فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    خاطره ی اولین روز مدرسه


    اول بگم ک منو بلقیس باهم تویه مدرسه و تویه رشته (گرافیک) درس میخونیم

    روزه اول مدرسه بود ک توصف ایستاده بودیم منتظر بودیم کلاسامون مشخص بشه اسم بلقیس و ک خوندن کلاسش جدا ازمن بود خیلی ناراحت شدیم بعد من مامانموصدا زدم ک بیاد ب مدیر بگه اینارو پیشه هم بزارید خلاصه مامان بلقیس هم اومد

    مامانم گفت میریم بشون میگیم دخترخاله اید ؛ میخواین باهم باشید خلاصه رفتن ب باباهامون ،گفتن ک برن دفتر وقتی رفتن دفتر بابای
    منو بلقیس گفتن اینا باهم دوستن مامانم گفت دخترخاله ان مامان بلقیس گفت ، فامیله دورن
    مدیرمونو ناظممون هنگیدن و ما دوتارو گذاشتنمون پیشه
    هم خلاصه خیلی روزه خنده داری بود

    هرکی یه چیزی میگفت

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    اردوی باحال


    سال هشتم
    (سوم راهنمایی قدیم👻👻)
    که بودیم

    از طرفه مدرسه ی اردویه دو روزه رفتیم قم و کاشان…از صب تا شبه ، اول قم بودیم فرداش تا شب کاشان😎

    شب اول مارو بردن تو یه مدرسه تا توی سالن کنفرانسش بخوابیم

    ساعت حدودن یک بود حالا هی ناظمامون میگفتن پنج صب بیدار باشه بگیر بخوابید هی ما میگفتیم خوابمون نمیاد و میخوایم بیدار بمونیم
    آخرش هم اونا گفتن غلط کردید بعدش هم برقارو خاموش کردن 😡😡

    پنج شیش تا ناظم باهامون اومده بودن که بین اینا دونفرشون خیلی سگ بودن و پاچه میگرفتن

    خاموشیو که زدن اینا آخر از همه پاشدن رفتن دسشوییه مدرسه ، که کلن حیاطش از حیاطه سالن کنفرانس جدا بود و خیلی فاصله داشت 😑😑😑

    همین که اینا رفتن یهو یکی از دوستایه من اوله یه آهنگو خوند و یهو کله بچه ها شروع کردن بلند بلند اون آهنگو خوندن…مدرسه رو گذاشته بودیم رو سرمون اون ناظماهم از پسمون بر نمیومدن که یهو یکی ازون ناظم سگ اخلاقامون از دسشویی با عجله برگشت گفت خففففففه…ماهم که از ترس خودمونو زرد کرده بودیم لالویدیم

    اونم شروع کرد داد بیداد کردن و یهو برگشت گفت بیشعورا به صراحت میتونم بگم بیشعورید اینو که گفت من و دوستام دیگه داغ کردیم من گفتم عمته اون یکی دوستم گفت ننته یکی دیگه از دوستام گفت گ#وه نخور و. 😂😁

    دیگه از خنده مرده بودیم و رفته بودیم زیره پتوهامون ریز ریز میخندیدیم اونم بینه جمعیت راه میرفت هی داد بیداد میکرد و میگفت من نمیدونم چطور دسشویی کردم و خودمو ازونجا رسوندم اینجا

    که یهو پاش گیر کرد به پای یکی از بچه ها و با مخه نداشتش افتاد زمین و ماهم از خنده بالشامونو گاز میزدیم 😂😁 😁

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    خلاصه اون شب با کلی فش و نفرین و خنده تموم شد تا اینکه صبش ساعت پنج صب مارو بیدار کردن و راه افتادیم سمته کاشان تو راه که داشتیم با اتوبوس میرفتیم یه گله گوسفند کناره جاده بود که مدیرمون اشاره کرد به اونا و گفت عههه بچه ها دوستاتون…منم که حسابی دلم ازش پر بود و دیگه چون حسابی نمره انظباتم قهوه ای شده بود و یجورایی آب از سرم گذشته بود گفتم اوااا آره ولی نمیدونم چرا سگه گلشون رو به رو ما وایساده اینو که گفتم یهو از عصبانیت قرمز شد ولی چون پرسنل مدرسه بشدت از خانواده های ما میترسن چیزی نگفت ولی بچه ها مرده بودن از خنده و فقط لایک نشون میدادن 👍🏻👍🏻👍🏻

    این اردوهم با اسکول کردن معلما و زبون درازیامون تموم شد ولی ازون به بعد دیگه کلاس مارو اردو نبردن✌️

    @~@~@~@~@~@

    tokhs girl
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | مداحی


    عاقا برای لیسانس دانشگاه راه دور در اومده بودم

     

    نمیتونستیم زود به زود برگردیم

     

    و بخاطر همین تاسوعا عاشورا و دهه محرم رو موندیم دانشگاه

     

    خلاصه یه هیات داشت دانشگاه که داخل نمازخونه مراسم میگرفتن

    ولی مداح نداشت

    :khak: :khak:   :khak:

     

    شب اول رفتیم  حاج عاقا اومد صوبت کرد و حرف زد ، بعد مداح نداشتیم برگشتیم خوابگاهامون

    شب دوم همینطور

    شب سوم همینطور

    شب پنجم شیشم بود با خودم گفتم یا مرگ یا فلاکت

    گفتم حیفه عذاداری امام حسین بی مداح باشه

    سریع یه کاغذ از کفه اتاق  برداشتم شروع کردم

    یه مداحی از کریمی نوشتم رو کاغذ

     

    میزنم دم ز علمدار رشید حرم عشق

    شه با کرم عشق ؛ مه محترم عشق

    صفای قدم عشق ، همان یار که گشته صنمه عشق

    چکد از لب او ، بر لب پیمانه نم عشق

    همان شاه که باشد سره دوشش علم عشق

     

    ***

    نگار دله زارم صفا بخش مزارم

    بجز عشق جمالش به دل خویس ندارم

    قرارم ، بهارم شعارم همه دارو ندارم

    که باشد شب اوله قبرم به کنارم

    دلم عاشق رویش شدم بنده ی کویش

    دلم بسته به کویش ، قدح نوش صبویش

     

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    خلاصه یه کاغذ از کف اتاق برداشتم نوشتمش روش ، یکمش رو حفظ کردم و با خودم گفتم بقیشم از روی کاغذ میخونم

     

    منم یه کاپشن بلند مشکی داشتم مثه این خادمای امام رضا

     

    شب شد رفتیم نمازخونه

    حاج عاقا مثل هر شب شروع کرد به حرف زدن و روضه خوندن

     

    آخرش گفت کسی مداحی نداره ؛ عاقا من بلند شدم مثه این آدمای حرفه ایی کاغذو از جیب کاپشنم در اوردم رفتم پشت میکروفن

     

    عاقا ما شروع کردیم خوندن

     

    میزنم دم ز علمدار رشیده حرم عشق

    شهِ محترمه عشق ؛ مهِ با کرم عشق

    همون موقع یه آدمه مرض دار نجاست لنعت الله علیه چراخا رو خاموش کرد

     

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

     

    منم دقیقا همین یه بیتو حفظ بودم

    چراق قوه هم نداشتم ، با خودم گفتم بزار از چیزایی که یادم مونده بخونم

    عاقا شروع کردم هر چی یادم بود میگفتم

    ابلفضل نیامد ؛ چکد از لب او بر پیمانه ی عشق نیامد

    شوم بنده به کویش ،  منم علمداره شکورش

    نه حاتم نه سلیمان و نه موساس کلولش

    قرارم شعارم بهارم نگارم فشارم

     

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    همیجوری برا خودم بریدم و دوختم

     

     

    دیدم این رفیقای اخمخم مثه این تیمارستانیا دارند میخندن

    اون یکی داره ستون نمازخونه رو گاز میگیره

    *O_0* *O_0*

    این یکی داره با کفشای جا کفشی میزنه تو سرش

    یکی دیگه ولو شده کفه نمازخونه تشنج کرده

    *esteres* *esteres*

     

    منم همیجوری میخوندم

     

    بعد یکی از بچه های لعنت الله علیه دیگه اومد چراق قوه بگیره  ،  بعد نگاه کردم دیدم یا پیغمبر یه جوری خوندم که اصن نمیشه هیچ جا رو خوند اومدم برم اون پایینا رو بخونم

