فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    قسمت نهم | عشق


    شش ماه با همه ی خوشی ها و بدی هایش گذشت

    مامان داشت صدامون می کرد

    آتاناز ؛ مادر هم خودت هم سورنا زود حاضر بشید بایر بریم تولد دختر دایت آیلار

    من:مگه امروز تولدشه مامان؟

    اره زن داییت دیروز زنگ زد دعوتممون کرد

    باشه پس من برم به سورنا هم خبر بدم

    به سمت اتاق سورنا رفتم

    با انگشت ضربه ای به در اتاقش زدم ، صدایش را شنیدم

    ۷بیا تو اتاناز

    سلام سورنا خانم خواب بودی

    اره اتاناز امروز حجم درسام زیاد بود خسته بودم

    خوب ،سورنا زود اماده شو باید بریم تولد آیلار،منم برم اماده بشم الان صدای مامان در میاد

    باشه

    لبخندی بر روی خواهرم پاشیدم و روانه ی اتاقم شدم

    پیرهن جدید اندامی به رنگ قرمز و سفید را برای اولین بار به تن کرد م و یه شلوار کتان مشکی پوشیدم تیپم را با شال مشکی که گل های قرمز داشت و کفش های مشکی کامل کردم راه مون زیاد دور نبود و به مانتو احتیاجی نداشتم سر سری چادرم را بر سر کردم
    سورنا قبل از همه رفته بود ومن در کنار مادر به راه افتادم.هوا ی بدی بود باد و گرد و خاک همه جا رو پر کرده بود

    واااای مامان چه باد شدیدیه

    اره دخترم، تند راه بریم بهتره

    مامان چند قدمی از من جلو بود وارد کوچه که شدیم بعد از پیمودن راهی باد با لجاجت تمام چادرم را به بازی گرفت

    *******راوی********

    انگار سری نهفته بود که باد اجازه نمی داد این دختر چادرش  را بر سر نگه دارد

    تا اینکه باد موفق شد چادر را از سرش بردارد، گویا باد هم به افسونگری این دختر حسادت می کرد
    اتاناز برگشت با شرم تمام ،چادرش را از زمین کمی دور تر از خودش چنگ زد
    کوچه خلوت بود اما

    عجیب چشم یک پسر دختری که از نداشتن چادرش خجالت می کشید را گنکاش می کرد

    پسری که خیلی وقت بود کلنجار رفتن دختر با چادرش را تماشا می کرد

    پسر مومنی بود خوب می دانست گناه می کرد اما چه سری بود که نمی توانست چشم بگیرد

    چندین بار خواست ازش چشم بردارد اما نتونست

    پسر با خود گفت:

    یا خدا من چیکار می کنم چشم به ناموس مردم دوختم ،خدایا منو ببخش

    برای همین با موتورش کمی عقب رفت تا نتواند دختر را تو ان کوچه ببیند اما باز هم ندانست چه شد که دوباره موتور را کمی جلو کشید و کوچه را دید زد اما

    با یک جفت چشم قهوه ای رو به رو شد
    هیچ کس تو کوچه نبود اما اتاناز انگار در زمان حال نبود پسری که عجیب به دل پی نشست. زیر لب گفت:

    این کیه که نگاهش را به من دوخته.خدایا فتبارک الله و احسن الخالقین

    شاید همه ی این اتفاقات چند ثانیه طول نکشید اما برای این دو، قدر یک سال بود

    هیچ کدام از غریبه ها نمی توانستند از یگدیگر چشم گیرند تا اینکه اتاناز با نگاه های خیره ی پسره به خودش امد اخم هایش را در هم کشید بر گشت و محکم و استوار قدم بر داشت پسره لبخند مغروری به لب نشاند و به دور شدن دختر چشم دوخت و بعد لحظه ای از انجا دور شد

    حدود یک هفته ای از تولد ایلار گذشته بود اما اتاناز سر گردان بود ، کمتر حرف میزد و بیشتر سکوت می کرد احساس عجیبی در دلش داشت

    ******آتاناز******

    نمی دانم تو این مدت چه مرگم شده بود حس عجیبی داشتم.شب بود چشم به اسمان دوختم اسمان با ستارگان ریز و درشتش می تابید و هر از گاهی ستاره ای بهم چشمک میزد

    خدایا چه حسیه دروون قلب من چرا اینگونه شدم چرا حالا باید دنیا رنگ دیگری به خود بگیرد چرا قبلا زیبایی های دنیا را نمی دیدم

    چشمم به ماه افتاد
    سلام رفیق تنهایی هام
    می بینی منو من همون دخترک مغرورم
    همون اتاناز غیر قابل نفوذم
    اما
    اما نمی دانم چم شده
    نمی فهمم حال دگرگونم رو
    ماه من
    تو می دونی چم شده؟؟؟؟
    اونجوری نگام نکن می دونم که دلیل حالم و می دونی
    راستش خودم هم می دونم چم شده
    اما باور کردنش برام سخته خیلی سخت
    ماه من
    بی تابم بی تاب دو چشم رنگ شبی
    مسخره است اره
    چون اتاناز نمی تونه بی تاب باشه.

    هه، تو هم بهم بخند شریک شبهای تنهایی هام!!!!

    روزها می گذشت و من بی تاب تر می شدم مدام نگاه های اون پسر جلوی چشمانم نقش می بست

    نمی شناختمش تا به دنبالش بگردم اصلا او را در این محل ندیده بودم

    اما این را می دانستم که دلم می خواست یک بار دیگر ان نگاه را حس کنم

    از دوستانم دوری می کردم و در جمعشان حاضر نمی شد م هیشکی حال  مرا درک نمی کرد

    حتی نتوانستم در جشن نامزدیه فاطمه حاظر باشم دلم فقط تنهایی می خواست تا چشمان رنگ شب را برای هزارمین بار مجسم کنم

    اما خوشحال بودم که فاطمه به عشقش رسید

    ***

    در کنار فاطمه جای گرفتم ، معلم دینی یمان نیامده بود کنجکاور بودم نسبت به حسی که داشتم فاطمه داشت از حامد می گفت فرصت خوبی بود که ازش سوالات ذهنیم رو بپرسم

    فاطمه؟؟؟

    هومممم

    هوم چیه دختر مثل ادم جواب بده

    خوب بگو ببینم اتاناز چیزی می خوای بگی؟؟؟

    راستش… فاطمه میگم که عشق چه شکلیه؟اصلا حسش چیه؟ادم چطوری عاشق میشه؟

    فاطمه چشمانش را ریز کرد و بهم نگاه کرد

    به این نگاه فاطمه لبخند ملایمی زدم اما غرورم را نشکستم.باید چیزی بهش می گفتم:

    اینجوری نگام نکن فقط می خوام بدونم چه شکلیه که همه ازش دم میزنند
    فاطمه به صندلیش تکیه داد و گفت:

    اتاناز عشق خیلی شیرینه

    وقتی عاشق شدی هنگامی که می بینیش ضربان قلبت زیاد میشه

    دست و پات میلرزه.نمی تونی ازش چشم برداری.نمی تونی ازش دور بمونی و

    دست راستم را روی صندلی مشت کردم و سرم را کمی به پایین خم کرده بودم و در سکوت به حرفای فاطمه گوش می کردم

    نمی خواستم شکست غرورم رو در برابر چیزهای دیگری بپذیرم.فاطمه همچنان ادامه میداد:

    خلاصه اتاناز جان،عشق یهویی می اید و برای همیشه می مونه

    چشم بهم دوخت و مطمعننا حال من از چشمان تیز بینش پنهان نمی موند.پرسشش منو از خیال در اورد،

    فاطمه:خوب حالا فهمیدی عشق چیه؟

    سرم را بلند کردم

    ممنون فاطی اره فهمیدم

    زنگ اخر هم زده شد و باید بریم خونه

    امثل همیشه ارام و متین راهیه خونه شدم تنها بود م که موتوری از کنارم رد شد بی اختیار یاد آن نگاه افتادم شک نداشتم که خودش است موتوریه پیچید داخل یکی از کوچه ها

    با افکار تشویش شده  وارد خانه شد م و صدای مهتاب رو می شنیدم که داشت با مامان حرف میزد رفتم جلو و بهشون سلام کردم

    سلام

    سلام دخترم خسته نباشی

    ممنون مامان

    چشمم رابه مهتاب دوختم.از دیدنش خوشحال شدم رفتم نزدیک و گفتم

    ببینید کی اینجاست مهتاب خانم راه گم کرده بودی خانمی

    مهتاب:بخدا در گیر بودم اتاناز اصلا وقت آزاد ندارم

    خوبه خوبه، خودتو لوس نکن پاشو بریم تو اتاقم منم لباسامو عوض کنم.

    مهتاب رو به مامان کرد و گفت:

    پس با اجازه ی زن دایی.

    مامان:برین دخترم. برین خوش باشین.اجازه ی ما هم دست شماست

    با مهتاب به اتاقم رفتیم

    مهتاب نشست روی تخت و منم بعد تعویض لباس هام روی مبل تک نفری اتاقم نشستم

    مهتاب چه خبرا نامزدت خوبه از زندگیت راضی هستی؟

    مهتاب:هی بد نیست می گذرونیم خواهر.

    پشت بند حرفش با سوالی که پرسید دست و پام رو گم کردم

    راستی اتاناز خودت چطوری چیزی شده این روزا کم حرف شدی؟پیدات نیست؟

    طبق عادت همیشگیم سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی می کردم

    قطره اشکی لجوجانه از چشمم سرا زیر شد و مهتاب هم آن را حس کرد

    با تعجب پرسید

    اتاناز چی شده

    باز هم حرفی نزدم.گفتنش سخت بود خیلی سخت!!!اصلا چه باید می گفتم و فقط چند بار سرم را که پایین بود از حرص به طرفین تکان دادم و زیر لب با اشکهای جاری خواندم

    همه میگن ای داد بی داد فلانی هم به دامش افتاد
    کار دله دلم می خواد
    دوسش دارم بله دوسش دارم
    هر کی میرسه این روزا زخم زبونم میزنه
    زخم زبون اینو اون اتیش به جونم میزنه
    اگه بلا نازل بشه اب دریاها گل بشه
    جونم فدای دل بشه
    دوسش دارم بله

    نتونستم ادامه بدم هق هقم سکوت اتاق را شکست
    مهتاب زیر پایم زانو زد دستم را گرفت و با چشمان پر اشکش گفت

    عشقت مبارکه عزیز جونم
    حالا این شاهزاده سوار بر اسب کی هست؟

    غمگین خندیدم،مسخره بود که ندونم عاشق کی شدم اما گفتم:

    نمی دونم

    بعد کل جریانات این مدت را باز گو کردم.اینکه چطوری دل باختم اینکه چشمان رنگ شبش دنیام شده.اینکه تو این مدت خواب و خوراکم رو ازم گرفته

    مهتاب مشخصات پسره رو پرسید و منم به او گفتم.مهتاب مهربون خندید و گفت:

    نگران نباش عشقت رو پیداش می کنم مگه آتاناز ما چند بار عاشق میشه که دست رو دست بزاریم.خودمم کنجکاوم که ببینم کدوم پسری بالاخره این دل سنگی رو دزدید

    مهتاب؟؟؟

    جون دلم

    می ترسم

    از چی؟؟؟

    از عشق

    وااا اتاناز



    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت هشتم | درس رفاقت


    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    به فکر فرو رفتم.با این اوصاف بخاطر رشته ی تحصیلی مون ما دوتا هم از هم جدا خواهیم شد و این جدایی چه سخته

    درسته با هم دراتباطیم اما خاطرات مدرسه چیز دیگری هست بخصوص برا ما رفقای افسانه ایی کرد

    وارد کلاس شدم.همکلاسی ها با تعجب پرسیدند

    واااا اتاناز این چیه دستت معلم که صندلی داره؟

    چشمانم را شیطون کردم،همه ی دخترا چشم به دهن من دوخته بودند تا حرفم را بشنوند.نخواستم زیاد معطلشون کنم دیر بود و الان معلم به کلاس می امد با صدای نسبتا ارومی گفتم:

    عرضم به حضورتون این صندلیه مخصوص معلمه

    بعد یه چشمک شیطونی زدم و صندلی رو تغیر دادم و دست کاریش کردم

    دوستانم تا حدودی فهمیده بودند چه نقشه ی شومی در سر دارم قصدم اذیت کردن معلممون هستش اما دقیق نمی دونستند می خوام چیکار کنم

    رفتم کنار لیلی و فاطمه نشستم

    معلم وارد کلاس شد و با روی باز با دانش اموزا احوال پرسی کرد مثل همیشه مانتویش را مرتب کرد تا سر جایش بنشیند.نشستنش همانا و رفتنش تو کف صندلی همان

    دخترا همه حیرت زده بودند.ریز می خندیدم کاش گوشیم پیشم بود و از این صحنه فیلم می گرفتم.نگاهی به اطراف کردم دیدم هیشکی هیچ حرکتی نمی کنه خودم دست به کار شدم از صندلی بلند شدم و به صورت نمایشی زدم به صورتم.

    وااای خانم حیدری خدا مرگم بده چیزیتون که نشد ؟

    شانس رو ببینید دیگه این صندلی هم به پست شما خورده من نمی دونم این مسئولین تو این مدرسه چیکار می کنند

    دخترا ریز می خندیدند و دیدم اگه ادامه بدن فاتحه همه مون خونده است به انها چشم غره رفتم که ساکت شدند

    بعد کلاس که ازم در مورد تعویض صندلی پرسیدند خیلی خونسرد جواب دادم:

    خیلی فضول بود از ادمای فضول متنفرم نباید از دانش اموزان در مورد مسائل خصوصیشون سوالی بپرسه به اون چه که کی مجرده کی متاهل

    همه سکوت کردند حق با من بود

    می دانستند من کسی نیستم که ترس به دلم راه بده یا بی گدار له اب بزنم حتی وقتی کلاسمون مرتکب کاری میشدند و به دفتر مدیر احضار می شدند من همیشه قبل همه وارد می شدم و هیچ کس حرف نمیزد تا من خود مدیر را قانع کنم این کار چندین بار تکرار شد

    تا اینکه مدیر وقتی کل کلاس را به دفترش احضار می کرد منو فاکتور می گرفت اما امکان نداشت من دوستانم را تنها بگذارم برای همین مورد پسند بیشتر افراد مدرسه و معلمانم بودم

    روزها پشت سر هم می گذشت امتحانات ترم اخر را هم تمام کرده بود یم و از نمرات امسالم حسابی راضی بودم . رفته رفته بزرگتر و خوشتیب تر و زیبا تر می شدم جوری که خودمم این تغیرات رو احساس می کردم

    پچ پچ های مامان با مادر بزرگ را می شنیدم

    مادر جون:عروسم حالا تو به خودش بگو شاید راضی شد؟؟

    مامان:نه مادر جون اتاناز راضی نمیشه امکان نداره اون ازدواج کنه

    مادر جون:وااااا اخه اخرش چی؟؟حرف مردم زیاده نوه ی گلم هم که خدا رو شکر هزار تا خواستگار داره این پسره هم خودش اتاناز رو می خواد خوشبختش می کنه

    مامان:والا مادر جون من نمی دونم چی بگم اما اتاناز فکر نکنم زیر بار بره

    نفس حرص داری کشیدم به آرامی وارد اتاقم شدم و بفکر فرو رفتم زیر لب غر میزدم

    خدایا چرا نمیزارن زندگیمو کنم؟؟؟
    چرا اتیشم میزنند؟؟؟
    اصلا این پسره که مامان بزرگ ازش حرف میزد کیه؟؟؟

    ذهنم جرقه زد.

    چند بار موقع رفتن مدرسه نگاه سنگینه یه نفر رو روی خودم حس می کردم اما حتی سرم را هم بلند نکرده بودم  چون برایم مهم نبود
    صبح شده بود صبحانه ام را خوردم و چادرم را بر سر کرد م و شال را دور صورتم محکم بستم تا صورتم دیده نشود عادت همیشگی ام بود چون صورت پوشوندن را بلد نبودم این کار را می کردم. همان که پایم را از خانه بیرون گذاشتم چند قدم نرفته باز هم ان نگاه سنگین را حس کردم کنجکاو شدم سرم را بلند کردم پسره تا دید سرمو بلند کردم چشمانش را به زمین دوخت یه پسر قد بلند و لاغر و خوشتیب بود تا پسره خواست بیاد جلو باهام حرف بزنه

    اخم هایم را در هم کشیدم و قدم هایم را تند این پسر هم مثل بقیه فرصت طلبه.

    ****راوی داستان****

    پسره در نیمه راه از حرکت ایستاد و به دختری که قدم هایش را با سماجت و غرور بر می داشت چشم دوخت.و با خودش فکر کرد این دختر حتی بدون ناز و عشوه و اخم های همیشگیش بازم خواستنی است

    چند هفته پیش اتاناز را موقع رفتن به دانشگاه دیده بود برایش اتاناز با همه متفاوت بود از همان روز ، هم زمان با اتاناز از خانه بیرون میزد اما دریغ از نیم نگاهی از طرف این دختر مغرور.امروز هم خوب می دانست اتاناز بعد چندین بار خواستگاریش موضوع را فهمیده است و دلیل نگاهش همینه.می خواست با او حرف بزند دیگر طاقتش طاق شده بود و باید او را به دست می اورد خیلی وقت بود که دنبال دختر ارزوهایش بود و حالا پیدایش کرده بود.

    امید داشت اتاناز حالا با وجود دیدنش جوابش این بار مثبت باشد چون او ارزوی خیلی از دختران بود.اما غافل از اینکه اتاناز با دیگر دخنران متفاوت است.

    *****مهتاب*****

    رفته بودم خونه ی پدر بزرگ که مادر جون با اب و تاب داشت از خواستگار جدید اتاناز می گفت.مادر جون از مخالفت های بی دلیل اتاناز می گفت از موقعیت زتدگیه خوب پسره اما منکه می دانستم دلیل مخالفت اتاناز چیه.اتاناز با این رفتاراش خسته ام کرده بود باید باهاش حرف بزنم .از مادر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه ی دایی وارد که شدم زن دایی مثل همیشه تو اشپز خونه بود با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت اتاق اتاناز عادت نداشتم در بزنم بخصوص در اتاق اتاناز همیشه هم اتاناز سر این موضوع دعوام می کرد در و باز کردم و رفتم تو،اتاناز داشت با تعجب نگام می کرد.وقتی دید می خندم گفت:

    نیشت رو ببند مهتاب تو این زمونه حتی در طویله رو هم به این شکل باز نمی کنند

    اوه اوه اوه معذرت می خوام آتاناز منو نزن گناه دارم

    بعد کلی مسخره و شوخی تازه یادم امد چرا امدم پیش این دیونه.اما نمی دونستم چطوری حرفم رو پیش بکشم رومو که سمت اتاناز برگردوندم دیدم اونم تو فکره اروم صداش زدم:

    آتاناز؟

    هووووم

    چیزی شده؟چرا تو فکری؟چی فکرت رو مشغول کرده؟

    اروم و با صدای ضعیفی گفت:چیزی نیست!

    دیدم نخیر این قصد حرف زدن نداره گفتم:

    آتاناز خانم شنیدم فدایی هات زیاد شدند.خواستگارا دست از سرت بر نمی دارند

    تو دیگه نگو مهتاب!خیلی خسته ام دلم یه ارامش می خواد

    آتاناز یه فرصت بده به پسره شاید واقعا دوست داره شاید تو هم تونستی دوسش داشته باشی.تا کی می خوای مقاومت کنی

    تند نگاهم کرد و با صدای عصبی گفت:

    واااای مهتاب تو دیگه چراااا؟؟؟

    اتاناز لج نکن پسره خشگله خانواده داره زن دایی و دایی چندین بار جوابش کردند اما پسره هر بار یکی از اعضای خانوادش رو فرستاده

    اتاناز اخم هایش را در هم کشید

    مهتاب داری خستم می کنی هاااا

    اتاناز یه فرصت بهش بده.چرا سخت می گیری اخه خواهر من

    نه نه نه بسه مهتاب اه

    اتاناز….

    با صدای رسا و مغرورش گفت

    هیچی نگو مهتاب هیچی نگو

    می دونم مامانم تو رو فرستاده برو بهش بگو اتاناز نه با این و نه با هیچ کس دیگری ازدواج نخواهد کرد

    اتاناز نمی خوای تمومش کنی

    سر در گم نشست کنار پنجره

    مهتاب نمی تونم ،درکم کن

    مهتاب هیچ مردی اجازه ی ورود به قلب یخیه منو نداره چون زود عشقش یخ میزنه

    اتاناز خواهش می کنم خواهری

    نه مهتاب قلب من از جنس یخه ،سرده، سنگه، سنگیه،غیر قابل نفوذه، قبلا نبود ها اما زمانه بد با قلبم تا کرد از همین کودکیم بی اعتمادم کرد

    برای هزارمین بار رفیقم اتاناز را در اغوش کشیدم و گفتم:

    همون اول که گفتم رفیق فابریکتم

    پا به پای غمام سوختی وساختی

    آخر غم تو غم من بود سوختن تو سوختن من بود

    خودت را فراموش کردی و منو رها نکردی

    آخر وجودنازنین تو وجود مهتاب بود.آتاناز

    خودم را در چشمان تو پیدا کردم

    آخر معلم با معرفتم تو راه رفاقت تو بودی

    مهربانی را از تو به ارث بردم مهتاب

    آخر محبت کردن را از تو یاد گرفتم

    بخشیدن و بخشیده شدن را از تو یاد گرفتم

    وجود گرم تو در زندگیم موجب گرمیه دلم بود اتاناز

    من تا اخرش باهاتم زندایی رو راضی می کنم نمیزارم به کاری مجبورت کنند

    اتاناز با مهربانی چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت

    ممنونتم مهتاب.

    *****آتاناز******

    ماه ها از هم سبقت می گرفتند مهتاب همون طور که قولش را داده بود با مامان اینا حرف زده بود و گفته بود که من راضی نیستم و برا همین کسی دیگر حرفی پیش نکشید. لیلی به خاطر رشتش که در اینده می خواست تجربی را ادامه بدهد مجبور شد منو تنها بزاره چون هر چه زودتر تعلیم میدید موفق تر می شد

    و من بازم تنها شدم فقط



    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    عشق ابدی


    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    من و همسرم به مدت 46 سال با همدیگر پیوند زناشویی داشتیم.
    در ولنتاین ،هر سال دسته گل های بسیار باشکوه به همراه یادداشتی در 5 کلمه ساده برایم می فرستاد: عشق من به تو بیشتر میشود

    چهار فرزند و46 دسته گل و تمام این زندگی عاشقانه
    میراثی بود که تا 2 سال قبل که ما را ترک کرد برای ما باقی گذاشت

    در اولین ولنتاینی که تنها شدم
    ده ماه بعد از دست دادنش از دریافت یک دسته گل مجلل و باشکوه مخصوص خودم متعجب شدم

    ناراحت و گیج گل فروش را خطاب قرار داده و گفتم احتمالا اشتباهی رخ داده
    گل فروش پاسخ داد نه خانم عزیز اشتباهی در کار نیست، قبل از فوت، همسر شما برای سالیان متمادی دسته گل هایی را از پیش خرید کرد واز ما خواست تضمین کنیم که همه ساله برای تقدیم دسته گل خواهیم آمد

    با دلی شکسته دوباره دسته گل را گرفته و کارت روی آن را نگاه کردم. نوشته بود : عشق من به تو ابدیست

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    چیٺی چیٺی
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    هفت سین


    @~@~@~@~@~@

    به مناسبت نزديک شدن به نوروز

    خانمی با همسرش گفت این چنین
    که ای وجودت مایه ی فخر زمین
    ☺️

    ای که هستی همسری بس ایده آل
    خواهشی دارم… مکُن هی قیل و قال

    هفت سین تازه ای خواهم ز تو
    کم توقع گشته ام در سال نو

    سین یک، سیّاره ای، نامش سمند
    تا که در دل هی کنم من آب، قند

    سین دوم، سینه ریزی پُر نگین
    تا بَرَد هوش از سر اهل زمین

    سین سوم، یک سفر سوی فرنگ
    دیدن نادیده های رنگ رنگ
    ✈️

    سین چارم، ساعتی شیک و قشنگ
    تا که گویم هست سوغات فرنگ

    سین پنجم، سمع دستورات من
    تا ببالم من به خود، در انجمن

    چون دو سین دیگرش آمد کم او
    رفت اندر فکر و اندیشه فرو

    گفت با ناز و کرشمه، که ای عیال
    من کم آوردم دو سین ای خوش خصال

    گفت شویش: من کنون یاری کنم
    با شما البته همکاری کنم

    سین شش، سنگی برای قبر من
    تا ز من عبرت بگیرد مرد و زن

    سین هفتم، سوره ی الحمد خوان
    تا مگر از آن شود شاد این روان

    @~@~@~@~@~@

    فیخی
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دفتر شـعـــر

    بیا ای غصه دار فاطمیه


    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    ✒ ✒ ✒ ✒
    بیا ای غصه دار فاطمیه
    بیا ای بیقرار فاطمیه

    بیا جان همه عالم فدایت
    بیا ای جان نثار فاطمیه

    بیا تا روضه مادر بخوانیم
    بیا ای روضه دار فاطمیه

    بیا یابن الحسن با کوهی ازغم
    بیا ای سوگوار فاطمیه

    بیا ای دلبر صحرا نشینم
    بیا سوی دیار فاطمیه

    بیا از پشت ابر غفلت ما
    بیا تا در جوار فاطمیه

    بیا تا که تو را دنیا ببیند
    بیا ای شاهکار فاطمیه

    خزان کرده دلم را غربت یاس
    بیا باغ و بهار فاطمیه

    دوباره بزم غمها را بپا کن
    بیا بنیانگذار فاطمیه

    بیا و روضه مسمار را گو
    بیا ای رازدار فاطمیه

    بیا که دست مولا بسته گشته
    بیا ای پاسدار فاطمیه

    ببین حیدر دلش دنبال زهراست
    بیا حیدر تبار فاطمیه

    به زیر تازیانه گل فسرده
    بیا تو باغدار فاطمیه

    بیا ای وارث تیغ الهی
    بیا با ذوالفقار فاطمیه

    بیا تا انتقام یاس گیری
    بیا ای تکسوار فاطمیه

    بیا با دست مولائیت ای شاه
    گره بگشا ز کار فاطمیه

    بیا تا که دلم آرام گیرد
    شود پیدا مزار فاطمیه

    منم عبد گنهکار و تو مولا
    منم آن شرمسار فاطمیه

    ^^^^^*^^^^^

    اللهم عجل لوليک الفرج

    Khalijefars13
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    نوشته های اندرویدی

    تو بمان …!


    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    به خاطرات روبه رویم
    نگاهی می اندازم
    از سرما یخ بسته اند
    به گونه هایم دستی میکشم تا اشک هایم را پاک کنم
    اما از سرمای دستانم تعجب میکنم
    دیگر گرمای دستانت را به گذشته سپردم
    تو و خاطرات مانند افتابی بودید که با طلوع زندگی ام بر من تابیدید
    غافل از اینکه هر طلوعی غروبی دارد
    و من تنها یک روز را برای زیستن در اختیار دارم
    و لحظاتی بعد خواهم رفت
    و تو بمان و بتاب بر زندگی هایی که سر از خاک بیرون خواهند آورد

    oOoOoOoOoOoO

    Maryamtkd
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    دلنوشته

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    ڪوچ ڪردم
    ڪہ دلم را بہ ڪسے نسپارم

    حس خوبیست
    ڪہ ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    ‏سکوت کردن جزئی از پروسه از چشم افتادن آدماست،حرف بزنین با هم، قبل ...

    user_send_photo_psot

    یک های ناچیز

    ^^^^^*^^^^^

    گاهی با یک کلمه انسان نابود میشود
    گاهی با یک کلام قبلی ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    نفسم به نفست بنده
    😭💙
    دیگه بسه
    غم لنزتو نبینم واسه من ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    من را به ذهنت بسپار نه قلبت
    من از جاهای شلوغ میترس

    میدونین چیه قلب ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    سوره ی کوثر در شان تو نازل شد
    فرزندکعبه در شان تو نازل شد
    تو ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    اعتراف میکنم یکی از تفریحاتم خواندن کامنت‌های پست‌های پر بازدید ...

    user_send_photo_psot

    *~~~*****~~~*

    اگر همه ما آرزوهای کودکانه خود را رها نمی کردیم، تا الان همه آنها ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^
    دم از بازی حکم میزنی
    دم از حکم دل میزنی
    پس به زبان« قمار»برایت ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    یک. مردم آنقدرها هم که فکر می‌کنید به شما اهمیت ...

    user_send_photo_psot

    کوالا بطور غریزی هیچوقت یاد نمیگیرد برگی از زمین برداشته و بخورد
    حتما باید از ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    بهشت واقعی همان جایی است که
    در ان راحتی نه ان جایی ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    الیف شافاک

    ملت عشق

    از زبان شمس:

    اقای شمس چهل تا قاعده ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .