مرد جوانی پدر پیرش بشدت اسهال گرفت و از بس اسهال داشت به حالت مرگ و زندگی در آمده بود

مرد جوان چون وضع بیماری پیرمرد را اینگونه دید او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد

پیرمرد ساعت ها کنار جاده رید ، و به زحمت نفس هایش بالا می آمد و همه چی را پایین میداد و آب از خشتکش راه افتاده بود

رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری

و فرار از دردسر بینیه خود رو با خشتک میگرفتن و بی اعتنا به پیرمرد مانند بز فرار میکردند

شیخ و مریدان هم در آن زمان داشتن از آن جاده عبور می کرد

شیخ به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند

پیرمرد با دیدن شیخ ؛ که دارد به او کمک میکند لبخند ملیحی زد و در دستان شیخ رید

یکی از مریدان به شیخ گفت

این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک است

نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود

حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است

تو برای چی به او کمک می کنی ؟

شیخ به مرید گفت : من به او کمک نمی کنم

من دارم به خودم کمک می کنم

اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم

چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم

من دارم به خودم کمک می کنم

مریدان با شنیدن این سخن خشتک دریدن و از اسهال پیرمرد به سر و صورت خود میزدند

پیرمرد با شنیدن این حکمت انقدر رید که ترکید

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

داستانک شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید
و اگه جایی دیگه تو این سبک دیدید بدونید از ما کپی شده

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

دلاتون شاد و لباتون خندون