     

    این لعنت الله علیه  که چراق قوه گرفته بودم خندش گرفته بود لامصب ؛ هی هندلی میخندید این نور چراق قوه هم هی میرفت زیر کاغذ هی میومد روی کاغذ

     

    :khak: :khak:

     

    یه لحظه نگاه کردم دیدم یا پیغمبل پشت کاغذی که از زمین برداشتم  روش مداحی نوشتم  اونطرفش ، ریاضی حل کردم  قبلن

     

    بعد اون تمرینای ریاضی نور میفتاد زیرشون قاطی میشد بین نوشته ی مداحی

     

    من میدیدم اینطوری رو کاغذ نوشته

     

    همه دارو ندارم که باشد اتگرال ایکس مساویه دو ایگرگ پنج

    شتابان دله زارم رادیکال  ندارم  ؛ ابلفضل ابلفضل

    دلم غرقه دو ایکس دو ، حق داده  چهارصد و بییست سه

     

    *help* *help*

     

    این اخمخا هم دیگه سینه نمیزدند  و کف نمازخونه ولو شده بودن

    یکیشون اونقد خندیده بود دو دستی میکوبید تو سرش

     

    دخترا هم اونطرف جیغ میکشیدن

     

    از حال رفته بودن

     

    همونجا بود که اشک از خشتکم روان شد شروع کردم همونجوری از خودم ادامه دادم

     

    بعد دیدم اینا سینه نمیزنن و ریتم از دستشون در رفته شروع کردم خودم سینه زدن

     

    سینه که میزدم این میکروفونو میکوبیدم به سینه ام

     

    ایطوری شده بود

     

    همه هستی و دینم به فدایش  بووووووووممممب ابلفرض

    بوووووووممممب

    به قربانه گره بنده عذایش بووووووووممممممب

    قیامت متجلی شود  بووووووووممممب  از نگاهش

     

    بعدش دیدم خیلی اوضاع بیریخته

     

    گفتم مظظظظظظلوووووووم ؟؟؟؟

     

    همه گفتن حسین

     

    منم تا شلوغ بود پریدم قاتی بچه ها سریع کاپشنمو در اوردم شروع کردم با بقل دستیم که تشنج کرده بود حرف زدن که مثلن من نبودم  اونم مثه خیار حواسش یه جای دیگه بود

     

    *narahat* *narahat*

     

    خدا شاهده نمیخواستم اونطوری بشه

    *gerye* *gerye*

     

    ایقد گریه کردم بعدش ؛ شور و شور اشک ریختم خجالت کشیدم از امام حسین

     

    ولی خب تاثیرش خوب بود

     

    شبای بعد بچه ها اومدن مداحی کردند و مراسم خوب شد

     

    بعد ازشون میپرسیدم خو تو که بلد بودی میومدی از همون روز اول میخوندی

     

    بعد میگفت والا با خودم گفتم اگه بخوامم به بدترین شکل بخونم باز بهتره تو میشه

     

    *narahat* *narahat*   *gerye*

     

    خدایا شکرت

     

     

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    تولد دوستم


    اقا ماکلاس هفتم بودیم‌ تولده یکی
    از بهترین دوستامم بود دیگه باید حسابی
    جبران میکردم براش

     

    ازشانسه بده ما تولدشو تومدرسه گرفت اون زنگی
    هم ک جشنشو گرفت ما ریاضی داشتیم
    خلاصه رقصیدیم و اهنگ خوندیم بعدش
    نوبت کیک خوردن رسید قسمت
    خوشمزه ی جشن 😋😋😋😋
    یکم که کیک‌خوردیم دوستم که
    مثلا صاحب مجلس بود شروع
    کرد به پرت کردن کیک ماهم باهاش همکاری
    میکردیم اقا من اومدم بشقاب کیکمو پرت کنم
    طرفش مستقیم خورد تو مقنعه ی معلممون
    معلمم گریش گرفته بود خلاصه ازجشن محروممون کرد از انظباته همه کم کرد اینجاش
    خدایی خوش شانس بودم 🤔🤔🤔
    بعدشم مقنعشو واسش شسیم ولی بدتراز
    قبلش شد و‌ با چادر یکی از بچه ها رفت خونه 😑😑😐
    ازمن یه نصیحت هیچوقت جشن تولدتونو تومدرسه نگیرید 🤔🤔

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    امتحان زبان


    سال نهم
    (اول دبیرستان قدیم)
    ک بودیم
    یه معلم زبان داشتیم بشدت هاپو تشریف داشت و امتحاناش از کنکور هم سختتر بود آقا ما روزه دوشنبه هیچی نخونده بودیم امتحان زبان هم داشتیم
    هرکاری هم کردیم حاضر نشد امتحانو کنسل کنه

    سوالات هم
    AوB
    بود ینی بدبخته محض بودیم
    دقیقن هم زنگه بعده ناهار زبان داشتیم
    ساعت ناهار معلممون اومد تو کلاس کیف و لوازمشو گذاشت رو میز و خودش از کلاس رفت بیرون
    که یهو یکی از بچه ها گفت حتمن سوالای امتحان تو کیفشه

    تصمیم گرفتیم سوالارو از تو کیفش کش بریم واس همین سه نفر رفتیم دمه در کشیک بدیم که یه وقت معلم نیاد تو کلاس و شرفمون نره کفه پامون

    ما جلو دره کلاس وایساده بودیم که یهو مشاورمون اومد گیر داد ک برید تو کلاساتون و اینجا واینستید ماهم به اجبار رفتیم تو ولی بچه ها همچنان دنبال سوالا بودن ک یهو یکی جیغ زد پیداش کردم پیداش کردم

    منم دیگه نشسته بودم سره جام همین خواستم بلند بشم برم سوالارو ببینم ناظممون از پشته سره اون بچه ها اومد تو کلاس و یهو یه دادی زد که کله هیکلم از ترس بندری رفت

    نماینده ی کلاسمون هم که خودش داشت دنباله سوالا میگشت از حال رفت اصن بساطی بود که یهو معلم اومد تو کلاس

    دیگه حسابی وضعیت قهوه ای بود ازون ور همه جیغ جیغ میکردن برای نماینده و دنبال آب قند بودن براش

    خلاصه نمایندمون به هوش اومد و ماهم اون امتحانو دادیم ولی بشدت گند زدیم

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    تا اینکه نمایندمون فهمید ک معلممون برگه امتحانیارو گذاشته داخل کشوی کمده اتاق دبیران که وروده دانش آموزان ب اونجا ممنوعه

    ولی خب ما ک نمیتونستیم بذاریم اون نمره ها بره تو کارناممون

    روزه پنجشنبه که کلاس فوق العاده داشتیم ی ربع مونده بود ب زنگ از معلم اجازه گرفتیم و من و یکی از دوستام رفتیم سراغه برگه ها اون چون جاشونو میدونست سریع برگه هارو پیدا کرد و گذاشت رو میز ؛ خودشم برای نگهبانی دادن رفت جلوی در منم شروع کردم از برگه ی اول غلطای بچه هارو درست کردن که یهو دوستم زد ب در و خودش پرید تو اتاق منم دیگه کارم تموم شده بود و سریع برگه هارو گذاشتیم تو کشو ولی همین ک خواستیم جیم بزنیم معاونمون اومد تو دفتر و گفت خانوما اینجا چیکار میکنید
    ماهم گفتیم دبیره زیست برگه
    A4
    میخواد و ب ما گفتن ک برگه ها اینجاست اونم بهمون از تو اتاقه خودش دوتا برگه داد و ما رفتیم

    آخرش هم همه ی بچه ها نمره هاشون بالا هجده شد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥


    اینو گفتم ک بدونید نمره ی خوب گرفتن درس خوندن نمیخواد یوخده دل و جرئت میخواد✌️

    @~@~@~@~@~@

    tokhs girl
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | شمال


    من تقریبا چهارده پونزه سالم بود که ننم گذاشتم کلاس شنا

    بعد یه مربی شنا داشتیم مثه سگ ماهی بود

    یه مشت سیبیل داشت اصن داغون

    *esteres* *esteres*

     

    اصن من سره این یارو شنا گرفتم

     

    یبار ازین تخته اسفنجیا داد گفت  برید پنج متری پا زدن تمرین کنید

     

    مام به امید تخته اسفنجیه که رو آب میمونه پریدیم تو استخر  ؛ تا وسط استخر سرمو کرده بودم زیر آب و  پا زدم بعد وسط استخر  گفتم  ؛ تخته اسفنجیه رو فشار بدم یکم نفس بگیرم

    *tafakor* *fekr*

    عاقا ما این تخته اسفنجیه رو فشار دادیم رفت زیر آب مث موشک از پشت سرم زد بیرون  منم مث سنگ یه کیلویی داشتم غرق میشدم  که یهو دیدم سگ ماهی پرید تو استخر

     

    همینجوری که داشتم میمردم یهو دیدم یا پیغمبل یه چیزی داره میاد سمتم اصن وحشتناک  این سیبیلاش با امواج آب بالا پایین میرفت ؛ اصن همیچین که این صحنه رو دیدم شروع کردم مثه شتر دستو پا زدن این هی میومد نزدیک تر منم داد میزدم کمک و از دستش فرار میکردم ؛ اونقد ترسیده بودم که زود خودمو رسوندم لب استخر سریع خودمو کشیدم بالا ؛ اینم  اومد لب استخر با پا میزدم تو سرش نیاد بالا

     

    یه مدت کابوسشو میدیدم

    *gerye* *gerye*

     

    خلاصه دست و پا شکسته شنا رو یاد گرفتم

     

    رفتیم سه چهار سال بعده این آموزشا   مسافرت شمال

    حقیقتش یکم ترسیده بودم از اینکه غرق بشم ؛ همیجوری مثه گرازا برا خودم تو عمق کم شنا میکردم

    شیرجه میزدم با شکم   ؛ تموم شکمم سرخ شده بود بسکه شیرجه زده بودم و ضربه خورده بود به سطح آب

     

    بعد یه یارو  لعنت الله علیه  نشسته بود رو شنای ساحل   بهم گفت  چیکار میکنی ؟ چرا با شکم شیرجه میزنی باید با سر شیرجه بری

    منم همونجا تو عمق کم چشمامو بستم  ؛  پریدم بالا  عمود خودمو با مخ زدم کف دریا

    بعد  شروع کردم  دست پا زدن چون ضربه خیلی وحشتناک بود ریستارت شدم بعد ،  گیج شده بودم زمین و هوا کجاس

     

    چشمامو باز کردم دیدم یا پیغمبل همه جا سبزه دوباره چشمامو بستم

     

    شروع کردم هر طرف لنگ و لگد و دست و پا پرت کردن که بلکه یکیش بخوره به زمین

     

    همونجوری که داشتم تو نیم متری غرق میشدم دستم گرفت به یه چیزی

     

    منم گرفتمش و اومدم آویزون اون چیزه شدم ؛ یکم نفسم که جا اومد چشمامو باز کردم

     

    دیدم  یه عاقاهه دو دستی شورتشو گرفته بود نگام کرد گفت اگه مسخره بازیت تموم شد شورتمو ول کن جرش دادی

     

    :khak: :khak:

     

    بعد یه نگاه عاقل اندر سفیح بهم کرد گفت تو چطور با صدو هشتاد سانت قد داری تو نیم متری غرق میشی ؟؟

    منم همونجا گفتم حاجی اگه شوزتت نبود  غرق که هیچی تو نیم متری میمردم

    بعدشم برا اینکه ضایع نشم همیجوری کف دریا یکم جلوش راه میرفتمو خودمو دولا کرده بودم  و بادستام میکوبیدم رو آب که مثلن دارم شنا میکنم  و اومدم رفتم تو ساحل با شن و ماسه ها بازی

     

    *narahat* *narahat*

     

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    یادش بخیر…


    یادش بخیر

    شما هم وقتی بوی مهر میاد یاد خاطراتتون توی مدرسه می افتید؟
    گریه های روز اول مدرسه… تازه ابتدای یک دوران شیرین رو نوید می داد

    هر روز با کلی سختی از خواب خوش بیدار می شدیم و به مدرسه می رفتیم

    مبصر اسم بچه های بد رو روی تخته سیاه می نوشت بعضی وقت ها تعداد ضربدرهای جلو اسم ها از تخته می زد بیرون

    هرچند بدی های اون روزهامون نهایتا این بود که با دانه های ماش که داخل لوله خالی خودکار می گذاشتیم سر به سر همکلاسی مون بگذاریم
    یاد دویدن تو حیاط موقع زنگ تفریح بخیر و انتظار برای تموم شدن زنگ آخر و برگشتن به خونه

    چه دل کوچکی و چه انتظار کودکانه ای

    راستی یادتون میاد

    اولیا شلختن
    دومیا پا تختن
    …. سومیا

    زنگ فارسی موقع خوندن از روی متن درس، معلم به شکل غافلگیرانه ای اسمت رو صدا می زد تا ادامه درس رو بخونی، چه استرسی میومد سراغت اگه حواست به درس نبود 🙂

    کوکب خانم
    تصمیم کبری
    روباه و زاغ
    دهقان فداکار
    چوپان دروغگو
    پترس فداکار
    دو درخت

    و صدها داستان ساده و بامزه دیگه که هنوز فراموششون نکردیم

    اول کلاس با تصویر ناشیانه ای که از معلم روی تخته کشیده بودیم… و لبخند معلم
    روز معلم با هدیه هایی که معمولا یه جور بودن

    زنگ ورزش تنها زنگی بود که همه عاشقش بودن به جز شاگرد اول ها

    و زنگ هنر!!! که هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم با اون قلم نی خوش خط بنویسم

    دهه فجر و گروه های سرود
    (که فقط ردیف جلو شعر رو حفظ می کردن و پشت سری ها از روی کاغذی که پشت لباس جلویی ها چسبیده بود شعر رو می خوندن)

    کاغذ دیواری های رنگارنگ روی دیوار با کلی مطلب که سرمون رو گرم می کرد
    یاد همه شون بخیر

    یعنی بچه های امروز هم 25 سال دیگه همین حس امروز ما رو خواهند داشت؟

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    داداش طاها

    DADASH@TAHA
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دیوار مهربانی


    سال نهم ک بودیم

    (اول دبیرستان قدیم )

    چون تو مدرسه ناهار میخوردیم ؛ مدرسمون هم یخچال داشت ، هم گرمگن برا گرم کرن غذا داخل سالن ، هم دو سه تا ازین رگال های لباس گذاشته بودن ک بچه ها لباساشونو آویزون کنن

    ما برداشتیم ب تعداده تمام یخچالها و گرمکنهای تو مدرسه ی تابلو درست کردیم و روش نوشتیم دیوار مهربانی

    بعد مثله دوران انقلاب ک یواشکی تو کوچه خیابونا اعلامیه میچسبوندن ماهم اون تابلو هارو میچسبوندیم رو وسایل

    طوری شده بود که بچه ها از ترسه اینکه ی وقت غذاهاشون بذاران تو گرمکن و بعدش یکی بیاد برش داره اصن غذاهاشونو تو گرم کن نمیذاشتن و همونجور سرد میخوردن و بعدش دل درد میگرفتن

    حتی یه بار من داشتم غذای یکیو برمیداشتم ک بخورم بدبخت التماس میکرد نخورمش میگفت بخدا خودم گشنمه منم میگفتم ک میخواستی نذاریش تو یخچال مهربانی

    حالا ک گذاشتی پس میتونم بخورمش

    هیچی دیگه جاتون خالی میگشتیم غذاهای توپ گیر میاوردیم و میخوردیم اون بنده خداها هم فکر میکردن دارن کاره خیر میکنن

    و به چنتا بچه گرسنه ی بی بضاعت غذا میدن

    @~@~@~@~@~@

    tokhs girl
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | سمور


    عاقا سال دوم هنرستان بود

    یه رفیق داشتیم فامیلش گلی زاده بود ؛ این مثه سمور بود لامصب ؛ هی فس و فس وسط کلاس ول میداد

    :khak: :khak:

    حالا ایناش به کنار

    لامصب یه سیستم رفتاری داشت که هر جا که بود تا میخواست فس بده میومد پیش من فِسشو میداد

    اینقد بقل من فِس داده بود که کلن بوی فِس گرفته بودم

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    یبار سره کلاس زبان بود ، معلم داشت ریدینگ متن درسو میخوند

    منم از شانس جا نبود نشسته نبودم نیم کت دوم
    یعنی بین من و میز معلم یه نیمکت بیشتر نبود

    یهو دیدم مثه گوریل داره هِن هِن کنان میشینه رو نیمکت بچه ها تا ازون ور کلاس بیاد پیش من

    *O_0* *O_0*
    یه ثانیه میشست رو این نیمکت بعد تا معلم حواسش میرفت به کتاب میپرید به یه نیمکت دیگه تا رسید به من

    *narahat* *narahat*

    اومد نشست بقل من ؛ گفتم گُلی جون خودت خیلی ضایس ، نیمکت دومه

    بزار بریم همون نیمکت آخر هی فِس بده برا خودت

    *gerye* *gerye*

    خودشو یِوَری کرد و گفت دیگه دیره دیگه دیره

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    یه فسی داد از خودش بیرون لامصب انگار سگ مرده بود تو شکمش

    بعدش مث شتر مرغ فرار کرد

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    همیجوری که فرار میکرد این بوی فس پشتش به حرکت در اومد

    به هرکدوم بچه های دیگه میرسید پژمرده میشد میوفتاد

    دو سه نفر هم تشنج کردند

    بعدم نشت رو یه نیمکت به معلم لبخند میزد

    *labkhand* *labkhand*

    بچه ها هم یکی یکی بی تابی میکردند و به بقل دستیشون نگاه میکردند و میگفتند : تو بوودی !!؟؟؟

    بعد همیجوری این حاله ی سموری تو کلاس پخش میشد

    استاد داشت ریدینگ میخوند

    آی گو تو اسکول اوری دِی …… آی گو تو سرتون اخمخای بیشعور

    *bi asab* *bi asab* *bi asab*

    همین تا بوی فِس به دماغش رسید کنترل خودشو از دست داد سریع از کلاس فرار کرد

    بعد رفت یه ربع دیگه نا ناظم اومد

    گفت آقای ناظم اینجا یا جای منه یا جای این چسو ها

    *bi asab* *bi asab*

    ناظم هم عصبانی شده بود ؛ گفت رسیدگی میکنیم حتما

    بعدش رفت

    معلم زبانه گفت نفری پنج نمره از تک تکتون کم میکنم

    مثه خیار فروختمش گلی زاده رو

    والا من همیجوریش ده یازده میگرفتم پنج نمره هم کم میکرد صفر میشدم

    بعد معلمه بقله اسمش با خودکار قرمز نوشت _ چ

    وقت حضور غیابم میگفت گو#هی زاده اونم میگفت حاضر

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    برگی از دفترچه خاطرات شیخ المریض

    لیست خاطره های گذاشته شده تا به امروز ◄

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خدا
    بعضی از دخترا رو آفرید
    که ثابت ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    زِندآنی شُدیم تُو کِشوَری کِ ششعآرش آزآدیه⚠🔞😹

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    هردو طرف مقصرن
    هم جنس من هم جنس تو

    زن هایی که یاد نگرفتن دلشون ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    رمان باخانمان
    این رمان احساسی و زیبا داستان پرین ...

    user_send_photo_psot

    ^_^ بازی اشکنک داره سر شکستنک داره ^_^
    من چقد این پاندا رو دوست دارم

    باز مثه دوتا ...

    user_send_photo_psot

    ‏اینستا رو وا که میکنم فقط شعر :

    "یارب روا مدار که گدا معتبر شود

    که گر معتبر شود ز ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دارم تمام تلاشم را ميكنم
    مثل ماهي اما ميگريزد از دستم، ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    آن‌چنان جای گرفتی تو
    به چشم و دل من
    که به خوبان دو ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    چارلی چاپلین تو کتاب «سرگذشت من» میگه: یه روز که تو قرنطینه بودم ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    یِ آدَمایی رو هیچوَقت از دَست ندِه ...

    user_send_photo_psot

    ﻣﺠﺮﯼ: ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ :)

    ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    سلام بداخلاق جان

    امروز فهميدم مردم دروغ ميگويند كه زمان همه چيز ...

    user_send_photo_psot

    برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .