user_send_photo_psot

*0*0*0*0*0*0*0*

صفحه سفید
صفحه سفید
صفحه سفید
و باز هم صفحه سفید
شده بودند تمام حرفهای ناگفته ای که در این دل داد میزدند من را بر روی این صفحه سفید بنویس
شده بودند تمام اشکهایی که ریخته نشده بودند تا تبدیل به سنگ شوند اما بی خبر از همه جا که به جای سنگی محکم به درد و بیماری و قرص های آرامبخش تبدیل شده بودند
شده بودند تمام خاطرات خوب و بد گذشته که نوشته نشده بودند
شده بودند تمام توصیف های من از زیبایی های بیکران او که توان نوشتنشان را نداشتم
شده بودند تمام عشقی که با درد همراه شده بودند و اون اصلا حواسش نبود که دارم آروم آروم از دست میرم
اصلا حواسش نبود که زندگیم شده پر از صفحات سفید
مگه براش فرقی هم میکرد که صفحات زندگی من سفید باشند یا پر از سیاهی قلم؟
اصلا مگه براش فرقی هم میکرد که تا چه اندازه من او را دوست میدارم و برای بدست اوردن آغوشش تا چه اندازه عرق میریزم؟
کاش صفحات زندگی او هم سفید بودند تا بفهمد چه حالی دارد سفید بودن دفتر زندگی