فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان های دینی

    شفای کودک علیل به وسیله حضرت ابوالفضل


    عباس محمد علی کشوان آل شیخ _ در گفت وگویی ، با تسلیت محرم و ایام عاشورای امام حسین(ع) بعد از حمد و ثنای خداوند و صلوات بر اهل بیت طاهرین(ع) گفت

    بنده از کوچک ترین خادمان حرم قمر بنی‎هاشم(ع) هستم که از طرف پدر 12 نسل در حرم ابوالفضل بوده ایم  
      
    وی افزود : تمام اجدادم تا 12 نسل قبل همه کلید دار و خادم حضرت ابوالفضل(ع) بوده اند و هرموقع یکی فوت می کرد، فرزند وی در این سِمت مشغول به کار می شد  
      
    کشوان که نام خانوادگی وی برگرفته از شغل کفشداری حرم است ، افزود

    همواره کلید سرداب و حرم مطهر دست خاندان ما بوده و این رویه از 485 سال پیش که اجداد من از ایران به عراق مهاجرت کردند؛ ادامه داشته است  
      
    شیخ عباس کشوان که متولد 1936 مصادف با 1315 شمسی در کربلا و هم اکنون 74 ساله است ، می گوید

    بنده به مدت 35 سال کلید دار و کفش‎دار حرم قمر بنی هاشم بودم و خاطراتی در این مدت به چشمان خود دیده ام که حتی پدر و پدربزرگم برایم تعریف نکرده اند بلکه خود بعینه شاهد بودم و برای دوستداران اهل بیت(ع) بیان می کنم  
      
    وی وقتی شنید مردم کشور ما از بیان خاطرات و کرامات استقبال کرده اند، اظهار امیدواری کرد

    آقا ابوالفضل (ع) نگهدار مردم ایران و سایر ارادت مندان به خاندان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) باشد  
      
    شیخ عباس افزود: حدود 30 سال پیش در یک روز جمعه بنده در حرم نشسته بودم که شب فرا رسید و یک مرد جوان عرب بیابان گرد وارد حرم شد ، در حالی که فرزندی علیل به‎روی دست داشت که آن فرزند پسر حدود 8 سال سن داشت و به دلیل معلولیت توان هیچ گونه حرکتی حتی تکلم نداشت و مانند تکه ای گوشت به‎روی دست پدر جابه جا می شد 
      
    خادم حرم حضرت ابوالفضل(ع) افزود
    ساعت 12:30 دقیقه شب بود که پدر این کودک معلول به همان لهجه عربی و محلی خود با ابوفاضل صحبت می کرد و گلایه داشت که

    آقا اباالفضل! من از تو اولاد سالم خواسته ام، اما اولاد ناقص داده ای و چه فایده دارد، من 8 سال است که مبتلای این بچه شده ام حال این بچه را بگیر و برای خودت باشد
     
      
    شیخ عباس می گوید
    به چشم خود دیدم آن پدر جوان کودک 8 ساله معلول خود را به سمت ضریح چنان پرت کرد که صدای برخورد سر کودک با میله های ضریح به بیرون از ایوان رسید و کسانی که در بیرون از حرم نشسته بودند ، کنجکاو شدند که این صدای چیست و پس از این واقعه خود پدر نیز به سرعت از حرم گریخت و رفت 
      

    شیخ عباس گفت: با دیدن این منظره بسیار ناراحت شدم و پیش خود گفتم

    ای بی حیا! این چه‎کاری بود کردی! و پس از آن که پدر طفل را پیدا نکردم ؛ بسیار گریستم، فرزند را در بغل گرفتم و با خود گفتم : این بچه بیمار چه گناهی دارد، و سر او را در بغل گرفتم  
      

    شیخ عباس افزود
    این جریان ادامه داشت تا ساعت 1 بعد از نیمه شب رسید، در حالی که بچه را در بغل آرام می کردم کم‎کم متوجه شدم انگشتان پای بچه حرکت کرد . ابتدا فکر کردم توهم دارم و چشمانم را مالیدم که مبادا در حالت خواب بوده ام ، اما دیدم کم‎کم پاهایش حرکت کرد سرش را روی زانو گذاشتم و در حالی که اشک می ریختم، دیدم یک چشم او باز شد و پس از آن چشم بعدی باز و بعد نگاه کرد و گفت: پدر و مادرم کجا هستند؟ 
      
    شیخ عباس گفت : در این بین سایر خدام حرم را صدا زدم که بیایند و ببینند که آیا من اشتباه نمی کنم که آنها نیز تأیید کردند بچه می تواند حرکت و صحبت کند  
      
    شیخ عباس افزود
    این پدر و فرزند از اعراب بادیه نشین بودند که به شغل زراعت و کشاورزی مشغول بودند و پس از شفای این طفل 8 ساله ، چشمان او باز شد دنبال پدر و مادرش می گشت. به او گفتم: پسرم، آیا می توانی سر و دست و پاهایت را حرکت دهی ؟ و او گفت: بله! به راحتی می توانم دست و پا و چشمانم را حرکت دهم، فهمیدم معجزه ای شده و قمر بنی‎هاشم(ع) او را شفا داده است  
      
    شیخ عباس افزود
    سپس عبایی روی پسر انداختم و سه بار او را دور ضریح حضرت ابوالفضل(ع) طواف دادم و او را در اتاقی قرار داده و این واقعه را به استاندار، کلید دار و مرجع تقلید آن زمان خبر داده و در دفتر حرم ثبت کردیم و از طریق بلندگو اعلام کردیم مردم برای دیدن معجزه ابوالفضل(ع) بیایند و طفل شفایافته را به‎روی منبر گذاشته خود در کنارش نشستم  
      
    شیخ عباس گفت
    از کودک پرسیدم: زمانی که پدرت تو را به سوی ضریح پرت کرد، آیا سرت درد نگرفت؟

    گفت: اصلاً متوجه نشدم، اما ناگهان دیدم دو دست بریده از سمت ضریح بیرون آمده و من را در آغوش گرفت و سرم را در بغل گرفته و آن دو دست ابتدا به پاها سپس به دست و پس از آن چشمان و سرم کشیده شد و احساس کردم هیچ مشکلی از نظر معلولیت ندارم و می توانم دست و پا، زبان و چشم خود را حرکت دهم و هیچ مشکلی ندارم  
      
    شیخ عباس افزود: وقتی صبح شد، مردم برای دیدن این معجزه هجوم آوردند و حدود 20 بار پیراهن به تن این کودک شفایافته کردیم که هربار به وسیله مردم تکه تکه شد و به نیت تیمّن و تبرّک، مردم بخشی از لباس کودک را با خود بردند  
      
    شیخ عباس کشوان افزود : پس از این ماجرا پدرش آمد و گفت: یا ابوفاضل! چرا معطل کردید و چرا زودتر شفا ندادید؟  
      
    وی گفت: پس از آن به توصیه خادمان حرم، این فرزند شفایافته به‎روی مرکبی قرار داده شد و از صبح تا غروب در کربلا چرخانده شد و مردم از این واقعه مطلع شدند  
      
    وی در پایان اظهار امیدواری کرد: دست های قمر بنی هاشم(ع) به‎روی سر ما و همه ارادتمندان اهل بیت قرار بگیرد و خداوند مسلمانان و شیعیان را از شر دشمن در امان بدارد و جزای خیر در دنیا و آخرت عطا کند

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    قاسم جیگرکی و امام حسین


    داستان قاسم جیگرکی و عنایت ابا عبدالله الحسین _ علیه السلام

    ^^^^^*^^^^^

    میگفت آخر ذی الحجه دهنشو اب میکشید و لباس عزا میپوشید ومیومد تو حسینیه محل و ، در ضمن علمم داشت حسینیه ، علم کش هیئت این بود چون خیلی ماشاالله قدرتمند و قدرتمند بود علمم که بزرگ بود

    آقا هیئتی که 5 هزارتا سینه زن داشت خلاصه کم کم کار به جایی رسید که رسید به 100 نفر سینه زن ،مردم دیگه نیومدن

    هیئت امناء هیئت دور هم نشستن که چرا هیئت کسی نمیاد

    گفتن از مردم میپرسیم رفتن از مردم پرسیدن آقا تو چرا نمیایی؟
    گفت این قاسم جیگرکی علامت کش هیئتتونه ،خب وقتی یه هیئت راه میافته اولین کسی که مردم میبیننش کیه؟

    علامت و علامت کش دیگه،شراب خوره ،چاقو کش معروف دمه جیگرکی برو بابا ما نمیاییم

    دیدن همه به خاطر این نمیان ،چیکار کنیم یه جوری به قاسم میگیم که امسال محرم نیا تو دیگه حسینیه

    شیش هفت نفری رفتن خونه قاسم ، گفتن قاسم ما باهات کاری داریم و گفتن بفرمایید و دست به سینه و مؤدب ،ایستاد و یکی از صفات لاتای قدیم این بود که واسه ریش سفید احترام قائل بودن

    قدیما پیر مرد که یه چیزی میگفت،میگفتن چشم به خصوص برای سادات

    بین این هفت نفر یه پیر مرد ریش سفید بود گفت قاسم
    گفت بله

    گفت ببخشید مزاحمتون شدیم

    گفت آقا منت گذاشتین سرمون

    گفت ما اومدیم فقط چند تا سوال بپرسیم گفت بفرمایید
    گفت قاسم حسین و دوست داری؟
    گفت کدوم حسین . گفت حسین عزیز زهرا
    زد زیر گریه گفت حاجی دستت درد نکنه بعداز یه عمر نوکری حسین و دوست دارم؟!! خودم زنم بچه هام فدای حسین

    گفتن ناراحت نشو ما چندتا سوال داریم . گفت بله دوست دارم میمیرم برای حسین فاطمه

    گفتن قاسم هرکاری از دستت بربیاد برای امام حسین میکنی؟
    گفت بله ؛ دیدید که من تو محرم هرکاری میکنم
    دیدید من توالت میشورم ، دستشویی هارو میشورم ،تمیز میکنم ،جارو میکنم ، آب میپاشم ،ظرف میشورم ؛ از تیر میرم بالا پرچم میزنم هرکاری بتونم میکنم افتخارمه . گفتن درسته

    گفتن قاسم دوست داری هئیت اربابت کوچیک باشه یا بزرگ ؟
    گفت بزرگ ،حسین عزمت داره ،هئیتشم باید عزمت داشته باشه

    گفتن قاسم یه سوال دیگه ،گفت بله ؟
    گفتن اگر کسی باعث میشه هیئت حسین کوچیک بشه وظیفش چیه؟

    شک کرد

    گفت ببخشید یعنی چی؟
    گفتن یعنی اینکه مردم نیان هیئت به خاطر یه نفر

    گفت خب اون یه نفر نیاد ،مردم بیان

    گفت راستیاتش ما برا همین اومدیم

    دید اینا اومدن بهش بگن دیگه هئیت نیا

    گفت قاسم ببخشید امسال تو دیگه نیا حسینیه

    گفت باشه نمیام سلام منو به مردم برسونید بگین قاسم نمیاد شما بیایین ؛ قاسم فدای شما مردم بشه بیایین من نمیاییم باشه

    گفتن قاسم ببخشیدا ما جسارت نمیخواستیم بکینیم فقط اومدیم محترمانه بهت بگیم تو که میایی دیگه کسی نمیاد تو دیگه نیا ؛ از خونه اومدن بیرون

    ^^^^^*^^^^^

    شب اول محرم زن و بچش به قاسم گفتن بابا نمیری هیئت ،گفت چرا بابا شما برید من میام ، نذاشت زن و بچش بفهمن

    رفت چندتا پارچه مشکی جور کرد از چادر زنش و… رفت تو زیرزمین خونش دورتا دوره زیر زمین خونشو مشکی زد

    گفت حسین جان منو از حسینیه بیرون کردن ، به من گفتن دیگه نیا
    منم یه حسینیه برا خودم درست کردم ، اینجا کسی نیست من و بیرون کنه
    زنجیرشو برداشت و هرچی شعر بلد بود هی تو این زیر زمین زنجیر میزد و هی میگفت

    یا حسین یا حسین

    شب اول تموم شد،شب دوم ،شب سوم ،شب چهارم ،صبح پنجم

    یکی از اون هفت نفر با چشم گریون ؛ از همون هیئت امناء هفت تایی ها ، اومد در خونه رفیقش در زد اشکشم بند نمیاد

    دید اونم داره گریه میکنه گفت چرا گریه میکنی

    گفت من دیشب خواب حسین و دیدم

    دوتایی اومدن در خونه سومی دیدن اونم داره گریه میکنه

    آقا هفتا تا جمع شدن چرا گریه میکنی؟

    همه خوابه حسین دیدن همه هم یه خواب دیدن ،چی خواب دیدین ؟

    امام حسین فرموده بود

    شما چیکاره بودید ؛ به یکی بگین بیا به یکی بگین نیا ؟؟
    من که فقط حسین خوب ها نیستم ، من حسین گنهکارا هم هستم

    برید عذر خواهی کنین ازش ، چرا دل قاسم و شکستید؟

    چرا جلوی زن و بچش کوچیکش کردید؟

    اومدن در خونه قاسم ، دیدن در خونه قاسم بازه ، در زدن یکی از بچه هاش اومد دید داره گریه میکنه

    چرا گریه میکنی؟

    گفت بیایین بابام داره خودشو میزنه ، داره بابام گریه میکنه

    دویدن دیدن قاسم انقده سرشو به دیوار زده این سر شکسته خون آلود گفتن چته ، گفت منم خواب حسین و دیدم

    آقا فرمود به خاطر من ببخش اینارو

    اما قاسم تو که منو دوست داری تو که دو ماه عزاداری میکنی

    چرا چاقو کشی میکنی ؟
    چرا شراب خوری میکنی؟
    چرا آبرو منو میبری

    قاسم میگه تو عالم رویا گفتم آقا من نمیدونستم آبروریزتم

    حالا که ناراحتت کردم میخوام روز عاشورا بمیرم حسین برات

    آوردن قاسم و اما ظهر عاشورا نشده بود دیدن بچه های قاسم دویدن ؛ مردم ما یتیم شدیم بیایین جنازه بابامو بردارید

    همه اومدن ، مردم اومدن ،جنازه قاسم و گلبارون کردن چه احترامی ، چه گریه هایی

    ^^^^^*^^^^^

    آبرو ریز امام حسین نباشیم

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    داستان آقا ماشا الله و امام حسین


    داستان حاج ماشاءالله خدادادپور كرماني و عنايت ابا عبدالله الحسين _ علیه السلام

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    سی و دو سال از بهار عمرم می گذشت ، روزی در کارگاه نجاری مشغول کار بودم

    احساس تهوع شدیدی به من دست داد ، آن چنان که نتوانستم تحمل کنم. نزد پزشکی که در همسایگی مغازه ام بود به نام دکتر سید حسین وکیلی مراجعه کردم

    پس از معاینّه، نارسایی و مشکل کلیه ها مشخص شد، وی گفت : کلیه هات از کار افتاده. داروهایی تجویزنموده و دستور استراحت داد

    ***

    در منزل بستری شدم، و داروها را مصرف می کردم ولی روز به روز حالم بدتر می شد

    از خوردن آب هم ، منع شده بودم. گاهی از شدت تشنگی فقط لبهایم را تر می کردند. ادرار از من خارج نمی شد. چون کلیه ها کاملا از کار افتاده بود و در آن زمان دستگاه دیالیز هم وجود نداشت

    تا این که تمام بدنم ورم کرد . پاها و دستها ورم کرده، چون کنده ی درخت شده بود،و اصلا خم نمی شد

    شکمم بزرگ شده بود و آب آورده بود. آن چنان متورم شده بود و پوست شکم نازک شده بود که داخل آن پیدا بود

     

    ***

    دکتر گفت: نباید حرکت کنی. از شدت درد و ناراحتی به دیوار پنجه می کشیدم

    مدت دو سال در منزل به پشت خوابیدم . آنچه ذخیره داشتم، خرج کردم ؛ اما هر روز دردم بیشتر می شد

    ناامیدی کامل و ناتوانی ام از ادامه درمان باعث شد مرا چون مرده ای از روی تخت بلند کردند و به بیمارستان ارجمند منتقل کردند

    آن گاه دیدند موریانه تخت و تشک و مقداری از پشت مرا سوراخ کرده، که در اثر بی حسی که در بدنم پیدا شده بود، متوجه آن نگردیده بودم

    در بیمارستان شورای پزشکی تشکیل دادند، و هر روز دوبار بدنم را زیر برق می گذاشتند ، و داروهای گوناکونی را روی من آزمایش می کردند ، و اگر کسی می خواست تزریق کردن را یاد بگیرد ، روی من تمرین می کرد . آب شکم مرا به وسیله ی سرنگ می کشیدند، ولی هیچ یک از برنامه های درمانی موثر واقع نمی شد

     

     

    پس از یک دوره شش ماهه ، مرا مرخص کردند و به منزل فرستادند، ولی حالم هر لحظه بدتر می شد و لذا با وساطت پزشک معالجم مجددا مرا به بیمارستان بردن ، و باز هم بعد از شش ماه مرا به منزل برگردانند

    در این مرحله، حالم به قدری وخیم شد که قابل گفتن نیست _ مثل اینکه اینجا شکم حاج آقا پاره می شه و قابل تو صیف نیست _ مرا به بیمارستان بردند

    روزی استاندار وقت کرمان، آقای صمصام، برای بازدید از بیمارستان ارجمند وارد اتاق من شد . تا وضع مرا دید، خیلی ناراحت شد و با دکترم صحبت کرد. استاندار گفت

    این مریض را به خارج بفرستید و کلیه مخارج آن را من متحمل می شوم

    ولی دکتر هرمان ابراشر که آلمانی بود، گفت

    این مریض در هیج جای دنیا قابل علاج نیست. دکتر جلو آمد و پلکهای مرا بالا زد و گفت این مریض ۲۴ ساعت دیگر بیشتر زنده نیست و فرستادن او به خارج هم فایده ای ندارد

    چنان بدنم ورم کرده بود که چشمهایم دیده نمی شد و آب که زیر پوست بدنم جریان داشت، معلوم می شد

     

    دکتر به استاندار گفت

    فقط ۳ تا فرزند کوچک دارد، اگر لطف کنید آنها را به پرورشگاه تحویل بدهید

    بچه هایم را آن روز به بیمارستان آوردند که در آخر عمر در کنارم باشند. با توجه به ناامیدی پزشکان مرا به خانه آوردند و در همان اتاق خشتی گنبدی کوچک خواباندند

    تمام دوستان و آشنایان به جز تعداد معدودی که بعضی از آنها اکنون زنده هستند و شاهد ماجرا می باشند ، بقیه مرا ترک کردند. هر کس چیزی برایم تجویز می کرد

    بعضی شراب کهنه را تجویز می کردند. ولی من که همیشه از خداوند متعال می خواستم، مرا شفا دهد، گفتم چنانچه بمیرم و شراب مرا نجات دهد، حاضر نیستم شراب بخورم. زیرا امام صادق علیه السلام فرمودند

    در حرام شفا نیست

     

    ***

    از همه چیز و همه کس دل بریده بودم و هیچ چیزی برام معنی و مفهومی نداشت. دیگر دارو هم نمی خوردم و به دکتر مراجعه نمی کردم

    از همه جا دل کنده بودم و از همه مایوس، ولی تنها نور امید در دلم به مولایم امام حسین علیه السلام بود . انتظار می کشیدم که آقا به من نظر لطف کند

    همه برایم دعا می کردند ، حتی در مساجد، مردم شفای مرا از خدا می خواستند

     

    به برکت همین دعاها حضرت ابا عبدلله الحسین علیه السلام به من نظر کردند ، شب و روز چشمم به در اتاق دوخته شده بود که آقا بیایند

    ماه محرم پدیدار شد و هر روز امید من بیشتر می شد . تا اینکه صبح روز هشتم محرم، ناگهان دیدم یک کبوتر سفیدی لب بام خانه ام نشست

    با خود گفتم خدایا این کبوتر که سه طوق بر گردن ، یکی به رنگ سبز، یکی سفید، و دیگری قرمز ، پا و پنجه ای بلند داشت . خیلی زیبا بود، قاصد حسینی است؟

     

    خدایا اگر این کبوتر برای نجات من فرستاده شده، بیاید کنار تختم. ناگاه کبوتر آمد و زیر تخت من رفت

    من آرامش پیدا کردم. ساعتی بعد، مادرم وارد اتاق شد. در حالی که دستمالی در دست داشت گفت

    پسرم این دستمال آغشته به اشک بر امام حسین و دستمال را به سینه من مالید

    نمی توانستم حرف بزنم. با اشاره به مادرم فهماندم که مهمان دارم . در زیر تخت است. مادرم برای کبوتر آب و دانه آورد

    اما کبوتر چیزی نخورد و صدایی از او شنیده نمی شد. سرش را زیر بالش کرده بود

    شب شانزدهم محرم شد. دلم بسیار شکست گفتم

     

    آقا روز عاشورا تمام شد، چرا به من جواب نمی دهی؟

     

    درب اتاق را از بیرون روی من می بستند و هر کس دنبال کار خودش می رفت. یک وقت چشمهایم را روی هم گذاشتم

    در عالم مکاشفه، دیدم سقف اتاق شکافته شد. آقایی همانند یک پارچه نور، تشریف فرما شدند و روی صندلی چوبی کنارم نشستند _ هنوز هم آن صندلی باقیست _ از تخت با همان حال ضعف پایین آمدم و با یک دست بازوی آقا را گرفتم و دست دیگرم را روی شانه آن حضرت قرار دادم و هی می گفتم

    به!به! به صورت عالم نگاه کردن عبادت خداست

    ایشان به من لبخند می زدند

    عرض کردم:شما چه کسی هستید؟

    آقا فرمودند

    چه کسی را صدا می زدی؟

    گفتم: من آقا امام حسین را می خواستم

     

    فرمودند : من امام حسینم، از ما چی می خواهی؟

    گفتم

    آقا شما خود می دانید من چی می خواهم

    در همین حال، دوباره سقف اتاق شکافته شد و دو دست قطع شده در حالی که داخل بشقابی بود ، روبروی آقا حاضر شد

    نگاه کردم دیدم این دستها بدن و سر ندارد

    آقا فرمودند : به من نگاه کن و از ما چیزی بخواه

    گفتم : خود شما می دانید چه می خواهم.

    فرمودند: هر چه خواستی، ما به تو دادیم

     

    گر طبیبانه بیایی به سر بالینم

    به دو عالم ندهم لذت بیماری را

     

    بعد فرمودند بلند شو برویم

     

    آقا دستم را گرفت و به مسجد خواجه ی خضر کرمان بردند، در حالی که دو دست بریده نیز در کنار آن حضرت بود

    دیدم منبری بسیار زیبا وجود دارد و مسجد مملو از افرادی که همه ی انها یک پارچه نور بودند . وقتی آقا وارد شدند، همه از جا بلند شدند

    من هم جلو ایشان ایستاده بودم و می گفتم

    به!به! نظر به صورت عالم عبادت است

    عرض کردم آقا شما کجا بودید اینجا تشریف آوردید

     

    ناگهان از آن حال بیرون آمدم. دیدم در اتاق خودم هستم. ولی داخل اتاق بوی عطر و گلاب و بوی تربت سید الشهدا فضا را پر کرده است و کبوتر از زیر تخت بیرون آمده و با صدای بلند می خواند و به دور من می چرخد

    احساس کردم بدنم سبک شده. دست به شکمم کشیدم، دیدم سالم است. فوری از تخت پایین آمدم

    چون درب اتاق را از پشت بسته بودند، در زدم. مادرم در را باز کرد و مرا بغل کرد و گفت

    چه خبر است؟ در این اتاق چه اتفاقی افتاده که این همه بوی خوش و عطر تربت می آید؟ همه تعجب کردند که من چگونه بر خاستم

    گفتم:آقا امام حسین مرا شفا داده. با صدای بلند و اشک چشم فریاد یا حسین می زدم

    آمدم در حیاط منزل، احساس کردم باید به دستشویی بروم . بعد از ۴ سال برای اولین بار با پای خودم به دستشویی رفتم

    مقدار زیادی چرک و خون از من دفع شد. و بدنم کاملا راحت شد. سبک شدم. تمام ورم های بدنم فرو نشست. حتی دو طرف بدنم که از شدت ورم فتق کرده بود خوب شد

    آن گاه وضو گرفتم و همه اش یا حسین می گفتم و گریه می کردم تا صبح شد . همسایگان تصور می کردند من مرده ام و برای من بستگانم گریه می کنند . بعضی از آنها صبح به عنوان تشییع جنازه من آمدند. دیدند من سالمم و شفا گرفتم. همدیگر را خبر کردند تا شفا یافتن مرا ببینند.



    ツ نمایش کامل ツ

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    خدایی که


    —————–@*–

    پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت
    پدر دختر گفت
    تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم
    پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت
    پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت
    انشاءالله خدا او را هدایت میکند
    دختر گفت
    پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟

    —————–@*–

    *fereshte*

    عاقبت بخیر بشیم هممون

    انشاءالله

    *fereshte*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    مردان با غیرت امروز


    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتابهای خود مینویسد
    روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود
    قاضی از زن پرسید: آیا بر گفته ی خود شاهدی داری؟
    زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند
    قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال از شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است
    گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است، تا آنگاه گواهی دهیم
    چون زن این سخن را شنید برخود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟
    هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود
    چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد ازشکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید

    ——————————–
    چه خوب بود آن مرد با غیرت، امروز جامعه ی ما را هم میدید که زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره، چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    *haj_khanom*

    اینجاست که شاعر می فرماید

    مهریه رو کی داده کی گرفته

    *haj_khanom*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    ناموس مردم


    wp-monalisa icon

    زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم
    مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد. زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده
    غروب به خانه آمد. مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد. زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
    مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم

    ———————————————–

    هر چه کُنی به خود کُنی گر همه نیک و بد کنی

    wp-monalisa icon

    *fereshte*

    أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

    *fereshte*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    آخرین توصیه امام صادق علیه السلام


    ^^^^^*^^^^^

    لحظات آخر زندگی امام صادق علیه السلام بود. امام دقایق آخر عمر خود را طی می کرد. پلک ها روی هم افتاده بود. ناگهان امام پلک ها را از روی هم برداشت و فرمود: همین الآن جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید. مطلب عجیبی بود. در این وقت امام همچو دستوری داده بود. همه جمع شدند. کسی از خویشان و نزدیکان امام باقی نماند که آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس می خواهد چه بکند و چه بگوید

    امام همینکه همه را حاضر دید، جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود

    شفاعت ما هرگز نصیب کسانی که نماز را سبک می شمارند نخواهد شد

    ^^^^^*^^^^^

    ⚫️

    السلام عليك يا جعفر بن محمد الصادق علیه السلام

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

    ⚫️

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    نیکی به پدر و مادر


    wp-monalisa icon

    روزی مردی نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد

    ای رسول خدا هیچ کار زشتی نیست مگر این که انجام داده ام، آیا توبه من قبول می شود؟

    فرمود: آیا پدر و مادرت زنده اند؟

    گفت: تنها پدرم زنده است

    فرمود: به پدر خود احترام و نیکی کن تا خداوند تو را ببخشد. همین نیکی به پدر موجب پذیرفتن توبه ی تو خواهد شد

    وقتی که آن مرد رفت، حضرت به اطرافیانش فرمود: ای کاش مادرش زنده بود و به مادرش نیکی می کرد؛ زیرا با نیکی کردن به مادر، قبولی توبه اش نزدیک تر می بود

    wp-monalisa icon

    *haj_khanom* *chakerim*

    به پدر و مادر خود نیکی کنید

    *chakerim* *haj_khanom*

    علی اکبر
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی | داستانکهای زیبا

    داستانک | کریم خان و تاجر


    khengoolestan_karimkhanezand_tajer
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روزی کریم خان زند در دیوان قضاوت نشسته بود

    شخصی فریاد برآورد وو طلب انصاف کرد

    کریم خان از او پرسید: کیستی؟

    آن شخص گفت: مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند

    کریم خان گفت: وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟

    تاجر گفت: خوابیده بودم

    کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟

    تاجر گفت : چنین پنداشتم که تو بیداری

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    در این هوا فقط
    یک وعده آغوشِ تو ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    متخصصان فناوری و فیزیکدان های بسیاری وجود دارند که ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو

    یا دل از ماندن تو سیر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    از تو سکوت مانده و از من صدای تو
    چیزی بگو که من بنویسم به جای ...

    user_send_photo_psot

    در این غزل ها غیرِ عشقت هیچ مطلب نیست
    وَ هیچ شعری تویِ دنیا بی مخاطب ...

    user_send_photo_psot

    فهرست زیر نتیجه تحقیقات دکتر آلن هرش پژوهشگر برجسته است

    *~~~*****~~~*

    آجیل‌، ...

    user_send_photo_psot

    حكمت 27
    روش درمان دردها _بهداشتى ، درمانى
    وَ قَالَ [عليه السلام] امْشِ بِدَائِكَ ...

    user_send_photo_psot

    حكمت 33
    اعتدال در بخشش و حسابرسى _اخلاقى ، اجتماعى ، اقتصادى
    وَ قَالَ [عليه ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    بخاطر ۳ چیز دیگران را مسخره نکنید

    چهره
    پدر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم: چوب دارچینی، ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شغالی، مرغی از خانه ی پیرزنی دزدید. پیرزن در عقب او نفرین ...

    user_send_photo_psot

    *~*****◄►******~*

    گاهی اوقات عشق ما را بچه میکند
    و گاهی اوقات رفاقت ما را تبدیل به یک ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    بایزيد بسطامي را پرسيدند: اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .