فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    دفترچه خاطرات | چشام شاخ داره


    هنرستان بودیم

    زیاد سر به سره معلما  میزاشتیم

    یه معلمامون بود خیلی حرص میخورد و عصبی میشد

     

    یبار داشت درس میداد

     

    یه مبحثی رو شروع کرد توضیح دادن ، آخرش گفت متوجه شدید

     

    *tafakor* *fekr*   *gij_o_vij*

     

    مام مث مرغ حامله  نگاش میکردیم

    دوباره شروع کرد از اول توضیح دادن

    باز نگاه کرد گفت به ما گفت متوجه شدید ؟؟

     

    *bi asab* *bi asab*

    باز ما هیچی نگفتیم و مث شلغم  نگاش میکردیم

    بعد رو کرد به یه بچه خر خونای کلاس گفت تو فهمیدی ؟

    گفت بله

    *amo_barghi*

    گفت بیا توضیح بده

    *O_0* *O_0*

    گفت نه نه نه نه   نفهمیدم

     

    بعد معلممون بیش از حد عصبی شد

     

    اومد بگه دیگه از کاراتون شاخ در اوردم  ، عین بز چشماتونو دوختید به تابلو ؛ آخرشم  هیچی نفهمیدید

    *bi asab* *fosh*

    یهو گفت

    یعنی چی نفهمیدید ؟؟ من چشام شاخ در اورده

    من خو تشنج کرده بودم ، کف میدادم بالا

    بقیه هم هی خودکاراشانو مینداختن رو زمین

    خلاصه گذشت ازین قضیه

    یه بقل دستی  داشتم  فامیلش گلی زاده بود  ؛ این میومد سوتی های معلما رو مینوشت

    این سوتی رو ننوشت ؛  اومده بود رو دیوار نقاشی کشیده بود

    یه چیزی تو این مایه

     

    khengoolestan_24_dey_1395_daftarche_khaterat

     

    یبار همین معلمه داشت تکالیفو حل میکرد

    اومد اومد اومد

    تا رسید سره نیمکت ما

    به بقل دستیم گفت این چیه کشیدی

     

    *bi asab* *bi asab*   *bi asab*

    منم گوشه لبامو گاز گرفته بودم ، خودمو چک و چوله کرده بودم که نخندم

    داشتم نگاه عکس امام بالا تخته میکردم

    بعد گلی زاده  خیلی جدی گفت

    اجازه این یه قوله چشمش شاخ داره

    من هی چک و چوله تر میشدم ، اونقد چوله شده بودم که گلی زاده از قیافه من خندش گرفته بود

    *bi asab* *bi asab*

    بعد معلمه گفت  چرا میخندی ؟؟

    گلی زاده گفت اجازه این شیخ هی داره شکلک در میاره

     

    :khak: :khak:

    بعد معلم بر گشت منو نگاه کرد

    منم همیطوری چک و چوله داشتم به عکس امام بالا تخته سیاه  نگاه میکردم

     

    میترسیدم تو چشاش نگاه کنم ؛ یهو  ببینم واقعن شاخ داره

    بعد گفت واقعن یه مشت بیشعور تو کلاسه

    شعور و تربیت  ندارند یه مشت حیوونن

     

    همتون اینطوری نیستید ها ولی بعضیاتون واقعن بی شعورید

    *modir* *modir*

    منو میگفت

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    *ghalb_sorati*  دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

     

    مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    یک عدد خاطره


    عاغا ؛ جونم براتون بگه که یه روز صبح زود از خواب پا شدم نکه امتحان داشتیم درس بخونم

    دو سه ساعت همینجوری درس میخونم تا اینکه می بینم خیلی بد دشوری دارم

    خلاصه میرم دشوری همینکه میخواستم بشینم عینکم از رو چشام سر میخوره میفته پایین تو چاه دشوری

    منم با دهانی باز و متعجب داشتم مسیر نابود شدنش رو نگا میکردم یهو دیدم مامانم داره میکوبه به در خلاصه درو باز میکنم میگه

    چیشده؟
    میگم: هیچی عینکم
    بعد مامانم با صورتی قرمز میگه

    عینکت چی؟؟؟
    میگم: عینکم افتاد تو دشویی
    حالا حرف مامانم

    میمردی موقع دشویی رفتن عینکتو در آری؟
    میگم اخه مادر من مگه حمومه عینکمو در ارم؟

    بعد جالبه داشت میرفت عینکو در اره از چاه بشوره بده بزنم تو چشم 😐

    زنگ زده به بابام بابامم میگه اره در بیار ازونجا بزار تو وایتکس درست میشه 😐
    شبم نصیحتم میکردن

    از این به بعد عبرتی بشه که وقتی میری دسشویی حواستو بیشتر جمع کنی عینکتو در بیاری بری تو

    خداییش من تا حالا از دشویی عبرت خاصی نگرفته بودم

    الانم کور کورانه دارم کارامو انجام میدم و منتظرم عینکم یه جایی تو لوله های فاضلاب گیر کنه برن بیارنش برام 😐

     

     

    آدامس
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | عروسی


    این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود

    بچه بودم حدود چهارده پونزده

    این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند

    ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین

    منفجر میشه

    منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم

    بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید

    منم مث یهو ذوق مرگ شدم

    خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت

    من خودم تجریش کردم

    همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها

    یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ

    *gij* *gij*

    نصف پشمام ریخت

    یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش

    بعدش

    *narahat* *narahat*

    دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده

    منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم

    آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم

    یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال

    *narahat* *narahat*

    خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال

    بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد

    *lover* *lover*

    گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس

    بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن

    اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن

    خیلی بازی هیجانی بود

    بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت

    :khak: :khak:

    یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام

    دشویی یکم اونورتر بود

    من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود

    هی زدم به در

    کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون

    بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک

    *help* *help*

    بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد

    شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم

    :khak: :khak:

    رفتم همه یارا رو آزاد کردم

    *modir* *modir*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود

    عروسی بودیم بابای منم وانت داره

    بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت

    بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر

    بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس

    هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن

    منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم

    بقیه هم برام بوق میزدند

    منم قرررررررررر قرررررررررر

    آهاااا ما شا الله

    بعد من پشتم به مسیر حرکت بود

    اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم

    هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین

    یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین

    تو نگو دست انداز بود

    منو ول کردند رفتن

    *narahat* *narahat*

    شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد

    لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون

    لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | محبت خانوادگی


    یبار دم عید بود همه خاندان جمع شدیم خونه بابابزرگم که بزرگ خاندان بود

    عمو هام و عمه هامو بچه هاشون و نوه هاشون خلاصه کلی شلوغ شده بود

    من نشسته بودم کنار بابام جا کم بود چسبیده بودم بش

    دستمم انداخته بودم دور کمرش

    هوا هم گرم بود حسابی گرم بود عرق کرده بودیم

    بابام داشت حرف میزد و مجلسو گرفته بود دست

    همه داشتن بش گوش میدادن

    میگفت آره رفتیم نهال گردو از توسرکان اوردیم چه گردویی با لبات بازی میکنه

    پشت کمر من یه سیم برق برای کولر رفته بود سیمش زخمی بود

    منم همیجوری که نشسته بودم تکیه دادم

    یهو دیدم دارم با عاقام داریم بندری میرقصیم

    dance (7)dance (5)

    با هزار زحمت خودمو کشیدم جلو

    زارت یکی زد تو گوشم بعد شروع کرد ادامه حرفش

    بادما رو میگی اووووف عجب بادمایی میخوری مث چشم شهلا

    *narahat* *narahat*

    خو به من چه ، گرفت منو زد این وسط ، منم تو شوک بودم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یبار بابام رفت بالا پشتبوم

    بم گفت هووووووووووووی

    هوی که میگه یعنی با من کار داره
    *modir* *modir*

    گفت برو آچر شونزه رو از تو جعبه آچارا بنداز بالا پشتبوم

    گفتم باشه رفتم آچار رو برداشتم

    گفتم تو برو اون پشت مشتا قایم شو پرت میکنم نخوره بت
    گفت باشه

    عاقا اومدم بندازم بالا پشت بوم نور زد تو چشمم ری#دم

    پرتش کردم تو شیشه همسایه

    :khak: :khak:

    بابامم از بالا پشتبوم به من نگاه میکرد میگفتی ریدی مهندس

    *narahat* *narahat*

    تازه وقتی بش میگفتم نور زده تو چشمم

    میگفت ری#دم تو چشمت

    همینکارا کردن الان دارم برا شما محبتاشو مینویسم

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یبارم با خونواده رفته بودیم بادوم چیدن

    همه درختا رو که چیدیم پشت وانت پر شده بود از بادوم

    منم نشسته بودم روی بادوم

    بعد بابام نه محصول خوب بود ذوق کرده بود

    گازشو گرفته بود تو مسیر برگشت

    یهو رسیدیم یجایی از جاده ی صحرا

    جاده اینطوری میشد

    ~

    یهو دیدم ای وای خاصیت معلق شدن بهم دست داد

    khengoolestan_daftarche_khaterat_10_dey_1395

    بعد من دیدم بابام همونطوری با وانت پرواز کرد و رفت

    من کِتری پیاده شدیم

    خدا لعنت کنه سازنده کِتری رو خیلی نوکشو تیز درست میکنن

    *gerye* *gerye*

    اون زود تره من پیاده شد

    من پیاده شدم رو کتری

    میبینید چقدر تو هوا خوشحالم دارم قر میدم

    همونقدر وقتی کتری بهم داخل شد ناراحت بودم

    :khak: :khak:

    عاقامم با ماشین پرواز کرد و رفت اصن انگار خیار از ماشین افتاده پایین

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    انشا الله بازم خاطرات تلخ زندگیمو براتون میگم

    لیست خاطران قرار داده شده تا به امروز ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | اتوبوس وی آی پی


    یبار رفته بودم برای تولد امام رضا مشهد

    اون موقع خیلی شلوغ بود اتوبوس متوبوس کم بود

    من تا رسیدم بلیط برگشت رو خریدم ازین اتوبوسای معمولی

    خلاصه

    وقت موعد بلیط که رسیده بود مثی که اتوبوسه من نیومده بود

    همه رو میفرستادن با اتوبوسای دیگه

    منو فرستادن برای یه اتوبوس وی آیپی

    اوووووووووف خیلی با کلاس بود

    بعد یه صندلی تکی دادن بهم نفر جلوییم یه دختری بود خعلی با کلاس

    بعد اصن خیلی باحال بود صندلیاش مث صندلیا دندون پزشکی بود

    بعد من داشتم احساس با کلاس بودن میکردم
    کفشامو در اوردم راحت نشته بودم رو صندلی

    هی این دختره میگفت بوی پا میاد
    هی میگفت بوی پا میاد

    دو سه بار این مسئول تغذیه اومد منم کفشامو میپوشیدم وقتی اون میومد

    یکمی گذشت

    این دختر جلویی هم داشت با هنزفیریش آهنگ گوش میداد

    بعد دیدم با کلاس بودن فایده نداره
    دراز کشیدمو پامو گذاشتم بین شیشه و صندلی دختره

    این شکلی

    khengoolestan_daftarche_khaterat_otoboss_9_dey_1395

    بعد همیطوری من گرفتم خوابیدم این دختره هم هی آهنگ گوش میداد و با لب تابش کار میکرد

    همیطوری خواب بودم یهو دیدم دختره صندلیشو تا خِر خِره داد عقب بعد این پام گیر کرده بود بین صندلیش و شیشه
    بعد پام پشت پرده ی اتوبوس افتاده بود

    دختره نمیدیدش بعد من داشتم زور میزدم پامو در بیارم یهو دختره پرده رو زد کنار بیرونو ببینه یهو چشمش خورد به پای من

    اول هنگ کرد بعد من انگشتای پامو براش تکون دادم

    یه جیغ بنفش کشید

    اون جیغ بکش من جیغ بکش

    *jigh*

    بعد گفت واقعن که بیشعوری ، اه

    با من بود
    *modir* *modir*

    من وی آی پی پول میدم که با مثل شما همسفر نشم

    *jar_o_bahs*

    منم گفتم ریدم تو بلیطت باسه مو کلاس نذار مو خودوم کلاس میروم

    بعد مهماندار اتوبوس اومد

    منو برد انداخت اون عقبا پیش سربازا

    منم لج کردم اون ته اتوبوس میچوسیدم در حد چوس مغناطیسی

    *narahat* *narahat*

    یبارم رفتم از آب سرد کن آب بخورم

    یه چوس استراتژیک زدم بقل دختره

    بعد همیطوری راه میرفتم و چوس پراکنی میکردم

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    میخواستن بندازنم تو جا خواب راننده

    دختره هم هی میگفت ریدم تو این اتوبوستون

    *bi asab* *bi asab*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    به جون خودم اگه شما هم زائرای امام رضا فشارتون میدادن اونقدر ؛ میری#دید تو اتوبوس

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یک مقدار دیالوگ ها رو طنز کردم نسبت به واقعیتش
    من فقط میچوسیدم

    یعنی اومدم حرف بزنما ولی پرتم کردن عقب

    برای دیدن خاطره ها به صورت ترتیبی ◄

    ان شا الله میزارم بقیه خاطراتم رو هم

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    خلاصه میخوام بگم که اونی که ته اتوبوس میچوسه منم
    *modir* *modir*

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | جشن روز معلم


    برو بچ من برای دانشگاه به عنوان سردبیر کانون تئاتر بودم نه مسخره بازی زیاد در میوردم

    گفتم تو به درد تئاتر میخوری

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    دوتا از کارامون رو ببینید

    اینم از لینک قسمتی از تئاتر برا دانلود کلیک کنید ◄

    دانلود تیکه ی شادی دیگر از گروه تئاتر خنگولستان ◄

    خوش باشید و لباتون خندون

    حجماش یکم بالاس تقریبا هرکدوم پونزده شونزده مگا بایت ؛ اگه دوست داشتید دانلود کنید

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    انشا الله بعدیاشم میزاریم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    منم داخل ویدیو ها هستم

    :khak: :khak:

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | نیمکت آخر


    یه دورانی از زندگیم حدود کلاس اول دوم راهنمایی

    به خاطر قد و هیکلم منو مینداختن نیکمت آخر

    و یا افت شدید تحصیلی مواجه شدم

    *fereshte* *fereshte*

    خلاصه سره کلاس دینی بود
    من و رفیقم نوید مث قدیم نشسته بودیم نیمکت آخر
    معلم نشسته بود پشت میزش ، بچه ها داشتن میخوندن

    خوندن رسیده بود به نفر اول نیکمت جلویی

    بعدش میشد بقل دستیش

    بعدش میشد نوید بعدش میشد من

    من استرس گرفته بودم
    یهو از خود بیخود شدم به نوید گفتم من باد پیچیده تو دلم

    اونم استرسش بیشتره من

    گفت با من حرف نزن الان خطو گم میکنم

    گفتم باشه ؛ خودمو یه وری کردم یه چس اسرائیلی زدم بقلش

    اینم یهو گفت چوسیدی ؟؟

    منم گفتم با من حرف نزن خطو گم میکنم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    یهو گفت پییییییییییییف خاک بر سرت کنم

    :khak: :khak:

    شروع کرد فوت کردن و با دستاش بال بال زدن و چسو هول دادن جلو

    *fosh*

    بعد گفت فک کنم ریدی ؛ اصن بوش نمیره
    *ey_khoda* *ey_khoda*

    نوبت خوندن رسید نفر دومه نیمکت جلویی
    داشت میخوند از روی کتاب یهو ساکت شو
    بعد به بقل دستیش نگاه کرد گفت تو بودی ؟؟

    *jar_o_bahs*

    بقل دستیش که کلن آسم گرفته بود انگار ، نفس نمیتونست بکشه
    *gij*

    یهو معلم گفت چرا نمیخونی ؟؟؟؟

    *bi asab* *bi asab*

    بلند شد گفت عاقا اجازه اینجا بوی گوز میاد ، این نوید هی میگوزه حولش میده جلو

    *gij_o_vij* *gij_o_vij*

    معلمه عصبانی شد

    دره کلاسو باز کرد گفت نوید بیا گمشو بیرون ؛ احمقه خر

    *bi asab* *bi asab*

    بعد من وژدانم ناراحت شد بلند شدم گفتم

    *bi_chare* *bi_chare*

    اجازه ؛ این همیشه این آخر کلاس میگوزه و میچوسه حالمونه بهم زده
    من سیستم بویاییم از کار افتاده

    اینم هی میگفت اجازه دروغ میگه ما نبودیم
    خلاصه جفتی پرتمون کردن بیرون

    *fekr* *fekr*

    و بعد از این قضیه تصمیم گرفتم که ازون به بعد برم نیمکت اول بشینم و بچ#سم

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یه خاطره دیگه هم از این معلم و کلاس دینی بگم

    این معلم ما عادت داشت میومد کیفشو میزاشت سره میز ما که آخر کلاس بودیم بعد تو کلاس راه میرفت

    کیفش دقیق مثل کیف من بود ؛ ازین کیف دستی مشکیا

    یه روز نوید یه ربع دیر اومد از زنگ تفریح

    من نشسته بودم جای اون

    معلم تو مسیر برگشت سمت اول کلاس بود پشتش به ما بود

    *talab* *talab*

    اومد گفت پاشو بیا سره جات بشین

    منم همیجوری که لم داده بودم

    به آرومی انگشت شصتم رو بهش نشون دادم

    *good*

    یعنی لایک

    بعد اینم یهو ازخودش خروشید

    گفت بلند نمیشی نه ؟؟

    فک کرد کیفی که رو میزه ماله منه

    کیفو گرفت پرت کرد سمت نیمکتای اون سمت کلاس

    منم تا این صحنه رو دیدم تشنج کردم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    نشستم کف زمین میزدم تو سرم و سایلنت میخندیدم

    اونقد گوشه لبام رو گاز گرفته بودم که لبام شتری شده بود

    تموم زورمو جمع کردم دستمو بردم زیر نیمکت کیفمو نشون نوید دادم

    یهو نوید مثل کسی که کابل چهارصد ولتی بش داخل کرده باشن شروع کرد

    اینور اونور رفتن و بدو بدو کیفو برداشت اورد
    گذاشت رو میز با تف تمیزش کرد

    بعدم خودشو زد به سر درد و سرشو گذاشت رو دستش

    منم که کف کلاس از خنده ری#ده بودم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    منتظر خاطرات بعدیم باشید

    *modir* *modir*

    لیست خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | مسافرت مشهد


    تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد

    تو یه پارک چادر زدیم

    سه تا پسر عمو بودیم

    بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره

    سه تایی سوار تاب شدیم

    khengoolestan_khatereh_mashad_1_dey_1395

    به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی

    من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم

    اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من

    :khak: :khak:

    بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد

    *gij_o_vij* *gij_o_vij*

    ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم

    خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم
    و تو دنیای خودمون بودیم

    یهو

    دوتا دختر با یه بچه اومدن

    دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود

    اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید

    مام نشستیم رو صندلی

    هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا

    من همیطوری داشتم نگاشون میکردم

    *jigh* *jigh*

    یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما

    ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه

    هر کدوم از یه جهت فرار کردیم

    من مستقیم از تو پارک دویدم

    مجید پرید تو چمنا

    حسنم پرید تو خیابون

    *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi*

    من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره

    دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید

    این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه

    همیجوری داشت فرار میکرد

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری

    دختره یه لنگ پا داد به مجید

    دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا

    منحدم شد رو زمین

    *dava_kotak*

    منم گفتم یا مرگ یا نسکافه

    منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم

    خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم
    پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه

    *fosh* *fosh*

    همشم خورد به مجید

    :khak: :khak:

    یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت

    بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید

    افتاد دنبال من

    منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه

    نه تو محیط توالتا

    تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن

    میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم

    مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون

    دمپایا رو ول کردند و رفتن

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا

    تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت

    گذشت همه چی آروم شد

    *dingele dingo*

    داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون

    تا اومدم بگم حسن فرار کن

    دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد

    از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین

    این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد

    *O_0* *O_0*

    منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم

    بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه

    دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن

    منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف

    سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت

    *gerye* *gerye*

    بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین

    همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد

    *gerye* *gerye*

    بش میگفتم چرا منو میزنی

    میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه

    *narahat* *narahat*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | خر


    قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله

    و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن

     

     

    دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛  رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا

    بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا

    منم نشستم رو خر که پشت گله برم

    *modir* *modir*

     

    دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا  خون به مغزشون نرسید  یهو رم کردند

    مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه

    اینا یهو پاشیدن بیرون

    *bi asab* *bi asab*   *bi asab*

     

    منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم

     

    *bi asab* *bi asab*

    چشمتون روز بد نبینه

     

    این خره هم چشمش خورد به سر سبزی

    یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو

     

    *amo_barghi* *amo_barghi*   *amo_barghi*

    منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم

    میگفتم یکی کمکم کنه

    *help* *help*

    بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده

    *dingele dingo*

    هر چی با چوب میزدم تو سره این خره  ؛ گوشاشو میکشیدم  ؛  چوبو میکردم تو اگزوزش  ؛ انگار نه انگار

     

    *fosh* *fosh*

    خیلی خر شده بود

    همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو

    گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی  افتادم جلوی خر

    *gerye* *gerye*

    این خره هم یهو هنگ کرد  نفهمید چکا باید کنه  یه گاز از گردن من گرفت

    :khak: :khak:

    بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر

    خره یه جفتک زد به بابام  دود ازش بلند شد

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت

    بابامم عصبانی شد منو از زیر خر  کشید بیرون

    *bi asab* *bi asab*

    شروع کرد چک و لگد زدن

    خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم

    به زیر دست و پای پدرم رفتم

     

    *bi_chare* *bi_chare*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati*  دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید

    *shadi* *shadi*

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
    به زیر آن درختی ...

    user_send_photo_psot

    شما برو هرجا بگو اینجا کلش آف کلنز رو واسه ترویج خشونت فیلترکردن اما بچه رو میبرن ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    فروردین: حمل
    جسور، قوی و تیزهوش.همیشه این شما هستید که ...

    user_send_photo_psot

    جوک های روزانه و دست اول با نرم افزار و سرور خنگولستان
    جوک | خنده نامه | خندونک | ...

    user_send_photo_psot

    طرف زنش گم میشه میره آگاهی، مأموره میگه نشونیهاش رابده

    طرف میگه نشونی یعنی ...

    user_send_photo_psot

    
    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    دوری از ازدحام جمعیت
    چه بهتر که اجناس مورد نیاز خود را به ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    ظاهرن دنیا به دو دسته آدمای خوب و بد تقسیم میشه

    خوب‌ها شبا رو راحت ...

    user_send_photo_psot

    ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...

    ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ
    ﮔﻔﺖ : ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    اینکه آدمها شبیه حرفاشون نیستن حرفی نیست
    ولی
    کاش حداقل شبیه ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    دلم را هاله مهتاب کـــــردم ..🌙
    صدای لحظه ها را خواب ...

    user_send_photo_psot

    نقاشی های ارسال شده به خنگولستان

    از تاریخ 19 مرداد تا 17 شهریور

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    عشق
    زمان و مکان حالیش نیست😊

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    °•°•°•ڪی آرزو کرد امشب دلم بگیره... ؟

    بهش بگید داره گریم میگیره :) ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .