاره کرد و سر به خشتک فرو برد و موهای خویش را دم اسبی بست و به عروسک بازی مشغول شد

    درباریان نیز هر کدام با یکدیگر شروع به خاله بازی کردند

    سرباز های نگهبان نیز سوار بر نیزه شدن و پیتیکو پیتیکو کنان دور قلعه میدویدند و صدای خر میدادند

    شاه نیز از خود بی خود شد و شروع به خواندن جونی جونم بیا دردت به جونم کرد

    و مریدان که همراه شیخ بودند شروع به رقصیدن کردند و محفلی شاد ایجاد نمودندی

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    فقط در خنگولستان این داستان ها رو خواهید دید

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    *ghalb_sorati*  دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

     

     

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و چند از مریدان برای آبیاری شب به صحرا رفتن

    و در حین کار کردن شیخ برای آنها از مباحث عمیق عرفانی سخن مینمودنی و مریدان با شنیدن این سخنان از خود بی خود میشدند و خشتک به هوا میپرنداند

    بعد از آبیاری نیمه های شب بود و تاریک تاریک و مریدان و شیخ در حاله بازگشتن بودن که ناگهان فیلی وحشی به شیخ حمله کرد
    و عاج فیل به پشت شیخ فرو رفت و شروع به جیغ و داد کرد و نعره بسیار نمود
    شیخ و مریدان دیگه در تاریکی شب هیچ چیز نمیدیدن
    و با بیل بسیار بر سر کله ی هم زدند
    و ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ فیل ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ کشتند

    بعد از کشتن حیوان همه دور آن جمع شدند و هر یک بر بدن فیل دست میکشیدن و حدس میزدند

    یکی از مریدان دست به خورتوم فیل میکشید و در تاریکی گفت مار شکار کردیم

    یکی دیگر دست به پای فیل میزد و میگفت ستون شکار کردیم مثل ستون است

    مریدی دست به دم فیل میزد و در تاریکی میگفت نه فکر میکنم خر است ؛ خر شکار کردیم

    شیخ نیز گاه گاه ناله میکرد و دستش به عاج فیل بود

    مریدان در تاریکی از شیخ پرسیدن یا شیخ چه شده ؟

    شیخ پاسخ داد احمقا فکر میکنم مرا شکار کردید چون دست بیل یکی از شما به من وارد شده

    مریدان صدای شیخ را دنبال کردن و او را از عاج فیل که فکر میکردند دست بیل است جدا کردند

    خلاصه بعد از بگو مگو های طولانی جنازه فیل را به طناب بستن

    و به سمت روستا میکشیدن و بسیار زور میزدند

    تا اینکه یکی از همسایه ها ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ آنها ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، شیخ و مریدانش ﯾﮏ فیل شکار کردند
    مریدان با شنیدن این حرف سر تا پا خشتک شدند و بیل های خود رو به هم دیگر فرو کردند و خشتک دریدن و عده ایی نیز به کناری رفتند و لی لی حوضک بازی کردند

    شیخ نیز ابتدا دو سه ساعت به افق خیره ماند و شروع کرد به دنبال نخ و سوزن گشتن

    اهالیه روستا از شیخ پرسیدن یا شیخ سوزن برای چه میخواهی ؟

    شیخ پاسخ داد من فک میکردم دست بیل بوده ولی مثل اینکه از دست بیل بسیار بزرگتر بوده

    اهالیه روستا با اینکه سر از چیزی در نیاوردند خود را از خشتک آویزان کردند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و بشنوید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دانلود خنگولستان ورژن جدید

    لینک از طریق برنامه بازار ◄

    ~~~~~~~~~~~~~

    لینک از طریق برنامه مایکت ◄

    ~~~~~~~~~~~~~
    لینک دانلود مستقیم ◄

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    در زمان های قدیم در قبیله ی خنگولستان مرید جوانی دچار اسهال شدید شد و از آن رو که جوان از خانواده ی بزرگ و بالا مقامی از قبیله بود

    بسیار از برای مداوا تلاش کردند ولی طبیبان با دارو ها و راهکار های مختلف

    مانند بستن ایزی لایف برای جوان

    چوب پنبه

    و حتی دوخت و دوز

    نتوانستند اسهال شدید جوان را درمان نمایند و از مداوای آن عاجز ماندن

    جوان بخت بر برگشته بسیار خشتکش را سنگین میکردندی و همواره سرش را به درون دستشویی میبردندی یا همواره در دسشویی به سر میبردندی

