فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    مرد جوانی پدر پیرش بشدت اسهال گرفت و از بس اسهال داشت به حالت مرگ و زندگی در آمده بود

    مرد جوان چون وضع بیماری پیرمرد را اینگونه دید او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد

    پیرمرد ساعت ها کنار جاده رید ، و به زحمت نفس هایش بالا می آمد و همه چی را پایین میداد و آب از خشتکش راه افتاده بود

    رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری

    و فرار از دردسر بینیه خود رو با خشتک میگرفتن و بی اعتنا به پیرمرد مانند بز فرار میکردند

    شیخ و مریدان هم در آن زمان داشتن از آن جاده عبور می کرد

    شیخ به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند

    پیرمرد با دیدن شیخ ؛ که دارد به او کمک میکند لبخند ملیحی زد و در دستان شیخ رید

    یکی از مریدان به شیخ گفت

    این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک است

    نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود

    حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است

    تو برای چی به او کمک می کنی ؟

    شیخ به مرید گفت : من به او کمک نمی کنم

    من دارم به خودم کمک می کنم

    اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم

    چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم

    من دارم به خودم کمک می کنم

    مریدان با شنیدن این سخن خشتک دریدن و از اسهال پیرمرد به سر و صورت خود میزدند

    پیرمرد با شنیدن این حکمت انقدر رید که ترکید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید
    و اگه جایی دیگه تو این سبک دیدید بدونید از ما کپی شده

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    دلاتون شاد و لباتون خندون

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و مریدانش در حال بحث و حکایت بود

    که ناگهان مردي جوان نزد شیخ آمد و به او گفت

    یا شیخ همسره من دیوانه است

    آبرو برای من نذاشته وسط مهمونی یهو خشتک پسرمان را درید و در آن ری#د

    و سپس به هوا پرید و با جیغ و هیاهوی زیادی درون مجلس شورع به دویدن کرد و خود را به دیوار کوبید
    و یکباره آرام گرفت و بلند بلند فریاد میزد و به من اشاره میکرد مامان بیا منو بشور

    و پسرمان هم از او اخمخ تر است

    قرص جوشانی به پشت خود وارد کرد و شروع به بندری رقصیدن کرد

    و من مي خواهم از او جدا شوم و همسری ديگر اختيار كنم
    چرا كه من افسر گارد امپراتور هستم و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند

    شیخ که از خنده خشتک به سر کشیده بود گفت : آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟

    مرد جوان پاسخ داد

    ” نه به اين اندازه ! شدت اخمخیتش در منزل من بيشتر شده است ”

    شیخ گفت

    بي فايده است تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند

    چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني

    مرد جوان با تعجب پرسيد

    يعني مي گوئيد نفر بعدی هم اخمخ میشود ؟؟

    شیخ خشتکش را به معنی آری تکان داد و سپس گفت

    در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد

    اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود

    تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد

    چرا كه تو چنين مي پسندي ؛ تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد

    آنگاه شیخ سر از خشتک به بیرون آورد و گفت

    و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟

    افسر جوان اندکی به کنج دیوار خیره ماند

    سپس قرص جوشانی به خود وارد کرد و شروع به رقصیدن کرد

    مریدان بعد از آشکار شدن این حکمت افسار پاره کردند

    عده ایی شروع به بپر بپر کردن و جیغ زنان خود را به درو دیوار میزدند ؛ و رو به شیخ میگفتن مامان بیا مارو بشور

    عده ایی نیز خود را به درو دیوار میمالیدن

    عده ایی نیز شلوار خود از پا در آوردند و پیرهن های خود را بپا کردند

    و از سوراخ یقه بسیار در مکتب خانه ری#دند

    شیخ نیز بعد از گفتن این سخن بمدت یک هفته اسهال مکرر داشت

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان

    این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه این سبک داستان ها رو دیدید
    مطمعن باشید از ما کپی شده

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    مریدي در دهکده ی خنگولستان زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشتندی

    او حتی بجای راه رفتن مانند گله خری که رَم کرده با بپر بپر مسیر خورد را میگذراند

    او هر روز از ارتفاع پنج متري خود را به زمین میکوبید و هيچ اتفاقي براي او نمي افتاد

    او هرگاه مي خواست از ارتفاع به سمت پايين بپرد نگاهش را به سوي آسمان مي كرد

    و از كائنات مي خواست تا او را سالم به زمين برساند و میان راه میگفت گی خردوم گی خردوم و بال بال کنان با باکسن خود را به زمین میزد و نمیدونی تا کجا میرفت

    :khak: :khak:

    اتفاقا هم هميشه چنين مي شد و هيچ بلايي بر سر او نمي آمد

    روزي اين مرید به ارتفاع پنج و نيم متري رفت و سرش را به سوي آسمان بالا برد

    و از كائنات خواست تا مثل هميشه او را سالم به زمين برساند و شروع کرد زمزمه کردن از قضا مامور شهداری از آنجا میگذشت و همانگونه که جارو دستش بود ، مرید با ذکره گی خردوم گی خردوم به زمین خورد و جاروی مامور شهداری به او داخل شد و پايش شكست

    او همانگونه که جارو به او داخل شده بود لنگان لنگان و ناراحت؛ نزد شیخ رفت که در آبخوریه پارک در حال مسواک زدن دندان های خویش بود رفت و پرسيد

    من سال ها بود كه از ارتفاع پنج متري مي پريدم و هيچ اتفاقي برايم نمي افتاد

    چرا اين بار فقط به خاطر نيم متر اضافه ارتفاع پايم شكست؟

    چرا كائنات مرا حفظ نكرد؟

    شیخ در همان حالت مسواک زدن شروع به خندیدن کرد و هرچی کف بود از دهانش به بیرون ریخت و در همان حال فرمود

    متمماقن مین مفه مم مامنام مه منف مو ممل مرگ

    مرید گفت : هَ ؟؟

    سپس شیخ مسواک را از دهان درآورد و دهان خود رو شست و فرمود

    اتفاقا اين دفعه هم كائنات به نفع تو عمل كرد

    كائنات چون مي دانست كه تو بعد از پنج و نيم عدد شش و هفت را انتخاب مي كني

    قبل از اين كه خودت با اين زياده خواهي بي معنا گردنت را بشكني

    پاي تو را شكست تا دست از اين بازي برداري و روي زمين قرار گيري

    مرید به محض شنیدن این حکمت ابتدا مقداری به نقطه ایی خیره ماند

    سپس ناله ی بلندی کشید و جارو را از خود به بیرون کشید به سگ تبدیل شده و عر عر کنان سوار جارو شد و پرواز کرد

    پیر زنی که در حال شستن ظرفا در آبخوری بود بعد از شنیدن این حکمت دود از او بلند شد و شروع به ری#دن در ظرف و ظروف کرد

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    این داستان های شیخ و مریدان تولیدش اینجاش

    اگر گروه و جای دیگه دیدید ؛ مطمعن باشید که از ما کپی شده

    دلاتون شاد و لباتون خندون

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    پسری جوان که یکی از مریدان شیخ بود

    چندین سال نزد شیخ درس معرفت و عشق می آموخت
    شیخ نام او را _ خشتک دریده _ گذاشته بود و به احترام شیخ بقیه مریدان نیز او را به همین اسم صدا می زدند

    روزی پسر با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت

    یا شیخ ؛ بدبخت شدم ، به نظر عاشق شده ام !! ؟

    شیخ گفت عاشق چه کسی ؟؟

    خشتک دریده از خجالت سر به خشتک فرو کرد و گفت عاشق دختر آشپز مکتب خانه

    شیخ پرسید: چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟

    پسر گفت : هر وقت غذایی که دختر آشپزباشی پخته را میخورم پشگل هایم به شکل قلب در میآیندی و

    وقتی می بینمش نفسم می گیرد و اشک از خشتکم جاری میشود و دوست دارم برای اینکه نظر او را به خود جلب کنم پیش دیدگانش خشتکم را پاره کنم و شورت خود را به او نشان دهم

    در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم

    شیخ گفت: اما پدر او آشپز مکتب خانه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند ؛ آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه هم مکتبی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند

    خشتک دریده بعد از شنیدن این حرف خود را به بالا پرت کرد و با پشگل نقش قلبی تیر خورده به دیوار کشید و گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم

    شیخ درکنار خشتک دریده رید و گفت
    پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن

    دو هفته بعد _خشتک دریده _ با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند

    هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود

    شیخ اندکی مخرج خود خاراند و گفت

    اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!

    پسر دوباره نعره ایی کشید و خود را با خشتک به زمین کوبید و گفت

    حق با شماست شیخ ! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم

    شیخ به آرامی دست دور گردن پسر انداخت و روی شاخه ی گل رید و گفت
    پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن

    پسرک راهش را کشید و رفت. یکی ازمریدان خطاب به شیخ گفت

    یا شیخ چرا عشق این دونفر را ریدمال میکنی ؟؟

    شیخ دست بر گردن آن مرید انداخت و کنار او هم رید و پاسخ داد

    هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و _خشتک دریده _ هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد

    یک ماه بعد خبر رسید که _خشتک دریده _ بی اعتنا به شیخ و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است

    یکی از شاگردان نزد شیخ آمد و در مقابل جمع به بدگویی _خشتک دریده _ پرداخت و گفت
    این پسر حرمت شیخ و مکتب خانه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟

    شیخ دست به گردن آن مرید انداخت و در کیف مدرسه اش رید و گفت

    دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه _خشتک دریده _ بگوید. از این پس نام او _ در خشتک ریده _است

    اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از _در خشتک ریده _ بپرسید

    همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک _در خشتک ریده _برسید

    او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است

    سپس شیخ که چندی بود اسهال شدید داشت دست به دیوار گرفت و در سطل آشغال کلاس رید

    مریدان بعد از دیدن و شنیدن این حکمت بسیار نعره کشیدند و هر یک دست بر گردن هم کلاسیه خود انداختن روی نیمکت ریدند

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    این داستان ها مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی برای شیخ خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور

    فردی ادعا می کند که استاد شیخ است و خیلی از شیخ ، شیخ تر است
    شیخ گوز خندی زد و درون پاکت نامه ایی رید و گفت

    گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و این نامه را به او تحویل دهید

    و عده ایی ساده لوح نیز دور استاد را گرفتن و شروع به یاد گیری معرفت و حکمت شدند

    استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیخ به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند

    و استعداد بی نظیری در خشتک پاره کردن پیدا کرده بودند

    سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملیه تخم مرغ اژدها رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیخ بود

    و نحوه انجامش اینطور بود که شاگردان باید به رو به روی اژدها میرفتن و کار عجیبی انجام میدادن که اژدها از فرط تعجب تخم بزارد

    در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیخ و مریدانش به محل سکونت اژدها رسیدند

    شیخ بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد به سوی محل سکونت اژدها رفت

    و با مریدانش رو به روی اژدها حاضر شد ؛ سپس مریدان به تماشای شیخ پرداختن

    شیخ به وسط میدان رفت و روبه روی اژدها ایستاد ؛ اژدها بسیار خشمگین و حولناک بود نعره ی وحشیانه ایی کشید که از فرت وحشت شیخ خشتک خود را درید و درآن رید

    سپس فلفلی به مخرج خود فرو کرد و آتش از همه ی سوراخ های شیخ به بیرون پاشید

    سپس عصای خود را به زمین انداخت و به خیار تبدیل شد

    بعد از انجام این کار نه تنها اژدها بلکه مریدان نیز شروع به تخم گذاشتن کردن

    شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به محل سکونت اژدها رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید

    استاد تقلبی سوار بر اسب به رو به روی اژدها رفت

    و وردی در گوش اسب خواند و اسب را به خر تبدیل کرد

    سپس اژدها بسیار عصبانی شد و استاد تقلبی را یه لقمه چپ کرد و خود را با شکم به زمین کوبید و استاد رو به باده معده تبدیل کرد

    یکی از مریدان از شیخ پرسید : چرا یا اینکه او اسب را به خر تبدیل کرد اژدها او را خورد ؟؟

    شیخ گفت این کار را شرکت های ایران خودرو و سایپا در ابعاد وسیع انجام میدن و بهترین نسخه های ماشین های خارجی مشابه رو به خر تبدیل میکنن
    و تازگی نداشت

    مریدان بعد از شنیدن این سخن خشتک پاره کردن و عر عر کنان خود را به اژدها فرو کردند

    اژدها نیز هر روز تخم میگذاشت

    خود شیخ نیز بعد از شنیدن این سخن هر روز خود را به در و دیوار میمالید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

    این داستان های مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    شیخ در گوشه ای از بازار سخت مشغول خرید بود و در حال خرید مرغی برای شام بود

    که به یکباره چندی از مریدان دور او حلقه زدن و خون به مغزشان نرسید و شروع به خواندن عمو زنجیر باف کردن و شیخ نیز عصای خود را به مریدان فرو کرد تا کنترل خود را در دست بگیرند

    پسر جوانی که شلواری صورتی پوشیده بود و به خشتکش چند زنگوله وصل کرده بود و سر و صورتی با آرایش عجیب داشت نزدیک شد

    و شلوغیه مریدان و شیخ را مناظره میکرد

    و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با ناز و عشوه نعره ایی کشید و گفت

    یـــــــا شیخ !!؟

    شیخ فرمود: زهره مار ؛ رررررررررردیدم تو خشتکم

    جوان ادامه داد

    من می خواهم مثل بقیه نباشم
    یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند
    برای همین خودم را متفاوت کرده ام

    لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و زنگوله به خشتک آویختم
    سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام
    به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟

    شیخ همانگونه که درگیر مریدان بود و برای کنترل آنها عصا را به آنها فرو میکرد ؛ نگاهی به پسر جوان انداخت ؛ و اشتباهی عصا را به جوان هم فرو کرد و گفت

    اوخ ؛ ببخشید و سپس ادامه داد

    موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند

    اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش

    نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود

    دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی

    تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود

    پسر جوان بعد از شنیدن این صحبت ها تکانی به خشتکش داد و زنگوله های بسته شده به آن دیلینگ دیلینگ کردن و مانند دسته ایی از خران وحشی رم کرد و خشتک به سر کشید

    مریدان که شاهده سخنان شیخ و پسر جوان بودند دوباره خشتک از کف دادن و عصای شیخ را از او گرفتن و به همدیگر فرو میکردند تا بتوانن خود را آرام کنند

    مرغی که شیخ قصد خرید ان را داشت بعد از دیدن این واقعه قد قدی وحشتناک کرد و به تخم مرغ تبدیل شد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

    اگه جایی این داستان ها رو دیدید بدونید از ما کپی کردند

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود

    زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند

    شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند

    وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند

    جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند

    شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند

    شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید

    چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟

    جوان لبخندی زد و گفت

    من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است

    او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند

    در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است

    شیخ پوزخندی زد و گفت

    عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است

    عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد

    عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند

    آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند

    برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو

    اشک از خشتک جوان سرازیر شد

    از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت

    بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند

    و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند

    در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن

    روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد

    شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت

    نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است

    حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست

    جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان
    این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود و کنترل باد معده خود را از دست داده بود ؛ شایدم کنترل باد معده رو از پا داده بود

    او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و زرت و زرت کنترل خود را خارج میکرد و این عمل باعث ناراحتی و زار زار کردن مرد آهنگر میشد
    و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست و اشک از چشم و باد از خشتک خود خارج میکرد

    به حدی که شخصی که برای احوالپرسی میآمد نمیدانست ناراحت شود یا منفجر شود

    سرانجام خانواده مرد دست به خشتک شیخ شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند

    شیخ به همراه چندی از مریدان به خانه مرد رفتند و کنار بسترش نشستند و احوالش را پرسیدندی

    طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیخ بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد

    او گفت

    روزی یکی از جنگجویان بزرگ برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت

    و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد

    جنگجوی بزرگ رو را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند

    یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت

    چند روز بعد در اثر اصابت تیری دست چپش هم از کار افتاد

    اما او تسلیم نشد و دسته ی شمشیر را به پشت خود داخل کرد و دوان دوان به میدان نبرد شتافت

    :khak: :khak:

    و با شمشیر به صورت گرد بادی میچرخید و دشمنان را قافل گیر میکرد

    *gij_o_vij* *gij_o_vij*

    و چون هیچ کسی تصور همچین شمشیری که به او داخل شده را نداشت مانند عقرب همه را از پا می انداخت تا ارتش را به پیروزی رساند

    و بعد ها لقب او را پشت شمشیری نهادن

    شیخ سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت

    خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟

    مرد آهنگر همانگونه که اشک در خشتکش جمع شده بود بعد از شنیدن این داستان اندکی به افق خیره شد و سپس ریستارت شد

    و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود

    مریدان بعد از دیدن معجزه ی کلام شیخ همگی کنترل از کف دادند و شمشیر به خود وارد کردند و دوان دوان از محل دور شدند

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    این داستان ها مبداش اینجاس اگه جایی دیگه دیدید بدونید از ما کپی شدند

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی مریدی نزد شیخ آمد و به او گفت که یکی از جنگجویان پادشاه مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند

    پسر جوان گفت که این جنگجوی پادشاه مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند

    به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد

    این جنگجو  نامش “خشتک برقی ” است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند

    من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟

    شیخ گوزخندی زد و گفت

    او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان

    مرید جوان لبخند تلخی زد و گفت

    یا شیخ چرت میگویی ؟؟

    او «خشتک برقی » است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد ، من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟

    شیخ با خشتکی مطمئن گفت

    او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان ! برای تمرین ضربه زنی سریع  هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم

    فردای آن روز مرید جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیخ ایستاد

    شیخ از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به مرید جوان ضربه بزند

    اما نکته اینجا بود که شیخ حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد

    یک ضربه شیخ به صورت مرید نزدیک یک ساعت طول کشید

    مرید جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیخ خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست

    یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیخ به اتمام رسید

    شیخ از مرید خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند

     

    مرید با اعتراض فریاد زد

    که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین است ، آن وقت شیخ با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با خشتک برق را آموزش دهد؟

     

    اما شیخ با اطمینان به مرید گفت

     

    که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد

    مرید به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود

    یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیخ در دو ساعت انجام شد

    روزهای بعد نیز شیخ حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد

    سرانجام روز مبارزه فرا رسید

     

     

    مرید جوان مقابل جنگجوی پادشاه ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد

    جنگجوی پادشاه خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی مرید جوان حمله کرد

    اما  مرید  جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت  و  خشتک او را به سرش کشید  در یک چشم به هم زدن خشتک برقی  را بر زمین کوبید

    و همه ساکنان دهکده که از بالای پشت بام در حال مشاهده بودن ، بعد از دیدن این صحنه خشتک دریدن و روی پشتبوم ریدن

    عده ایی نیز از خشتک میدریدن و از همان پشت بام  آهسته آهسته به دیار باقی شتافتن

    خشتک برقی که بسیار ترسیده بود ؛ خواست تا پا  به فرار بگذارد  ولی  در مسیر چند بار برق خشتکش را گرفت  و به سگ تبدیل شد

    مرید  جوان که تازه فهمیده بود چکاری کرده از خوشحالیه زیاد از  خشتکش رعد و برقی زد و چند تن را به هلاکت رساند

     

    شیخ با دیدن این پیروزی بسیار تعجب کرد  و از خوشحالی زیاد دامنی عربی به پا کرد  و با ذکره  محض رضای دخترون خودومو تو گِل میپلکونوم

    شروع به رقصیدن وسط میدان نبرد کرد

     

    مرید  بعد از چند روز به نزد شیخ آمد  او به شیخ گفت

     

    یا شیخ ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟

     

    تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند

    به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد
    در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود
    هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است

     

     

    مرید بعد از شنیدن این حرف نتوانست ولتاژ خشتک خود را کنترل کند و برق او را خشک کرد و از خشک شده ی او به عنوان مجسمه ی پیروزی در میدان دهکده استفاده میکنند

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی

    فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد

    راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی

     

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    داستانک ها ی شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان

    این داستان های اینجا ساخته میشن ؛ اگه جای دیگه دیدید مطمعن باشید که از خنگولستان کپی شدن

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺁﭘﺎﺭﺍﺗﯽ ﺑﺎﺩ ﭼﺮﺧﺎﺷﻮ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﻪ
    ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    از یک درخت میلیون ها چوب کبریت تولید میشود
    اما وقتی زمانش برسد ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    آشپزی سخته
    ولی شما میتونین باخلاقیت این کاره سختو به لذت تبدیل ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    دیگر،صدایی از او در نمیآید
    ویولنم نیز، دیگر از این زندگی خسته است
    او هم ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    نمی‌دونم اگه روی خاطراتم کنترل داشتم
    باهاشون چی‌کار ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    در بـلا هـم
    مـیـچـشـم لـذّات او

    مـاتِ اویـم
    مـاتِ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    ⚠️علت اصلی ویروس کرونا فاش شد
    🔻پایگاه خبری چین اعلام کرد که علت ...

    user_send_photo_psot

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا ...

    user_send_photo_psot

    اتوبوس كه حركت كرد پسر ٢٥ ساله رو به پدرش كرد و گفت: ببين پدر درختها با ما حركت مي ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    🌹فضیلت آیة الکرسی بعد از هر نماز🌹

    ① ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    تا حالا نشستی بشمری واسه چند نفر مهمی؟؟
    (:

    ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    اگر می خواهید خوشبخت باشید

    زندگی را به یک هدف گره بزنید

    نه به ...

    user_send_photo_psot

    شما چجوري زرشك پلو رو با مرغ ميخورين؟!😂

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    من به يه ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .