متاب ای ماه امشب،تا نبینم صبح فردا را
ببار ای اشک تا دریا کنم دامان صحرا را
بریز ای اسمان خون جای باران بر زمین امشب
(بیشتر…)
متاب ای ماه امشب،تا نبینم صبح فردا را
ببار ای اشک تا دریا کنم دامان صحرا را
بریز ای اسمان خون جای باران بر زمین امشب
(بیشتر…)
ای که دل ها همه از داغ غمت غمگین است
وی که از خون تو صحرای بلا رنگین است
نرود یاد لب تشنه ات از خاطره ها
هر که را مینگرم از غم تو غمگین است
زان فداکاری و جانبازی مردانه تو
به لب خلق جهان تا به ابد تحسین است
نازم آن همت والا که تو را بود حسین
(بیشتر…)
ابوسعيد ابوالخير
رباعي شماره ی 447
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم _ بي يار ترم گر چه وفادار ترم
با هر که وفا و صبر من کردم بيش _ سبحان الله به چشم او خوارترم
ابوسعید ابوالخیر
رباعی شماره ۱۸
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا _ طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای _می نوش که عاقبت بخیرست ترا
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق به حالم ….
چه براني،
چه بخواني…
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي 🙂
شعر ارسالي از فندوق
ابوسعید ابوالخیر
رباعی شمارهٔ ۴۳۵
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم _ در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو _ ای دوست مگر چشم بدت من بودم
وحشی
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید _ داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید _ گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی _ سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم _ ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم _ بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود _ یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت _ سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت _ یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم _ باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او _ داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او _ شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد _ کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
حافظ
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم – که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم – یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم – تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو – گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح – شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات – مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر – این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر – که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند – که مکدر شود آیینه مهرآیینم
حافظ
غزل شمارهٔ ۱۶۴
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد _ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد _ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل _ تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر _ مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی _ مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید _ از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت _ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود _ چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود _قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد