یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی را نمی دید
آخر شب رفته بود دستشویی، نمی توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد
آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد، بهش گفته بود
«مال کدوم گروهانی ؟»
گفته بود
« بهداری »
آقا مهدی دستش راگرفته بود و آورده بودش دم سنگرش
قسم می خوردیم
« اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود »
باور نمی کرد
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 65
توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر
از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده
کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت
« چه طوری مشد علی؟»
به علی گفتم « کی بود این؟»
گفت
« مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ. »
گفتم
« پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ »
گفت
« یواش یواش اخلاقش می آد دستت »
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 28
یک قطعه برای سازمان شده بود بحران امنیت ملی
این یعنی تحریم. مگر می شد با این تحریم ها کار کرد؟
…..
آنقدر از آن قطعه وارد کرد که تا 5 سال کار سازمان را راه می انداخت
همه می گفتند هر کسی غیر از مصطفی می خواست آن قطعه را تأمین کند
در آن زمان یک صدم این هم نمی توانست وارد کند
…..
قطعه را داد به چند تا از بچه های قدیمی دانشگاه که می شناختشان
داد که از رویش بسازند. به وارد کردن راضی نبود
ریسکش بالا بود، ولی می خواست نتیجه بگیرد
زمان می برد، اما مصطفی صبور بود، می گفت
وقتی می تونیم خودمون بسازیم، چرا باید ارز از کشورمون بره بیرون؟
مدام پیگیری می کرد و همه جوره هوایشان را داشت. به یک گروه هم نداد، کار را به چند تا مرکز دانشگاهی سپرد
…..
طول کشید، اما دست آخر بچه ها قطعه را ساختند، تست کردند و جواب گرفتند
حالا مصطفی نیست پای قرارداد تولید انبوه
یادگاران، جلد 22 كتاب شهید مصطفی احمدی روشن، ص 50
راضیم از تو، پاییزِ دوست داشتنی من…می بوسم و می بویم برگهای زرد و قرمزت را
نفس می کشم در هوایت بوی باران داری بوی خاک و برگ
من بوی خدا را می فهمم از تو
سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند
سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد
شد هجده، بالاترین نمره
یادگاران، جلد یک،کتاب شهید چمران، ص 7
مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند
خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند
البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت
دکتر چند سؤال ازش پرسید
بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند
هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت
“پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی”
یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 5
شب سرد
…….
از حرم امام رضا علیه السلام آمدیم بیرون
نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود
پیرمرد میرفت سمت حرم
سلام حاجی
جوابمان را داد
از زور سرما خودش را مچاله کرده بود
آب توی چشمهایش جمع شده بود
مصطفی شال گردنش را باز کزد، انداخت دور گردن پیرمرد
حاج آقا! التماس دعا
بر گرفته از برنامه اندرویدی
شهید مصطفی احمدی روشن
امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان
گرگان یک روز به حاج همت گفت
“من از شما بدجور دلخورم ”
حاج همت گفت: “بفرمایید چه دلخوری دارید ؟ ”
گفت :حاجی شما هروقت از کنار پاسگاههای ارتش رد میشوید یک دست تکان میدهید و با سرعت رد میشوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد میشوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی ، بوق میزنی ؛ ارام ارام سرعتت را کم میکنی 20 متر مانده به دژبانی بسبجیها پیاده میشوی لبخند میزنی دوباره دست تکان میدهی بعد سوار میشوی و از کنار دژبانی رد میشوی همه ما از این تبعیض مابین ارتشیها وبسیجیها دلخوریم
حاج همت با لبخند گفت : اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود وبه او مشکوک شوند از دور بهش علامت میدن بعد تیرهوایی میزنند اخر کار اگر خواست بدون توجه ازدژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر میزنند
ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار میبندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی میکنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چند تا تیرهوایی شلیک میکنند و اخر که فاتحه طرف خوانده شد داد میزنند ایست
این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد
شهید حاج محمد ابراهیم همت
صفحه اینستاگرام خادم الشهدا