برای اولین بار داشتم با دوستا میرفتم اردو اولش گریه میکردم

البته اینم بگم که 13 سالم بود ولی خب دلم واسه خوانوادم تنگ میشد عین کش تمبون یه بار خیلی زیاد یه بارم اصلا یادم نبود

خلاصه تو راه گریه و زاری تا اینکه رسیدیم به خوابگاه منو چندتا ازبچه ها باهم دعوا داشتیم توکل اتاق حدود ده نفر بودیم منو دوستم نیلوفر قرار گذاشتیم که تاصبح بیدار بمونیم که بچه هارو اذیت کنیم اولین کسیم که خوابش برد خود نیلو بود منم نصف شب تا برقارو خاموش کردن اول رفتم سراغ نیلو دشک تختشو کشیدم بیرون اون بدبختم توخواب افتاد پایین عین این جن زده ها

حالا هی میگفت جان من بزار بخوابم فردا باید بریم گفتم نه پاشو بچه هارو اذیت کنیم

رفتم سراغ دومین نفر ستاره دوستم بود چندبار توگوشش جیغ کشیدم که بیدارنشد مسئول خوابگاه اومد سریع خودمو زدم به خواب تا رفت دوباره رفتم سراغ ستاره از روی تخت دوطبقه انداختمش پایین شانس اورد بیدار شد خودشو به پله تخت گرفت

رفتم سراغ سومی چهارمی پنجمی ششمی هفتمی هرکدومو به یه نحوی بیدارکردم پتو ازروشون میکشیدم تکونشون میدادم … رسیدم به اونا یی که باهاشون بد بودم

اروم تو تاریکی رفتم کنار تخت یکیشون گوشیش به شارژ بود منم اروم سیم شارژرشو دراوردم گوشی خودمو زدم بهش

خب این از این

دومین دشمنم اونکه سرگرم کار با گوشی بود اروم اروم رفتم سراغش دراز کشیدم رو زمین دستمو بردم زیر بالشتش

یک دو سه حالا

بالشتو کشیدمو زدم تو صورتش بعدم سریع رفتم خودمو زدم به خواب اونم جیغش رفت هوا

مسئول خوابگاه اومدو جریانو پرسید منکه خودمو زده بودم به خواب هرچی بدبختی بود ریخت روسراون دشمنم

منم راحت یک ساعت تا صبحو خوابیدم اونم مجبورشد بره کمک کنه بعله من همونیم که اول راه داشت گریه میکرد

حالا این بلاها رو سر بچه های مردم اوردم ازشون همینجا حلالیت میطلبم که اگه دفعه دیگه خواستم اذیتشون کنم بارگناهم کمترشه

با تشکر عامل بلاهای نصف شب

♥♥.♥♥♥.♥♥♥