فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    دفترچه خاطرات | مهر خانوادگی


    من از اون اولش انگار مطعلق به این خونواده نبودم

    مثلن یبار بچه بودم تقریبا هفت هشت ساله

    نمیدونم سال تحویل بود یا شب چله
    همه خاندان دور هم جمع بودند

    بعد ننم نشسته بود داشت حرف میزد منم جلوش دراز کشیده بودم پامو انداخته بودم دور ننم این هی حرف میزد
    منم باد تو شکمم جمع شده بود
    یواشی بقلش یه چس مکزیکی دادم

    یهو گفت پیییییففففف منم دیدم میخواد آبروم بره با آروم با پاش هول دادم تو پهلو هاش

    :khak: :khak:

    یهو دیدم دستشو مثل گرز رستم برد بالا میخواست بکوبه وسط شکمم

    یعنی اگه جاخالی نمیدادم ع#نم میپاشید به دیوار

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    اونقدر محکم میخواست بزنه که جا خالی دادم دستش خورد زمین دستش شکست یک ماه تو گچ بود

    آخه شما بگید یه چس ارزش داره بخاطرش بچتو بکشی ؛ یعنی یه مادر نباید چس بچشو گردن بگیره ؟؟

    *bi_chare* *bi_chare*

    حالا این هیچی

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یبار شب خواب بودیم

    داشتم با هنزفیری آهنگ میگوشیدم
    ساعتای دو و سه

    یهو دیدم همه جا میلرزه

    تو نگو زلزله میاد بلند شدم ببینم چه خبره

    یهو دیدم یه نفر مث جن بو داده از رخت خواب بلند شد فرار کرد رفت

    *narahat* *narahat*

    بعد دیدم یکی دو سه دقیقه بعد داره آیفون میزنه

    رفتم ببینم کیه

    دیدم بابامه

    *narahat* *narahat*

    میگه بیاید بیرون زلزله اومده

    یعنی مث خیار فرار کرد

    :khak: :khak:

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یبار دیگه بچه بودم تقریبا هشت نه سالم بود

    داشتم با پسر عموم بازی میکردیم

    *dingele dingo*

    یهو یه بچه قلدره کچلی اومد جلو یکم برا ما ادعاش اومد
    یکم حولمون داد و ول کرد رفت

    *jar_o_bahs*

    من به پسر عموم گفتم با این چوب که تو دستمه بزنم تو سرش ؟؟

    اونم گفت بزن بچه پرو میاد برا ما شاخ بازی در میاره

    منم همون چوبی که تو دستم بود پرت کردم بالا

    این چوبه چرخید چرخید چرخید

    *gij* *gij*

    زاااااارت خورد تو سره پسره با دوبرابر قدرت دوباره رفت تو هوا

    یهو دیدم پسره مث گوزدیلا از همه سوراخاش آتیش میاد بیرون

    برگشتم به پسر عموم بگم بفرار کن

    دیدم رفته تو خونشون از پشت پنجره داره نگاه میکنه

    منم یهو شروع کردم شلنگ تخته انداختن مث بوقلمون حامله پریدم کنار بابام

    این پسره هم اتیش از همه سوراخاش میزد بیرون خون جلو چشماشو گرفته بود

    اومد مارو یه فصل سیر کتک زد جلو بابامون و رفت

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    انشا الله بخش دوم مهر پدر مادرم رو هم میزارم
    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    **♥** شب یلداتون جلو جلو مبارک *ghalb_sorati*

    لیست خاطره های قرار داده شده تا به امروز ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | اولین اردو


    برای اولین بار داشتم با دوستا میرفتم اردو اولش گریه میکردم

    البته اینم بگم که 13 سالم بود ولی خب دلم واسه خوانوادم تنگ میشد عین کش تمبون یه بار خیلی زیاد یه بارم اصلا یادم نبود

    خلاصه تو راه گریه و زاری تا اینکه رسیدیم به خوابگاه منو چندتا ازبچه ها باهم دعوا داشتیم توکل اتاق حدود ده نفر بودیم منو دوستم نیلوفر قرار گذاشتیم که تاصبح بیدار بمونیم که بچه هارو اذیت کنیم اولین کسیم که خوابش برد خود نیلو بود منم نصف شب تا برقارو خاموش کردن اول رفتم سراغ نیلو دشک تختشو کشیدم بیرون اون بدبختم توخواب افتاد پایین عین این جن زده ها

    حالا هی میگفت جان من بزار بخوابم فردا باید بریم گفتم نه پاشو بچه هارو اذیت کنیم

    رفتم سراغ دومین نفر ستاره دوستم بود چندبار توگوشش جیغ کشیدم که بیدارنشد مسئول خوابگاه اومد سریع خودمو زدم به خواب تا رفت دوباره رفتم سراغ ستاره از روی تخت دوطبقه انداختمش پایین شانس اورد بیدار شد خودشو به پله تخت گرفت

    رفتم سراغ سومی چهارمی پنجمی ششمی هفتمی هرکدومو به یه نحوی بیدارکردم پتو ازروشون میکشیدم تکونشون میدادم … رسیدم به اونا یی که باهاشون بد بودم

    اروم تو تاریکی رفتم کنار تخت یکیشون گوشیش به شارژ بود منم اروم سیم شارژرشو دراوردم گوشی خودمو زدم بهش

    خب این از این

    دومین دشمنم اونکه سرگرم کار با گوشی بود اروم اروم رفتم سراغش دراز کشیدم رو زمین دستمو بردم زیر بالشتش

    یک دو سه حالا

    بالشتو کشیدمو زدم تو صورتش بعدم سریع رفتم خودمو زدم به خواب اونم جیغش رفت هوا

    مسئول خوابگاه اومدو جریانو پرسید منکه خودمو زده بودم به خواب هرچی بدبختی بود ریخت روسراون دشمنم

    منم راحت یک ساعت تا صبحو خوابیدم اونم مجبورشد بره کمک کنه بعله من همونیم که اول راه داشت گریه میکرد

    حالا این بلاها رو سر بچه های مردم اوردم ازشون همینجا حلالیت میطلبم که اگه دفعه دیگه خواستم اذیتشون کنم بارگناهم کمترشه

    با تشکر عامل بلاهای نصف شب

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | خاطره جالبم


    من همیشه در زمستان کورس های زمستانی انگلیسی میرفتم دخترا و پسرا در یه صنف بودیم با این فرق که صف دخترا پیش رو و صف پسرا پشت سر بودن
    یه روز در صنف بودیم استاد هم در حال تدریس بود که یهو دروازه باز باز شد یک دخترو و یه پسر داخل شدن و اجازه ورود خواستن چوکی ها هم دراز چوکی بودن پهلوی منم خالی بود پسره امد کنار من نشست منم که کاملا خانواده مذهبی با یه سرعتی همچو فنر از جام بلند شدم رنگمم که سفید پریده بود همه صنف از خنده منفجر شد

    فکر کنم استاد شناختی ازشان داشت که خندید و گفت بی زحمت بنشین سرجات پسر نیست دختره
    بعدش واقعا همچو خنگ هر دقیقه سر مو زیر میگرفتم و یهو بالا میکردم طرفش میدیدم ایا واقعا دختره؟
    استادم هم سرم فهمید چندین دفه تشر زد که متوجه درس باش
    بعد ها با همون دختره خیلی دوست جون جونی شدم
    داستانش رو برام تعریف کرد که ما شش خواهریم برادر نداریم منم از وقتی که پیدا شدیم پدر و مادرم برام استایل بچگونه میزدند
    مدرسه رو هم تا نصفش در مدرسه پسرا خوندم
    همیشه برا استایل موهای بچه گانه سلمانی میروم

    شماها همیشه پست میذارین که حالا حالا پسرا شروع کردن تقلید استایل دخترونه از این سبب منم خاستم خاطره مه که برعکس اینه براتون بگم

    شاید جالب نبود ولی بازم خاستم باهاتون شریک بسازم

     

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

     

     

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | فیلم ترسناک


    دانشگاه همدان بودیم داخل خوابگاه

    یازده تا نرده خر بودیم داخل اتاق

    ساعت دوازده شب گفتیم یه مستند جنی و روحی و ترسناک ببینیم

    *esteres* *esteres*

    از یازده نفر ما یک نفرمون فقط سره شب خوابید

    اسمش بابک بود بچه تهرون بود

    ما ده نفرم نشستیم فیلم دیدیم

    فیلم ساعت دو نصفه شب تموم شد

    :khak: :khak:

    ده تا نره خر مث بز ترسیده بودیم

    همونجوری که پای فیلم دراز کشیده بودیم کنار هم

    تصمیم گرفتیم همونجوری کنار هم بخوابیم

    هرکدوممون هم یجایی از یه نفر رو گروو گرفته بود که اگه یهو چیزی شد بتونه یکی رو صدا کنه

    *bi_chare* *bi_chare*

    من خودم بشخصه لنگه یکی از بچه ها رو گرفته بودم که اگر جن و روحی چیزی منو گرفت دست کم لنگه اینم بِکنم ببرم

    عاقا ما گرفتیم خوابیدیم همگی چشمامون گرم شده بود کم کم

    این بابکه که سره شب خوابیده بود ؛ عادت داشت تو خواب حرف میزدو راه میرفت

    تاریک تاریک بود یهو دیدم صدای بشکن زدن میاد گوشامو تیز کردم دیدم آره صدای بشکن میاد

    *O_0* *O_0*

    بقیه رو تکون دادم بقیه هم شروع کردن گوش کردن

    کم کم ترس افتاده بود توی جونمون

    یهووو بابکه انگار خوابه عروسی میدید

    شروع کرد تو خواب تنبک زدن روی تخت و یهو گفت آهااااااا ما شاااااا اللله

    عاقا ما رو میگی

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    مث گله خر که رَم کرده باشه فرار میکردیم
    یکی در میون هم تو شلوارامون ریخته بودیم
    هوار میزدیم و میدویدیم

    *help* *help*

    من بشخصه پا میزاشتم رو گردن بقیه تا زود تر فرار کنم

    هم ترسیده بودیم هم میخندیدیم و داد میزدیم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    تنها کسایی که فرار نکرد یخچال و چوب لباسی بودند

    بعد این بابکه یکمی هم راه اومد تا وسط اتاق تو خواب و بیدار شد

    بعد اصن نمیدونست چه خبر دنبال ما شروع کرد دویدن

    مام جیغ میکشیدیم و تو هرجا دم دست بود قایم میشدیم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | سوتی منو دوستام


    788

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بلقیس اصرارداشت این سوتی رو بگم

    منم میگم براتون
    خب جونم براتون بگه که امروزتو

    مدرسه المپیاد داشتیم همش مسابقه
    کاراته و‌کیوکوشین و ایروبیک و همچی
    ازدرسم در رفتیم اونم ریاضی

    یه مردی ک از اموزش پروزش اومده بود
    واسمون اهنک هماهنگه سامی بیگی گذاشت
    منو بلقیسم رفتیم تو حسو بندری میرقصیدیم
    و قرمیدادیم رو صندلی یهو معلمم ک جفتم بود
    دستمو نیشکون گرفت گفت چتوووونه یواااشچ

    اصن هواسم نبود معلمم پیشمه بلقیسم روشو پوشوند
    و روشو کرد اونطرف نامرد منم ضایه شدم

    @~@~@~@~@~@

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    روز دانشجو مبارک


    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-3
    روز دانشجو  ؛ روزه تغذیه های نا مناسب مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-4

    روز دانشجو ؛  روزه صرف جویی در وقت و شست و شو مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-5

     

    روز دانشجو  ؛ روز بهره برداری از حد اقل امکانات مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-6

    روز دانشجو ؛ روزه صرف جویی در مصرف انرژی مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-1

    روز دانشجو ؛  روز لحظات قبل امتحان مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    khengoolestan_roz_daneshjo_16_azar_1395-2

    روز دانشجو ؛ روز بدبختی مبارک

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    بزارید تا یکی از خاطرات دوران دانشجوییمو بگم

     

    من دانشگاه راه دور قبول شده بودم و خوابگاه گرفتیم

     

    ما سه تا سوییت بودیم داخل یه طبقه

    سویت شیرازیا

    سوییت خر خونا

    سوییت اخمخا

     

    این سوییت اخمخا بخاطر  وجود من در اون سوییت نام گذاری میشد

     

    موقع امتحانا بود همه داشتن درس  و مشق میخوندن  یه سریا استاتیک مستاتیک یه سری فیزیک مغناطیس

    منم تا امتحان بعدم زیاد فاصله داشتیم

     

    داشتم شام درست میکردم برا بقیه اخمخا

    بچه های شیراز همه از یه رشته بودن ، رشته عمران ؛  همشونم فردا امتحان سختی داشتند

    همیجوری که داشتم تخم مرغ میپختم برا اخمخا

    یکی ازین شیرازیا همونجوری که جزوه تو یه دستش بود و مایتابه و تخم مرغم تو یه دست دیگش بود اومد بقل گاز

    همیجوری داشت برا خودش تحلیل میکرد و درس میخوند  و میخواست برا بقیه شیرازیا تخم مرغ بپزه

    ماهیتابه رو گذاشت روی گاز روغنو ریخت تا داغ بشه

     

    بعد یه تخم مرغو برداشت همیجوری که داشت به جزوش نگاه میکرد یهو گفت

    گرانشه افزوده بر حجم خروجیه پل میتونه باعث لغزش پل بشه

     

    منم گفتم احسنت

     

    بعد خون به مغزش نرسید بجای اینکه تخم مرغ رو بشکنه تو مایتابه پوستشو بندازه تو سطل آشغال

    تخم مرغو شکست تو سطل آشغال ؛ پوستشو انداخت تو مایتابه

     

    بعد گفت ای واااای  رفت با قاشق تخم مرغو از سطل آشغال در اورد ریخت تو مایتابه

    میگفت یه لقمه هم یه لقمه اس این لاشخورا گشنن ؛  گو#زم بزاری جلوشون میخورن

     

     

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

     

     

    ان شا الله وقتم آزاد بشه بعده آبدیت براتون کلی خاطره میگم

    *gol_rose* *gol_rose*

     

    **♥**  دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

     

     

     

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دیالوگ های ماندگار


    lorel_hardi_khengoolestan_24_aban_1395

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    پیش خدا هم که باشی،وقتی مادرت بهت زنگ میزنه باس جوابشو بدی

    حشمت فردوس

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    هاردی : فردا دم آفتاب اعداممون می کنن
    لورل : کاش فردا هوا ابری باشه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تن تن: یه خبر خوب دارم یه خبر بد
    هادوک: خبر بد چیه؟
    تن تن: همش یه گلوله داریم
    هادوک: و خبر خوب؟
    تن تن: هنوز یه گلوله داریم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    “داشتم به صدات گوش میدادم؛ حواسم به حرفات نبود ”

    شهاب حسينى

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    گفت: خیلی میترسم
    گفتم: چرا ؟
    گفت: چون از ته دل خوشحالم… این جور خوشحالی ترسناکه
    پرسیدم: آخر چرا؟
    جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشه سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد

    بادبادک باز – خالد حسینی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یه مورچه صدبارم ک دونه اش بیفته صددفعه ورش میداره
    واس چی؟!!!
    واس اینک امید داره

    پسرخاله

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ژان رنو :تا حالا کسی و کشتی؟
    دنیرو :نه، فقط یه بار با احساساته یه زن بازی کردم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت
    که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن
    بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه
    که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن

    خسرو شكيبايى

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | کلاس الزامات


    امروز زنگ اخر الزامات محیط کارداشتیم
    ک بسیار درس مزخرفیه و قراربود امتحان بگیره معلممون

    ما رفتیم نشسیم سره کلاس لام تا کام هم حرفی نزدیم
    معلم کفت خب کجا بودیم ماهم گفتیم فلان
    صفحه گفت خب ادامه ی درس و میدم
    ماهم ساکت شدیم تا اخر ک درس داد تمام

    یهو یکی از بچه ها گفت خانم قراربود امتحان بگیرید ها

    جالب اینجاس ک خوده
    معلمه هم یادش نبود گفت عهههه
    پس هفته ی دیگه میگیرم

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | خودکشی بلقیس


    امروز سره کلاس مبانی بودیم منو بلقیس
    داشتیم رو میز نور کار انجام میدادیم

    من اومدم مدادمو وردارم بلقیس شتر هم
    پشت سرم اومد

    منم دیدم تیغم نیس
    گفتم بلقیس تیغمو کجاگذاشتی یکوقت نره
    تولوزالمعدمون بعد یهو گفت بیا پیداش کردم

    خلاصه تیغو گذاشت رو رگش و ارومممم

    خیلییی ملیح کشید عاقا دیدیم دستش قرمزززز شد و خون اومد

    خاک توسرش کنن خنگه

    خوبه ، رگشو نزد بمیره ولی کاش همیچین کاری میکرد

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ﺩﻩ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ

    ۱ - ﺑﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻪ ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****
    هر که گفته فراموش میشود دروغ گفته است

    بهانه آورده است تا شاید خودش ...

    user_send_photo_psot

    هنگامی که انوشیروان خواست
    ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد
    زمین‌های اطراف آن ...

    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    حیف که روی تو غیرت دارم

    وگرنه از همین ...

    user_send_photo_psot

    کودک یک ساله ای را تصور کنید
    زمانی که شما اورا به هوا پرتاب می کنید او میخندد ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    امروز بخند
    فردا گریه کن
    (اینو هر روز بخون)

    ○ ○ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تقصیر دلم بود که چشمانِ تو را خواست
    این سر به هوا مثل خودم ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦
    دلم میخواد
    داد بزنم
    بگم طرفش نرید
    اون ماله‌ منهـ ...

    user_send_photo_psot

    حكمت72
    رابطه دنيا و انسان _اخلاقى،علمى

    وَ قَالَ [عليه السلام] الدَّهْرُ يُخْلِقُ ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    دیشب به خیالم به لبت بوسه زدم
    صبح شد
    نفسم ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    بر اساس تحقیقات جدید، پسرهایی که فرزند اول خانواده محسوب می شوند، ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    دل گفت
    «وصالش به دعا باز توان یافت»

    عمریست که عمرم
    همه در کارِ ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****

    قسمتی از وصیت نامه جانشین فرمانده لشگر سی و یک عاشورا

    شهید ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .