نقل است که نوروز اندر وادی خنگولستان بسی شاد بودندنی به اندازه خیلی
در صباح قبل تحویل سال شیخ المریض نخود نیمپز همی خوردی و تا شامگاه نه چیزی خوردی و نه حرفی زدی
پس نیمه شب
به بلندای کوهی برفتی و باسنش رو به آسمان نشانه بگرفتی و در لحظه تحویل سال
گوزی بس مهیب شلیک بنومودی که نزدیک باشد به انفجار هسته ای
پس اهالی متوجه بگشتند که سال نو همی گشتی و یکدگر در آغوش بگرفتی و عر زنان و پایکوبان به شادی مشغول بگشتند و خدایشان رحمت کناد..
پس شیخ لنگان و نالان به وادی رجعت بکردی و تا سحر از درد باسن بخود بپیچیدی و خدایش شفا دهد
روز بعد شیخ به میدان وادی برفتی و جمله ی خنگولیان را تفقد بکردی و بر همگان عیدی بدادی
نقل باشد که تفقدش جز باد معده و گوز هیچ نبودی
ازیرا که وی را شیخ المریض گویند و جز مرض هیچ در کف نداشتی و خدایش مجدد شفا دهد..
روایت کنند که مریخی ملعون چونان سنوات ماضی در گوشه ای بتمرگیدی و بمانند بخت النحس وادی نشینان را همی نگریستی
و گویند که چشمانش شور همی ببودی وز آن نظربازی قصدی نداشتی الا چشم زدن ملت و خدایش لعنت کناد..
وز جمله رسومات خنگولیان رسم ریق دیدنی همی باشد
چونان که به نزد هم برفتی و ریق به هیکل هم حوالت بکردی و یک دگر ریقمال بداشتی تا در تمامی سال در صحت و سلامت گذران عمر بکردندی و خدایشان شفا دهاد
ساعت ۵ و نیم بود
با ی دست پر با خاله و مامانشو دخترخاله هاش وارد خونه عزیزش شدن…..با اینکه چندمین سال بود که بالن آرزو ها میخریدند بازم برای بالا بردنش لحظه شماری میکرد
ساعت ۷ همه پایین رفتن…..قبلا بالا بردن بالن رو تو یه انیمه ژاپنی دیده بود.. دلش میخواست مثل اون باشه….بالن رو داشتن روشن میکردن،،آرزوهاش رو تو یه ورق کوچیک به بالن چسبونده بود…ولی،، بالن بالا نرفت..فقط یه آبشاری کوچیک داشتن که اونو روشن کردن…بغض گلوشو گرفته بود….وقتی همه بالا رفتن آروم آروم اشکاش جاری شدن…بعد برای گرفتن نون رفت و وقتی برگش با یکی از دخترخاله هاش و دایی خودش رفتن تو اتاق تا کارتون ببینند…کلی خجالت کشید…چون همه آرزوهاشو خونده بودن..مخصوصا سومی که از همه خصوصی تر بود….ولی کارتون اینقدر خندهدار بود که یادش رفت…و خندید
ساعت ۹ بود که داشت میرفت که بخوابه…که یهو یادش اومدچندتا بادکنک هلیومی تو پارکینگشون هست…بدو بدو به سمت پارکینگ رفت و یه نارنجیشو برداشت…آرزو هاشو دوباره نوشت و به بادکبه چسبوند و اونو از پنجره بالا داد…..بادکنک اونقدر بالا رفته بود که دیگه قابل دید نبود…و بعد دخترک با خیال راحت خوابید
چهارشنبه سوری سال ۹۷
تازه داستان خودم بود😂😂۱۱ سالمم هست
شنیــده بودم که خاک سرد است
ایـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا ســـرد است
که زنــده زنــده فراموش می کنیــم یکدیگـــر را
آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
چاک شدست آسمان غلغله ايست در جهان
عنبر و مشک مي دمد سنجق يار مي رسد
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد
غم به کناره مي رود مه به کنار مي رسد
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود
ما چه نشسته ايم پس شه ز شکار مي رسد
باغ سلام مي کند سرو قيام مي کند
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد
چون برسي به کوي ما خامشي است خوي ما
زان که ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي رسد
پاهامو روی تخت میزارم و آروم دراز میکشم…گل رز کاغذی ای که یکیش را به تو داده بودم را از گوشه ی تختم برداشتم و در دست گرفتم.نگاهش که کردم،تمام گلبرگ های کاغذیش گویی چهره ی زیبای تو را به تصویر کشیده بودند
بوسه ای بر روی گلبرگهایش زدم و بوییدمش…اما حیف که بوی تو را نمیداد…بوی کاغذ میداد…بوی آن روز های تلخ را میداد…بوی همان روزهایی که…
بگذریم،فکر کنم باز هم شر و ور گوییام آغاز شده…آخر برای تو چه مهم است که بوی چه روزهایی را میداد
میدانی چیست؟!حالا که دارم برایت این نامه را میخوانم،مانند تمام نامه های دیگرم مخاطبم فقط خود شنونده ات هستی،اصلا دوست ندارم فکر کنی با کس دیگری ام…آخر میدانی؟!مگر میشود به جز تو برای کس دیگری هم نوشت؟
هر شب موقع خواب یادت را محکم به آغوش میگیرم و هق میزنم…آنقدر هق میزنم که با همان چشمان خیس به خواب میروم
باز هم میدانی چیست؟خواستم بدانی که خیلی وقت است که دیگر این نبض نمیزند،خواستم بدانی که خیلی وقت است که دیگر نفس نمیکشم…فقط مرده ی متحرکی هستم که به امید کمی توجهت هنوز میتوانم بر پاهای خودم بایستم،که امید دارم کمی،فقط کمی بیشتر…توجهایت را نثارم کنی تا روح و جان از دست رفته ام به وجود و جسمم برگردد
ما همیشه
یا
جای درست بودیم
در
زمان غلط
یا
جای غلط بودیم
در
زمان درست
و همیشه همین گونه
همدیگر را از دست
داده ایم
زندگی اتفاق نادرستیست
که برای بعضی از
زنده ها می افتد