روزی شیخ و مریدان درحال بنایی برای ساختن پلی بودند

چند روز قبل از اینکه پل به اتمام برسه و افتتاحش کنن شیخ و مریدان در حال انجام آخرین خورده کاری های پل بودند

که پیرزنی و پیر مردی از آنجا رد می شدند وقتی پل را دیدند ؛ پیرزن به یکی از مریدان گفت : فکر کنم یکی از ستون های پل کمی کجه ، مرید بسیار خندیدند به قدری اشک از خشتکش جاری شد

پیره زن بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد

اما شیخ که این حرف را شنید ، سریع گفت

چوب بیاورید ! مریدان را خبر کنید ! چوب را به ستون تکیه دادند و همگی شروع به فشار دادن ستون کردند

مریدان بسیار فشار اوردند که از فشار زیادی دو سه تن از مریدان کنترل خود را از دست دادند و فشار از خشتک هایشان به بیرون زد

و در طول این مدت هی از پیرزن میپرسیدن

مادر، درست شد؟!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد ! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت

مریدان حکمت این کار بیهوده و کشیدن مناره را از شیخ پرسیدند؟

شیخ گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این ستون با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت ، این ستون تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

مریدان بعد از شنیدن این حکمت خشتک به سر کشیدن و شروع به فشار دادن همدیگر کردند خوده شیخ نیز با گفتن این حکمت از خود بی خود شد و خود را به ستون میمالید

و پیرمرد که همراه پیرزن در حال عبور بود با فهمیدن این حکمت ؛ پیر زن را فشار داد تا باد از خشتک پیر زن درآمد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

داستانک های شیخ ومریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

این داستان ها رو هیچ جای دیگه نمونش رو نخواهید دید
مگه اینکه از ما کپی کرده باشن