user_send_photo_psot

oOoOoOoOoOoO

به خاطرات روبه رویم
نگاهی می اندازم
از سرما یخ بسته اند
به گونه هایم دستی میکشم تا اشک هایم را پاک کنم
اما از سرمای دستانم تعجب میکنم
دیگر گرمای دستانت را به گذشته سپردم
تو و خاطرات مانند افتابی بودید که با طلوع زندگی ام بر من تابیدید
غافل از اینکه هر طلوعی غروبی دارد
و من تنها یک روز را برای زیستن در اختیار دارم
و لحظاتی بعد خواهم رفت
و تو بمان و بتاب بر زندگی هایی که سر از خاک بیرون خواهند آورد

oOoOoOoOoOoO