چارلی چاپلین به فرزندش گفت: من در شعبده بازی روی طناب
راه رفته ام و میدانم چقدر
این کار دشوار است اما به
جرات به تو میگویم که
آدم بودن و روی زمین
راه رفتن از این هم
سخت تر است
❤❤❤❤❤
دلم خیلی تنگه، برای بوی خیار و پرتغال یواشکی که تا ته کلاس می پیچید، برای شیطنت و خنده های بی خیال، تقلب و یادگاری نوشتن روی نیمکت و دیوار، برای هم کلاسی و کتانی و راه رفتن در کوچه باغ پاییز زده، حتی برای صفر گرفتن از درس تاریخ و کابوس بزرگ کارنامه، برای مدرسه، برای روزهای خوشی که به خاطراتی دور تبدیل شد و چقدر زود گذشت
از باران گله ای نیست
آخر چه میداند در شهر من
پشت هر پنجره
زیر هر چتر خانه ای از خاطره می گوید پاییز دارد تمام میشود و تو هنوز منتظری
♥
🍃🌸
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد. سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود
زندگی زیباست
اين پاييز هم گذشت
اما عجيب سخت گذشت
شهر بوى نا اميدى ميداد
بوى دلسردى
بوى از دست دادن هاى ناگهانى
بوى پس اندازهايى كه در يك شب همه شان به باد فنا رفت
بوى قيمت هايى كه پر مى كشيدند و
زورمان نمى رسيد جلويشان بايستيم
اين پاييزِ لعنتى فقط بوى حساب و كتاب ميداد
كافه هايش سوت و كور و زير سيگارى هايشان پر از ته سيگارهاى مچاله شده
پرنده ها ناى پريدن نداشتند
آدمها فقط مى دويدند براى يك لقمه نان
جان ميكندند تا همانى را هم كه سالها برايش جان كندند از كف ندهند
بچه ها قلک هاشان را شکستند
تا قامت پدر و مادرها نشکند زیر بار اعداد و ارقام
اين پاييزِ لعنتى
بوى همه چيز ميداد الا دوست داشتن
آغوش ها
در حساب و کتابی که مبادا تهش ضرر باشد
باز و بیکار ماند
این پاییز تصویر واضح این مَثَل بود:
“سرِ گشنه زمين نگذاشتى تا عاشقى از يادت برود”
خدا بخير كند زمستان را
سرما را
يخبندانِ دوست داشتن ها را
يخبندانِ اميد را
اميد را
اميد
على قاضى نظام
آدمی که هیچی نمیگه هیچی نمیگه اما یه دفعه میره و پیداش نمیشه بی معرفت نبوده اون فقط…. صبور تر از بقیه بوده .. همین
یاد بگیرید محکم بودن را
قوی بودن را ، کوه و سنگ بودن را
لازمتان میشود برای وقت هایی که
آدم های زندگیتان ، دستشان میرود روی نقطه ضعفتان
و دلتان را بند میکنند به نبودنشان
یاد بگیرید که هیچ جای زندگی جواب محبت هایتان چیزی نمیشود که شما میخواهید
از من به شما نصیحت
قوی بودن را یاد بگیرید
برای تمام روزهایی که قرار است
تنتان بلرزد
از آدم هایی که قلبتان را میلرزانند