    *gerye* *gerye*

    و مسیر حرکت او همیشه مشخص بود و مردم قبیله بلاخره از وضع بهداشت عمومیه قبیله شاکی شدندی

    :khak: :khak:

    به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا درمورد مرید جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با شیخ که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند

    اما شیخ خشتک به سر کشید و از قضاوت در مورد جوان خود داری کرد

    بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد این مرید جوان بگیرید

    شیخ کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد

    بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟

    شیخ پاسخ داد

    من خود ازین جوان بدترم

    :khak: :khak:

    بزرگان قبیله با شنیدن این سخن خشتک بر دهان کشیدند و هیچ نگفتند و بسیار آه و فغان کردند و
    خود را به درو دیوار کوبیدن و از آن پس همه در کوزه میر#یدند

    و مرید جوانی که از اسهال رنج میبرد از آن پس از اسهال لذت میبرد

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    برای بر طرف کردن عیبی از شخصی ابتدا خود را باید از آن عیب پاک کرد

    خواهرم حجابت رو هم رعایت کنید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دانلود خنگولستان ورژن جدید

    لینک از طریق برنامه بازار ◄

    ~~~~~~~~~~~~~

    لینک از طریق برنامه مایکت ◄

    ~~~~~~~~~~~~~
    لینک دانلود مستقیم ◄

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و جمعی از مریدان در باغوحش بودند
    و مشغول به بحث و بررسی بود

    مریدان همواره سوال میپرسیدن و شیخ به انها پاسخ میداد
    و مریدان با درک این پاسخ ها خشتک میدریدند و نعره سر میدادند
    عده ایی نیز با شنیدن پاسخ ها خود را به قفس حیوانات میمالیدن

    در این بین یک جوانی نجار سراسیمه به پیش شیخ آمد و از استادش گله کرد

    شیخ پرسید چه پیش امده ؟

    جوان گفت من پیش آمدم

    شیخ پس گردنی محکمی به مرید جوان زد که برق از خشتک جوان پرید و شیخ گفت منظورم اینست که چه مشکلی پیش آمده

    جوان گفت

    یا شیخ به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم

    شیخ پرسید

    تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی ، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟

    جوان گفت

    نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم
    البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟

    شیخ گوزخندی زد و جوان گفت

    وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟

    جوان اشک های جاری شده از چشمانش را با خشتکش پاک کرد و گفت

    هیچ! گفت هِرررررررررررررری

    شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و در فکر این بود چگونه این جوان را موعضه کند که ناگه چشمش به فیلی که در گوشه باغوحش بود افتاد

    شیخ به مریدان گفت دستو پای جوان را ببندن و به زور درون دماغ فیل بچپاننش و بیرون بیاورید

    مریدان بسیار اعتراض کردن و به شیخ گفتن یا شیخ دماغش کوچک است جایی دیگر بگو

    شیخ نگاهی به فیل کرد گفت هر جا که توانستید بچپانیدش

    مریدان نیز جایی پیدا نکردند پس مجبور شدن جوان نجار را به مخرج فیل استنشاق کنن و سپس استخراج کردند

    جوان نجار بسیار کثیف و عصبانی به شیخ گفت

    خاک بر سرت

    شیخ در پاسخ جواب داد

    اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوب‏تر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدا می کرد تو را از دست ندهد

    مریدان با شنیدن این موعضه در خشتک خود نگنجیدن بسیار ناله و فغان کردن و عده ایی نیز عر عر کنان به قفس شیر پریدن

    جوان که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت
    یا شیخ سوالی دارم فلسفه فیل و دماغ چه بود ؟

    شیخ گفت خواستم بگویم که

    تو از دماغ فیل نبوفتادی اگه قرار باشد که پول بابت کار معمولی بدهند به ان دو کارگر میدهند

    جوان نجار به فرط شنیدن این سخن خشتک به دندان کشید و بسیار شلنگ تخته از خویش پرتاب کرد

    فیل که در حال شنیدین این دلیل بود از آن پس دامن گل گلی به تن کرد و بندری میرقصید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دانلود خنگولستان ورژن جدید

    لینک از طریق برنامه بازار ◄

    ~~~~~~~~~~~~~

    لینک از طریق برنامه مایکت ◄

    ~~~~~~~~~~~~~
    لینک دانلود مستقیم ◄

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    پادشاهی ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ

    ﺭﻭﺯﯼ دچار مریضیه عجیبی شد و همه طبیبان هم متعجب شدن و دست از خشتک دراز تر از مداوا برگشتند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ خواستند که ﺩﺳتﺷﺎﻥ از خشتکشان دراز تر شده ؛ شاه نیز آدم مهربان و دلرحمی بود ؛ همه را تیر باران کرد

    ازین رو ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ مرگ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ
    و از آن رو ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ مرگ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد

    ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
    ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ شیخ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد

    فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود . شیخ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ

    مریدی که دلپیچه ی بسیار داشت و از داستان خبر نداشت به پشت درخت رفت و در خود را در روزنه مستخراج نمود

    و شیخ از بوی بد و نامطبوع بی هوش شد
    و در عالم بیهوشی ﺩﯾﺪ ﮐﻪ انکر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ

    ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند
    ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟

    شیخ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺧﺮ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

    ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ شیخ ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ روزی که خرت آهسته حرکت میکرد به بک گراند او فلفل استعمال کردی ؟؟؟؟
    و یا ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ چرا ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ ؟؟؟

    شیخ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از خشتکش پرید
    و با قیف آتشین فلفل مذاب به بک گرانده او استعمال کردند

    و ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ پرید و از وحشت چند بار در گوشه گوشه های قبر در خودش ترسید

    صبح مریدان زیادی به دیداﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ جمع شدند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ

    ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ شیخ خشتک به سر کشید و عر عر کنان آتش از بک گراندش به هوا خواست و ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشت

    ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ

    شیخ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید
    ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
    ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ
    ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ خران ﺷﻮﻡ
    ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ

    مریدان به فرط شنیدن این سخن جامه بدریدن و در خود بدریدن و دست جمعی صدای آمبولانس دادند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    حواستان به حساب کتاب زندگیتان باشد
    *baghal*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان
    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    دانلود خنگولستان ورژن جدید

    لینک از طریق برنامه بازار ◄

    ~~~~~~~~~~~~~

    لینک از طریق برنامه مایکت ◄

    ~~~~~~~~~~~~~
    لینک دانلود مستقیم ◄

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    شیخی در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی چون غریب بود و مردم هم غريبه  را غریبه میپنداشتند و توی خانه‌هاشان راه نمیداند

    همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم با خشتک های پریشان به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند  و  از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
    گفت زنی میخاد بزاد  و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد ،  ما دنبال دعا نويس
    می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم
    شیخ  تا اين حرف را شنيد در خشتکش عروسی شد و  گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم
    فورا  شیخ  را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . شیخ روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت
    اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید تا بزاد  . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد
    از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند

    بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته

    خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا

     

    و  روستایی بعد از خواندن نامه بسیار آه و ناله و فغان به در داد و خشتک پاره کرد و  به بوقلمون تبدیل شد

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ﺳﻪ ﺗﺎﺭﻡ ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ، ﮐﻤﯽ
    ﻧﺎﮐﻮﮎ ﻭ ﺑﺪ ﺣﺎلم

    ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    من عاشق آدم‌هایِ بی قید و شرطم، آدم‌های بی اما و اگر، آدم‌های بی ...

    user_send_photo_psot

    ***

    ***

    ***

    ***

    ***

    ***

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یادش بخیر ،داستان سگا ...

    user_send_photo_psot

    جناب حافظ می فرمایند:

    اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
    به خال هندویش بخشم، ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هـیچگاه خودت و زندگیـت
    را با کسی مقایسه نکن
    "مـقایسه ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    مادربزرگم همیشه می‌گفت آن‌هایی که برای رسیدن به ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****
    یکم با من راه بیا؛ تنهایی به جایی نمی رسم

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    تو را دوست دارم
    نه فقط به خاطر آنچه که هستی
    بلکه برای آنچه ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    ‏به قلبم معذرت خواهی بسیاری بدهکارم
    بخاطر تمام روزهایی که :گرفت، ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    اگه میبینی دختری

    همشــ آنلاینه
    همشــــــ بیداره
    همشــــــ ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    صفحه سفید
    صفحه سفید
    صفحه سفید
    و باز هم صفحه سفید
    شده بودند تمام ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد
    چشمانم پلِ ...

    user_send_photo_psot

    یه آهنگ شاد و سره حال فارسی

    فیروزه چه بلایی ، قشنگی دلربایی

    دلم خونه ز دستت ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .